به عطای کسی رسیدن. گویند: اکدشت منه عطاءً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ کرّ، به معنی رسن پالان و... (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به کر شود
به عطای کسی رسیدن. گویند: اکدشت منه عطاءً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ کَرّ، به معنی رسن پالان و... (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به کر شود
ویژگی انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد، آنکه پدرش از یک نژاد و مادرش از نژاد دیگر باشد، دوتخمه، دورگه، دورگ، یکدش برای مثال نگاری اکدش است این نقش دمساز / پدر هندو و مادر ترک طنّاز (نظامی۲ - ۳۴۰) کنایه از دو چیز که با هم مخلوط و ممزوج شده باشد کنایه از محبوب و مطلوب کنایه از نفس انسانی به اعتبار اینکه مرکب از لاهوتی و ناسوتی است
ویژگی انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد، آنکه پدرش از یک نژاد و مادرش از نژاد دیگر باشد، دُوتُخمِه، دُورَگِه، دُورَگ، یَکدِش برای مِثال نگاری اکدش است این نقش دمساز / پدر هندو و مادر ترک طنّاز (نظامی۲ - ۳۴۰) کنایه از دو چیز که با هم مخلوط و ممزوج شده باشد کنایه از محبوب و مطلوب کنایه از نفس انسانی به اعتبار اینکه مرکب از لاهوتی و ناسوتی است
محبوب. (غیاث اللغات). معشوق. (یادداشت مؤلف). محبوب و مطلوب. (آنندراج) (از برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مطلوب. (از فرهنگ جهانگیری). یکدش. ایکدش. ایکدیج. (فرهنگ فارسی معین) : من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده ام موی سپید می کند چشم سیاه اکدشان. سعدی.
محبوب. (غیاث اللغات). معشوق. (یادداشت مؤلف). محبوب و مطلوب. (آنندراج) (از برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مطلوب. (از فرهنگ جهانگیری). یکدش. ایکدش. ایکدیج. (فرهنگ فارسی معین) : من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده ام موی سپید می کند چشم سیاه اکدشان. سعدی.
فرقه فرقه. گویند: رأیت القوم اکداداً، دیدم آن قوم را فرقه فرقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکادید و اکده شود، درنگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). در متون دیگر دیده نشد
فرقه فرقه. گویند: رأیت القوم اکداداً، دیدم آن قوم را فرقه فرقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکادید و اکده شود، درنگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). در متون دیگر دیده نشد
نوعی از جامه که رشته اش را دوباره ریسند همچو خز و پشم و جامۀ هیچ کاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به معنی هرچند وچندان نیز می باشد. (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). به تخفیف ارچند و گرچند نیز آید به معنی هرچند. اگرچه. (فرهنگ فارسی معین). به +معنی هرچند باشد. (لغت فرس اسدی). به معنی اگرچه است. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء) : اگرچند خوب است بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبتر. ابوشکور بلخی. گرفتار فرمان یزدان بود اگرچند دندانش سندان بود. فردوسی. بگفت این و بنهاد رخ بر گریز اگرچند بودش دل پرستیز. فردوسی. میازار هرگز روان پدر اگرچند ازو رنجت آید بسر. فردوسی. بیایند و ماند تهی قلبگاه اگرچند بسیار باشد سپاه. فردوسی. اگرچندت اندیشه گردد دراز هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز. فردوسی. بناچار یکروز هم بگذری تو اگرچند ما را همی بگذرانی. منوچهری. من ایدون چو بازم که زی تو شتابم اگرچند از دست خود برپرانی. منوچهری. اگرچند کار ما را برآمد و چند لشکر وی را بشکستیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598). هم او بردباراست از هر کسی کشد بار اگرچند بارش بسی. اسدی. مردم اگرچند با شرف، گرفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود. (نوروزنامه). باز اگرچند کبوتر گیرد باز را هم به کبوتر گیرند. خاقانی. مهیا کند روزی مار و مور اگرچند بی دست و پایند و زور. سعدی. روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد نتوان دید در آئینه که نورانی نیست. سعدی. پس... دریابد عقل و بشناسدچیز را اگرچند از او دور بود. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اگرچه شود. - وگرچند، و اگر چند. و اگر چه. ولو. (از یادداشت مؤلف) : پرستارزاده نیاید بکار وگرچند باشد پدر شهریار. فردوسی. کس از بندگان تاج شاهی نجست وگرچند بودی نژادش درست. فردوسی. چو بهرام آن دیدننگ آمدش وگرچند شاهی به چنگ آمدش. فردوسی. نیارم کسی را همان بد به روی وگرچند باشد دلم کینه جوی. فردوسی. ، مخفف اگرچه اند. (از لغت فرس اسدی) (ناظم الاطباء)
نوعی از جامه که رشته اش را دوباره ریسند همچو خز و پشم و جامۀ هیچ کاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به معنی هرچند وچندان نیز می باشد. (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). به تخفیف ارچند و گرچند نیز آید به معنی هرچند. اگرچه. (فرهنگ فارسی معین). به +معنی هرچند باشد. (لغت فرس اسدی). به معنی اگرچه است. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء) : اگرچند خوب است بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبتر. ابوشکور بلخی. گرفتار فرمان یزدان بود اگرچند دندانش سندان بود. فردوسی. بگفت این و بنهاد رخ بر گریز اگرچند بودش دل پرستیز. فردوسی. میازار هرگز روان پدر اگرچند ازو رنجت آید بسر. فردوسی. بیایند و ماند تهی قلبگاه اگرچند بسیار باشد سپاه. فردوسی. اگرچندت اندیشه گردد دراز هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز. فردوسی. بناچار یکروز هم بگذری تو اگرچند ما را همی بگذرانی. منوچهری. من ایدون چو بازم که زی تو شتابم اگرچند از دست خود برپرانی. منوچهری. اگرچند کار ما را برآمد و چند لشکر وی را بشکستیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598). هم او بردباراست از هر کسی کشد بار اگرچند بارش بسی. اسدی. مردم اگرچند با شرف، گرفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود. (نوروزنامه). باز اگرچند کبوتر گیرد باز را هم به کبوتر گیرند. خاقانی. مهیا کند روزی مار و مور اگرچند بی دست و پایند و زور. سعدی. روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد نتوان دید در آئینه که نورانی نیست. سعدی. پس... دریابد عقل و بشناسدچیز را اگرچند از او دور بود. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اگرچه شود. - وگرچند، و اگر چند. و اگر چه. ولو. (از یادداشت مؤلف) : پرستارزاده نیاید بکار وگرچند باشد پدر شهریار. فردوسی. کس از بندگان تاج شاهی نجست وگرچند بودی نژادش درست. فردوسی. چو بهرام آن دیدننگ آمدش وگرچند شاهی به چنگ آمدش. فردوسی. نیارم کسی را همان بد به روی وگرچند باشد دلم کینه جوی. فردوسی. ، مخفف اگرچه اند. (از لغت فرس اسدی) (ناظم الاطباء)