جدول جو
جدول جو

معنی اکبرشاه - جستجوی لغت در جدول جو

اکبرشاه(اَ بَ)
جلال الدین اکبرشاه هندی پور همایونشاه از 963 هجری قمری تا 1014 هجری قمری در هندوستان سلطنت کرد. (ناظم الاطباء). پادشاه هندوستان متولد سال 949 متوفای 1014 سلطنت 964 تا 1014 از سلسلۀ تیموریان هند. وی کشور خود را بیاری وزیر خویش ابوالفضل منظم کرد و توسعه بخشید و جلوس او مبدء ’تاریخ اکبری’ بشمار می رود. (از فرهنگ فارسی معین). نوۀ بابر از نسل تیمور و پسر همایونشاه بود و در چهارده سالگی به سلطنت هند رسید و لیاقت و درایت بیکران از خود نشان داد و ممالک گجرات، بنگاله، کشمیر و سند را بتصرف درآورد و سلطنت بزرگی تشکیل داد و شهرها و آبادیهای بیشماری بنیان نهاد. به زبان فارسی دلبستگی ویژه ای داشت و دستور داد همه کتابهای دینی و ادبی قدیم هند را به پارسی برگردانند. ابوالفضل صدر اعظم وی کتاب اکبرنامه را در شرح حال و خدمات وی تألیف کرد و به دستور او کتاب مکملی به نام ’آئین اکبری’ در اوضاع جغرافیایی هند نگارش یافت. آرامگاه با شکوه وی در قریۀ سکندره واقع در جوار اگره است که بوسیلۀ پسرش سلیم شاه جهانگیر برپا شده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اکراه
تصویر اکراه
کسی را به زور و ستم به کاری وا داشتن، کسی را خلاف میل او به کاری مجبور کردن، بی میلی، تنفر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
به صیغۀتثنیه ابوبکر و عمر رضی الله عنهما. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوبکر و عمر شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ / اَ بِرْ رَ)
اکبرهالقوم، کلانتر قوم.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به ناخواه و ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به ستم بر کاری داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (از مؤید الفضلاء). به کار خلاف میل واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). استکراه. (المصادر زوزنی). تلجیه. (تاج المصادر بیهقی). اذآم. دین. اجبار. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. سکنه آن 130 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرسان. (ناظم الاطباء). رجوع به شکرسان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فارسی یمانی. از ابناء فارس. صحابی است. و در یکی از مجالس رسول صلوات الله علیه حاضر بود و آنگاه که خطبۀ او علیه السلام به پایان رسید ابوشاه درخواست تا آن خطبه برای وی بنویسند و رسول صلّی الله علیه و آله امر فرمود تا خطبه را نوشته بوی دادند و ابن حجر گوید: بعضی او را ابوشاه کلبی گفته اند لکن او فارسی است از ابناء و شاه در کنیت او به معنی ملک است نه مفرد شاه
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
همت و نفس. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ ری یِ)
دهی از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 119 تن. آب آن از قنات است. محصول عمده آنجا غلات و میوه و عناب. صنایع دستی زنان کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ رَ / رُو)
رخش شدن اسب. (زوزنی). چپار شدن اسب
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ شی یَ)
نام موضعی منسوب به ابرش. (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام درویشی است که به احمدخان ابدالی وعده سلطنت داد و وعده او به حقیقت پیوست. در سفر اخیر نادرشاه به خراسان، در یک منزلی خبوشان، درویش، احمدخان را دید و بی اندیشه ای از سطوت نادری به او گفت که در ناصیه و جبهۀتو آثار پادشاهی به نظر میرسد، یک توپ کرباس بده تابرای تو خیمه ای چند با سراپرده دوخته و وردی بخوانم که در این زودی سریرآرای تخت سلطنت گردی. (مجمل التواریخ گلستانه ص 59). پس از اخبار این درویش بفاصله چند روز نادر کشته شد و لشکر افغان در حال مراجعت به قندهار احمدخان ابدالی را به پادشاهی برگزیدند و از آن روز وی احمدشاه درانی خوانده شد. این حکایت با اندک اختلاف در تاریخ احمدشاه درانی و تاریخ سلطانی مذکور است و نام درویش را صابرشاه و از مردم لاهور نوشته اند. (حاشیۀ مدرس رضوی بر مجمل التواریخ ص 300)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ عَ)
دهی جزء دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری ضیأآباد و 12هزارگزی راه عمومی. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 181 تن است. آب آن از رود خانه خررود و محصول آن غلات و کشمش و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
لقب عام ملوک کابل. رجوع به کابلشه شود. خواندمیر در تاریخ حبیب السیر آرد: رستم دستان که از اکثر افراد انسان بکمال شجاعت و مردانگی و وفور بسالت و فرزانگی ممتاز و مستثنی بود برادری داشت شغاد (نام) که در اشتعال نیران شرارت و فساد بی شبه و نظیر مینمود و دختر حاکم کابل را به حبالۀ نکاح آورده در آن ولایت بسر میبرد و نوبتی والی کابل از ننگ خراج گذاری و شغاد از غایت حسد و مردم آزاری با یکدیگر از رستم آغاز شکایت کردند و قاصد جان جهان پهلوان گشته و با هم مواضعه در میان آورده، شاه کابل شغاد را ازمملکت اخراج کرد و شغاد به سیستان شتافته رستم دستان از وی پرسید که سبب نزاع میان تو و حاکم کابل چه بود. شغاد جواب داد که در آن اوان که رسول شما جهت طلب خراج به کابل آمد اثر کراهیت در ناصیۀ حال کابلشاه ظاهر گشت در اداء مال طریق تعلل و اهمال مسلوک میداشت و چون من او را از مخالفت شما تخویف نمودم برآشفته به اخراج من فرمان داد، و رستم از استماع این سخن خشمناک شده به اجتماع سپاه حکم فرمود تا به طرف کابل رفته آن بوالفضول را گوشمال دهد. شغاد گفت حاکم کابل را آن مقدار قوت نیست که دفع او را بجمعیت لشکر موقوف باید داشت. اگر شما تنها عنان عزیمت بدان جانب معطوف فرمائید بمجرد شنیدن این خبر کابلشاه فرار برقرار اختیار مینماید یا با تیغ و کفن بخدمت تهمتن میشتابد و رستم به سخن آن غدار فریفته شده جریده عازم کابل گشت و شغاد خفیه کس نزد حاکم کابل فرستاده او رااز توجه رستم اعلام داد و کابلشاه بموجبی که با شغادقرار داده بود در راه چهارباغی که در آن ولایت داشت فرمود تا آبار حفر نمودند و در هر چاهی آلات قتل مثل ژوبین و خنجر و شمشیر و ششپر تعبیه کردند و سرهای چاه را به خس و خاشاک بپوشانیدند و چون رستم بنواحی کابل رسید کابلشاه سر و پا برهنه بمراسم استقبال استعجال فرمود و روی نیاز بر خاک نهاده بلوازم پیشکش و نثار پرداخت. رستم گفت از تو خبری به من رسانیده اند که بر تقدیر وقوع از دست من جان نخواهی برد. والی کابل سوگند یاد کرد که آنچه از باب خلاف من بسمع اشرف رسیده غیرواقع است. رستم گفت سر و پای خود را بپوش. جواب داد که تا ملتمس من مبذول نیابد دستار نبندم و موزه نپوشم. رستم پرسید که چه التماس داری ؟ گفت میخواهم که باغ مرا بشرف نزول اجلال بیارایی تا فراخور حال بسنت ضیافت قیام نمایم و رستم بقبول این مدعا زبان گشاده کابلشاه به احتیاط تمام پیش پیش او میرفت و رستم از کید و مکر کابلشاه و برادر غافل بوده بی دهشت رخش میراند که ناگاه در چاهی افتاد و اکثر اعضایش از نوک سیف و سنان مجروح گشته خود را به لطایف الحیل بسر چاه رسانید، و در آنحال که جهان پهلوان مجروح و نالان بر سر چاه خفته بود شغاد شرارت نژاد، شماتت کنان پیش او رفت. رستم او را گفت که تیر و کمانی نزد من بگذارکه اگر سبعی قصد من نماید ضرر او را دفع کنم. شغاد بموجب فرموده عمل نموده رستم با وجود ناتوانی تیر برکمان نهاد و شغاد از بیم جان درختی را پناه ساخت.
نظم
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
بهنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن بدو درد کوتاه کرد
چنین گفت رستم که یزدان سپاس
که بودم همه سال یزدان شناس
کزین پس که جانم رسیده به لب
بر این کین من ناگذشته دو شب.
مرا زور داد او که از مرگ پیش
ازین بی وفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
و چون خبر مرگ رستم در ولایت نیمروز شایع شد ولدش فرامرز لشکری پرتهور جمع آورده عازم کابل شد و کابلشاه با سپاه رزم خواه در برابر آمده حربی عظیم دست داد و فرامرز نصرت یافت و کابلشاه کشته گشته بعالم آخرت شتافت و چون فرامرز انتقام تمام از کابلیان کشید کالبد رستم را به سیستان رسانیده در سردابه ای مدفون گردانید. (حبیب السیر چ 1 تهران جزء دویم از ج 1 صص 73- 74 و چ خیام ج 1 صص 205- 206)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ هَِ)
ابوالنصر معین الدین محمد، یکی از پادشاهان هند پسر شاه عالم و از سلالۀ تیمور بود و به سال 1173 هجری قمری تولد یافت و به سال 1221 هجری قمری به تخت سلطنت جلوس کرد و به سال 1252 درگذشت. پسر وی بهادرشاه ثانی آخرین پادشاه این سلسله می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی) ، بخورناک شدن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کابلشاه
تصویر کابلشاه
لقب عام پادشاهان کابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکراه
تصویر اکراه
به کار خلاف میل کسی را واداشتن و مجبور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکراه
تصویر اکراه
((اِ))
ناپسند داشتن، فشار، زور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکراه
تصویر اکراه
بیزاری، ناخوش داشت، واداشت
فرهنگ واژه فارسی سره
اجبار، انزجار، بی میلی، کراهت، ناخواست، نفرت
متضاد: رغبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد