جدول جو
جدول جو

معنی اپسی - جستجوی لغت در جدول جو

اپسی
(اِ)
یا پسی. نام حرف بیست وسیم از حروف یونانی و نمایندۀ ستاره های قدر بیست وسیم و صورت آن این است:y Y
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپسی
تصویر سپسی
عقب افتادگی، واپس ماندگی، برای مثال به فضل کوش و بدو جوی آب روی از آنک / به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی (ناصرخسرو - ۳۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
مربوط به روسیه، تهیه شده در روسیه، روسی، نوعی کفش پاشنه دار مردانه یا زنانه، نوعی در یا پنجره با شیشه های مشبک رنگی که رو به حیاط باز می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انسی
تصویر انسی
یک تن از مردم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
نام حرف چهاردهم از حروف یونانی و نمایندۀ ستاره های قدر چهاردهم. وصورت آن این است. x (کوچک: x) (یادداشت مؤلف) ، بند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازداشتن کسی را از ارادۀ خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
واپس ماندگی. عقب ماندگی:
بفضل کوش و بدو جوی آبروی از آنک
بمال نیست بفضل است پیشی و سپسی.
ناصرخسرو.
پندارد هر چه نام پیشی بر او افتد ونام سپسی بر دیگری افتد. (جامع الحکمتین ص 243)
لغت نامه دهخدا
فردریک، برادرزادۀ هی پولیت پاسی از دانشمندان اقتصاد فرانسه، مولد بسال 1822م، 1237/ هجری قمری در پاریس و وفات در سنۀ 1912م، 1330/ هجری قمری وی یکی از طرفداران جدّی صلح است
هیپولیت فی لیبر، عالم اقتصادی از مردم فرانسه، یکی از حامیان تجارت آزاد، مولد او بسال 1793م، 1207/ هجری قمری در گارش و وفات در سنۀ 1880م، 1297/ هجری قمری
بلوکی از ساووآی علیا در ناحیۀ بن ویل، دارای 4442 تن سکنه و ایستگاه هواشناسی دارد
بلوکی از ناحیۀ قدیم پاریس که در سال 1860م، 1276/ هجری قمری ضمیمۀ پاریس شد
لغت نامه دهخدا
(اِ سُ)
شهری به انگلستان که آبهای معدنی آن مشهور است و سکنۀ آن 19000 تن است و این شهر از سال 1779 میلادی یکی از میدانهای مشهور مسابقۀ اسب دوانی شد و این مسابقه بنام مؤسس آن دربی خوانده میشود و در چهارشنبۀ قبل از بنطیقسطی (عید خمسین) صورت میگیرد
لغت نامه دهخدا
بهندی بزرکتان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بزر شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به اوس، و آن شهری است بفرغانه:
بشکر چیدن لفظ تو آن بود
که هم اوسی رسد هم اوزجندی،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قصبه ایست از ماوراءالنهر در ناحیۀ فرغانه، از بهترین آن بلاد است. (برهان قاطع). قصبه ایست از ماوراءالنهر از مضافات فرغانه که مولد اثیرالدین بوده. (جهانگیری). همان اخسیک است که اخسیکت باشد. (آنندراج). و آن پایتخت عمرشیخ میرزا و بابر پادشاه بود
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
دردگین نسا. (منتهی الارب). دردگین رگ نسا. (ناظم الاطباء). مبتلا به نقرس. (یادداشت مؤلف) ، بشربت بفریاد کسی رسیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مزد فال گوی دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مزد حازی (کف بین) را دادن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
همدم و آشنا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضد وحشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل.
منوچهری.
که عمری شد که همجنسی ندیدم
بجز وحشی دگر انسی ندیدم.
(منسوب به نظامی).
لغت نامه دهخدا
(اِ / اَ نَ)
واحد انس. (از اقرب الموارد). واحد انس یعنی یک نفر آدم از مردم. (ناظم الاطباء). آدمی. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (ترجمان القرآن جرجانی). مردم. انسان. یکی از مردم. یک انسان. یک آدمی. یک انس. (یادداشت مؤلف) : فقولی انی نذرت للرحمن صوماً فلن اکلم الیوم انسیاً. (قرآن 27/19)
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی.
منوچهری.
بگوی من پذیرفته ام و پیمان کرده ام خدای تعالی را خاموشی، امروز با هیچ مردم سخن نخواهم گفت. (کشف الاسرار ج 6 ص 24). و سخنش روح افزای دل انسیان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28).
- انسی و جان، انس و جن:
تو کعبۀ عجم شده او کعبۀ عرب
او و تو هر دو قبلۀ انسی و جان شده.
خاقانی.
پدیدآرندۀ انسی و جانی
اثرهای زمینی وآسمانی.
نظامی.
ج، اناسی ّ، اناسی، اناسیه، اناس. (منتهی الارب). ج، اناس و اناسی ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به انسان و انس شود، خداوند ستور بانشاط شدن، یا خوش اهل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خداوند ستور نشاطی گشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گزیدن مار، گره گشادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گشادن گره. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، دراز کردن گره یا بند شتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دراز کردن پای بند شتران. (آنندراج). دراز کردن انشوطه عقال و گشودن آن. (از اقرب الموارد) ، ربودن چیزی را، استوار کردن، بی قصد گرفتن شتران را و راندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
فلان ٌ اکسی من فلان، فلان از فلان بیشتر است در لباس پوشیدن و لباس بخشیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشیده تر. بسیار جامه تر: هو اکسی من البطل. (یادداشت مؤلف) ، پر شدن شکم و فربه گشتن آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به کعر شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دُ)
آتنائیس. ملکۀ روم شرقی متولد به اثینه، زوجه تئودز دوم (در حدود 401- 460م.)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
آخری. آخرین. واپسین:
الهی به فریاد جانم رسی
در آن دم که باشد دم واپسی.
نزاری قهستانی (از دستورنامه چ روسیه ص 74)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به امس برخلاف قیاس. (آنندراج). دیروزی. (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
عقب ماندگی:
قافله شد، واپسی ما ببین
ای کس ما، بی کسی ما ببین.
نظامی.
شانی از فرهاد ومجنون واپسی دون همتی است
در قطار بختیان عشق پیشاهنگ باش.
شانی.
، به مجاز، ادبار:
واپسی است گر فلک با تو بمهر رو کند
ورت دهد فزونیی آنهمه نیز اندکیست.
ادیب نیشابوری (امثال و حکم ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
نعت تفضیلی از رسو. استوارتر. ثابت تر.
- امثال:
ارسی من رصاصه، الرسو الثبوت یریدون به الثقل. (مجمعالأمثال) ، قریه ای است به یک فرسنگی شمالی بندر ریگ. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسپی
تصویر اسپی
اسپ بودن خاصیت و ویژگی اسپ را داشتن: (... که حیوانی جز مردمی است و جز اسپی) (دانشنامه علائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتپسی
تصویر اتپسی
کالبد گشایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجسی
تصویر اجسی
منسوب به اجس مونث اجسیه
فرهنگ لغت هوشیار
روسی اهل روسیه از مردم روسیه، کفش پاپوش قسمی کفش پاشنه دار نوعی کفش که از چرم دوزند، نوعی در قدیمی که دارای چهار چوب مخصوص بوده و آن در داخل چهار چوب حرکت میکرد و با پایین و با رفتن باز و بسته میشد قسمی در برای اطاق که عمودی باز و بسته میشود، گاه از باب تسمیه کل باسم جز اطاقی را که دارای چنین درهایی است (ارسی) نامند. یا قند ارسی. قند روسی نوعی قند که از روسیه میاورند. روسی کفش کفش پاشنه دار (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
عقب ماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
درونی بخش درونی اندام مردمی آدمی آدمی مردم مقابل جنی خو گرفته خو گیر همدم دمساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپی
تصویر اپی
فرانسوی سنبله خوشه سوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
((اُ رُ))
قسمی کفش پاشنه دار، نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
((س پَ))
تأخر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
تاخر
فرهنگ واژه فارسی سره
سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
کفش پاشنه دار چرمی، نوعی پنجره از چوب درخت ارس که به صورت عمودی و از پایین به
فرهنگ گویش مازندرانی
استی
فرهنگ گویش مازندرانی
چرت
فرهنگ گویش مازندرانی