جدول جو
جدول جو

معنی اوسون - جستجوی لغت در جدول جو

اوسون
(اَ / اُو)
افسون و آن خواندن کلماتی باشد مر عزائم خوانان وساحران را بجهت حصول مقاصد خود و رام کردن جانوران. (ناظم الاطباء) (برهان) (هفت قلزم). جادو و سحر. (ازناظم الاطباء). حیله و تزویر. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
اوسون
افسون
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افسون
تصویر افسون
(دخترانه)
طلسم، سحر و جادو، حیله و تزویر، سحرانگیزی، جاذبه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اوزون
تصویر اوزون
ازن، گازی سمّی آبی رنگ و موجود در طبقات فوقانی جو، با بوی تند که هنگام رعد و برق یا در اطراف ماشین های برق تولید می شود و برای تصفیۀ آب و از بین بردن میکروب ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسون
تصویر افسون
حیله، تزویر، مکر، نیرنگ
دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو
افسون کردن: حیله کردن، نیرنگ به کار بردن، سحر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکسون
تصویر اکسون
نوعی دیبای سیاه گران بها، کنایه از جامۀ سیاه فاخربرای مثال اطلس و اکسون مجنون پوست است / پوست خواهد هرکه لیلی دوست است (عطار - ۳۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ زُنْ)
شکل دگروار اکسیژن با فرمول شیمیایی O3 (هر مولکول آن سه اتم اکسیژن دارد). گازی است آبی رنگ، بی ثبات و با بوی نافذ. اثر آن از اکسیژن شدیدتر است. یک برابرونیم از اکسیژن سنگین تر است. در تخلیۀ برق در اکسیژن تشکیل می شود. پس از رعد و برق در هوا موجود است. بعنوان رنگ زدا و برای تصفیۀ آب و هوا بکار میرود. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
جزیره ای است در انتهای جنوب آمریکای جنوبی درجنوب تنگۀ ماژلان و در شمال غربی زمینهای آتش طول آن 85هزار و عرض آن 35هزار گز، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مقدم قوم اوهات مرکیت (از اقوام چنگیزی). (جامع التواریخ بلوشه ص 3) خواندمیر در حبیب السیر نام این شخص را بدین طریق ضبط کرده: ’طایرالسون’ و گوید: قولون دختر طایر السون یکی از پنج نفر زنان چنگیزخان بوده که بر سایر خاتونهای او برتری داشته اند. (حبیب السیر چ قدیم تهران جزء اول از ج 3 ص 7). ولی بلوشه ناشر جامع التواریخ گوید: ضبط درست این اسم طایراوسون (دایراسون) است، زیرا در تاریخ مغولهای شرقی تألیف سننگ سچن ص با حروف مغولی به همین نحو ضبطشده است. (جامع التواریخ رشیدی مقدمۀ بلوشه ص 7)
لغت نامه دهخدا
به معنی ربودن و رباینده و آنرا اوسه بر وزن بوسه و اوسوم هم گویند، (آنندراج)، ریسمانی که خوشه های انگور از آن آویزند، (از ناظم الاطباء) (برهان)، آونگ، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِ گُ)
از حال بگردیدن آب. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از حال بگشتن آب. (ترجمان علامۀ جرجانی). اسن. متغیر شدن آب. برگردیدن مزه و رنگ آب. تغییر طعم و لون آب
لغت نامه دهخدا
عادت و رسم و طریقه و استعمال، (ناظم الاطباء) : بعد از اقامت مراسم شادمانی ... از حال یاساق و یوسون و عادت و رسوم برادر خویش سلطان سعید غازان خان تفحص فرمود، (جامعالتواریخ رشیدی)، و رسوم و یوسون و یاسای چنگیزخان ... (جامعالتواریخ رشیدی)، و بدان موجب حکم فرمایم تا همه کارها بر یک راه و یوسون جاری باشد، (داستان غازان خان ص 294)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عزیمت. (آنندراج). عزیمه و چیزی که شخص را از آفت و صدمۀ چشم زخم و زهر حیوانات زهردار محفوظ دارد. (ناظم الاطباء). خواندن کلماتی باشد مر عزایم خوانان و ساحران رابجهت مقاصد خود. (برهان). کلماتی که جادوگر و عزایم خوان بر زبان راند. (فرهنگ فارسی معین) ، افزون شدن شتران پراکنده. (ناظم الاطباء). افزون شدن ستوران و مال و متاع. (آنندراج) ، بزرگ منشی کردن. گردن کشی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
جمع واژۀ اولی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اولی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ووَ)
جمع واژۀ اول. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو)
افزون. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَزْ زو)
جمع واژۀ اوزّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). رجوع به اوزّ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فسان. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). افسان و آن سنگی که شمشیر و خنجر و کارد بدان تیز کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
جامۀ سیاه قیمتی که بزرگان جهت تفاخر پوشند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). جامه ایست مثل زیبقی. (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 1 ورق 122). جامه ایست. یکی از اقمشه. (فرهنگ اوبهی) :
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لولوی از بر اکسون.
قطران تبریزی (از آنندراج).
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم.
سوزنی.
برسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون.
ظهیر فاریابی.
پوست پوشد هر که لیلی دوست اوست.
عطار.
چه مرغم کز پی شهباز شیبت
قبا اطلس کلاه اکسون فرستم.
خاقانی.
از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون
شقۀ اطلس زمین کسوت اکسون فلک.
خاقانی.
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند.
فلکی شروانی.
، نشستن (از اضداد است) ، از خشم برآماسیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وِ سُنْ مُلْ یَ)
فلیکس. باستانشناس و فیلسوف نامی فرانسوی که بسال 1813م. در نامور بدنیا آمد و در سال 1900م. درگذشت. مهمترین اثر وی کتاب آبیتود است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وسن به معنی حاجت و نیاز: و کذا قضت الابل اوسانها من الماء، ای اوطارها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اولون
تصویر اولون
جمع اول نخستینها اولین اوایل
فرهنگ لغت هوشیار
دیبای سیاه، نوعی از دیبای سیاه که بغایت نفیس و قیمتی است، جامه سیاه قیمتی که اکابر به جهت تفاخر پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسون
تصویر اسون
درنگ کردن، بهانه جستن، به راه پدر رفتن پیروی از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسون
تصویر افسون
عزیمت، حیله، مکر، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقسون
تصویر اقسون
یونانی تازی شده کنگر خر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکسون
تصویر اکسون
((اِ یا اَ))
دیبای سیاه بسیار نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسون
تصویر افسون
مکر، تزویر، سحر، جادو، فسون
فرهنگ فارسی معین
جادو، سحر، طلسم، عزیمت، فسون، تزویر، حیله، دوال، شعبده، مکر، نیرنگ، عشوه، قر، کرشمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسون نمودن در خواب فریفتن مردم بود مگر آن افسون که به نامهای خدای عزوجل و به ایات قران بود. و چون افسونگر در خواب بیند که از آن وی را با شخصی دیگر در شفا و راحت پدید آمد، دلیل که از غم و راحت به کام دل رسد. اگر به خلاف این بیند، دلیل بر غم و اندوه بود. محمد بن سیرین
افسون نمودن به خواب کار باطل بود، چون به وقت افسون ذکر خدای عزوجل را نگوید. اگر افسون به قران و نامهای حق تعالی نمایند، دلیل که آن کس کاری نماید به حق و راستی و از آن وی را خیر و صلاح دو جهانی رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تمیز کردن فرش، پنجره و کف اتاق با آب و پارچه ی خیس، آب دستمال
فرهنگ گویش مازندرانی
مرحله ای رشد شالی که در آن غلاف نشا دو برگ می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی