جدول جو
جدول جو

معنی اوسو - جستجوی لغت در جدول جو

اوسو
به معنی ربودن و رباینده و آنرا اوسه بر وزن بوسه و اوسوم هم گویند، (آنندراج)، ریسمانی که خوشه های انگور از آن آویزند، (از ناظم الاطباء) (برهان)، آونگ، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اوسو
تمیز کردن فرش، پنجره و کف اتاق با آب و پارچه ی خیس، آب دستمال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوسع
تصویر اوسع
وسیع تر، فراخ تر، گشاده تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
میانه، میانین، متوسط، معتدل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوسو
تصویر سوسو
روشنایی اندک که در شب از دور به نظر آید، روشنایی کم که از چراغ به چشم بخورد
سوسو زدن: روشنایی دادن چراغ کم نور
فرهنگ فارسی عمید
بوم را گویند و آن پرنده ای است که بنحوست اشتهار دارد، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بوم و جغد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ سُ)
بلوکی از کشور سویس در سن گال که دارای 8300 تن سکنه و گلدوزی و ماشین سازی است
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ژان باتیست... شاعر فرانسوی که در 1617م. در پاریس متولد شد و در 1741 در بروکسل درگذشت غزلیات و هجویات او در ادبیات فرانسه مشهور است رجوع به لاروس شود
پیر... نویسنده فرانسوی. در حدود 1725 میلادی در تولوز متولد شد و در 1785 در بویون وفات یافت. رجوع به لاروس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت پازند کلمه امر یعنی بیا.
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
کثیف تر و چرکین تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
میانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میانگی. (ترجمان علامۀ جرجانی، ترتیب عادل) (مهذب الاسماء).
- اوسطالشی ٔ، مابین دو کرانۀ آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- حد اوسط، حد وسط. (مهذب الاسماء).
- علم اوسط، ریاضی (هندسه، هیأت، ارثماطیقی (یا خواص اعداد) ، موسیقی یا علم الحان). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
وسیعتر و فراخ تر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ وسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو / او سَ / سِ)
ربودن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، دکمۀ مادگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب به اوس، و آن شهری است بفرغانه:
بشکر چیدن لفظ تو آن بود
که هم اوسی رسد هم اوزجندی،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شراب را گویند که خمرباشد و باین معنی بضم اول هم آمده است چه اونومالی لفظی است یونانی مرکب از شراب و عسل و مالی عسل را گویند. (برهان) (آنندراج). می و خمر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع است به معنی ذو و واحد ندارد و گویند اسم جمع است و واحد آن ذو است به معنی صاحب. (اقرب الموارد). ذو بمعنی صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). خداوندان و مالکان. (آنندراج).
- اولوالابصار، خداوندان بصیرت یعنی عاقل و دانا. (آنندراج) :
یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.
ناصرخسرو.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولوالابصار.
هاتف.
- اولوالارحام، اقربا و خویشان و صاحبان اصل قرابت. (آنندراج) : و اولواالارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب اﷲ. (قرآن 75/8).
- اولوالالباب، اولوالنهی ̍، خردمندان. صاحبان عقل و بینش. (آنندراج). کسانی هستند که از هر قشر مغز آن را و از هر ظاهر حدیث سر آن را جویند. (تعریفات) :
تو هر زمان ملکانوبهاری آرایی
که عاجز آید از او خاطر اولوالالباب.
مسعودسعد.
لبش از هجو در لباچه کشم
تا بخندند از او اولوالالباب.
سوزنی.
بومسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند.
مولوی.
- اولوالامر، اصحاب رسول صلی اﷲ علیه و سلم و پیروان آنها ازعلمای امت و از اهل دول و امارت که علم و دین داشته باشند. (منتهی الارب). اصحاب فرمان. (ترجمان القرآن). فرمانروایان. (فرهنگ رازی). پادشاهان و حاکمان و امیران. (غیاث اللغات) (آنندراج) : اطیعوا اﷲ و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. (قرآن 59/4). و چنانک انقیاد اولواالعزم از فرائض عقلست امتثال اولوالامر از لوازم شرعست. (سندبادنامه).
- اولوالضرر، بیماران. (ترجمان القرآن).
-
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهری است با جمعیت 20441 تن. کرسی ولایت اور شمال فرانسه در نورماندی کنت های اورو در ضمن پادشاهان ناوار نیز بودند (1349- 1425م.). کلیسای جامع (قرون 14 و 17م.) آن در جنگ دوم جهانی صدمه دید. (دایرهالمعارف فارسی) ، کفش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). پاپوش. (ناظم الاطباء) ، بادبان کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (انجمن آرا) ، دیگ افزار. توابل. (از ناظم الاطباء). داروی گرم مثل فلفل و دارچینی و زیره و غیره که در دیگ طعام ریزند. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
یکی از هفت ولایت روس قدیم است که در داستانهای نظامی آمده است:
از ایسو کمربسته گردنکشی
برون زد جنیبت چو تندآتشی،
نظامی،
ز ایسو زمین تا بخفچاق دشت
زمین را بتیغ و زره درنوشت،
نظامی، بیمار گردانیدن، (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دردمند کردن، (تاج المصادر بیهقی)، پیوسته بودن بر چیزی و نیکو قیام نمودن برآن، (منتهی الارب) (آنندراج)، مواظب شدن بر چیزی، (از ناظم الاطباء)، پائیدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، فرزندان بسیار زادن، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، فرزندان بسیار آوردن، (از ناظم الاطباء)، پیه پیدا شدن در شتر و ناقه، (منتهی الارب) (آنندراج)، برقرار ماندن پیه ماده شتر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در بیت زیر به معنی اوستا آمده است:
نشسته بیک دست چون زردهشت
که با زند و اوست آمده از بهشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو)
افسون و آن خواندن کلماتی باشد مر عزائم خوانان وساحران را بجهت حصول مقاصد خود و رام کردن جانوران. (ناظم الاطباء) (برهان) (هفت قلزم). جادو و سحر. (ازناظم الاطباء). حیله و تزویر. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوسم
تصویر اوسم
زیباتر خوشگل تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولو
تصویر اولو
دارندگان، صاحبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسخ
تصویر اوسخ
کثیف تر و چرکین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
میانه، میانگی، معتدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسع
تصویر اوسع
وسیعتر، فراختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسو
تصویر دوسو
دو طرف، دو جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
پسندیده تر، برگزیده، میانه، میانین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوسع
تصویر اوسع
((اَ یااُ سَ))
فراخ تر، وسیع تر
فرهنگ فارسی معین
پرتوک، کورسو، نورضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استی
فرهنگ گویش مازندرانی
آب دستمال کردن پنجره و فرش
فرهنگ گویش مازندرانی
افسون
فرهنگ گویش مازندرانی
مرحله ای رشد شالی که در آن غلاف نشا دو برگ می شود
فرهنگ گویش مازندرانی