جدول جو
جدول جو

معنی اوزم - جستجوی لغت در جدول جو

اوزم
(اُ زُ)
انگور. (غیاث اللغات). رجوع به اوزوم شود
لغت نامه دهخدا
اوزم
گرداب، نقطه ای بلندی که آب از آن بیرون ریزد، آبگیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوام
تصویر اوام
وام، قرض، دین، فام، پام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الزم
تصویر الزم
لازم تر، واجب تر، بایسته تر، لازم ترین
فرهنگ فارسی عمید
(اِ وَزْ زَ)
مؤنث اوزّ، مرد کوتاه ستبر و بط و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوز شود، تقاضاکننده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
مار نر.
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
کوهی است قرب مدینه بین ناحیه ملل و روحاء و ذکر آن در اخبار عرب آمده است، خوار و زبون گردانیدن. ناکس و زبون گردانیدن. خسیس گردانیدن. (زوزنی) ، خسیس و فرومایه یافتن کسی را. (منتهی الارب). خوار و زبون یافتن. ناکس و زبون یافتن، کم کردن (بهرۀکسی) : اخس ّ اﷲ حظّه، کم کناد خدای بهرۀ او را!
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نام جدّ حاتم طائی که از پدر خود ابواخزم عاق بود و بعد از مردن اخزم پسران وی روزی بر جد خویش ابی اخزم درافتادند و او را مجروح و خون آلوده ساختند و او این بیت بگفت:
ان ّ بنی ّ ضرّجونی بالدّم
شنشنه اعرفها من اخزم.
و بجای ’ضرجونی’، ’رملونی’ نیز روایت شده و مراد این است که آنان در عقوق شبیه پدر خود هستند. و مصراع اخیر مثل شده است. (مجمع الامثال میدانی) (عقدالفرید چ قاهره سنۀ 1321 هجری قمری ج 1 ص 157). و رجوع به ابواخزم طائی شود، خسیف یافتن چاه را
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
فحلی است نجیب، کم کردن. کاستن. (تاج المصادر بیهقی). بکاستن. (زوزنی) ، زیان یافتن
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ضعیف. (مهذب الاسماء) ، برگزیدن، ذخیره داشتن شتر قصیه را، نگاه داشتن اطراف لشکر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بپایان چیزی رسیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَزْ زا)
رفتنی چون رفتن مرغابی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
اسب ستبر و کوتاه لب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب خردلب. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اُ زُمْ)
انگور. (غیاث اللغات) :
وان یکی کز ترک بد گفت ای گزم
من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم.
مولوی.
رجوع به اوزم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
سنگین تر. باوزن تر. باسنگ. (منتهی الارب) : هذا شعر اوزن من غیر، ای اقوی و امکن. الذهب اوزن من کل ذی وزن.
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو زَ)
قوی و توانا. (آنندراج). قوی و شدید و باقوت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ ذُ)
جمع واژۀ وذم. (منتهی الارب). رجوع به وذم شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش. سکنۀ آن 198 تن و آب آن از چشمه و محصول آن برنج و مختصر ابریشم و گندم است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. اکثر سکنه در تابستان به ییلاق دره چاف رود میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ولیمه ده تر: اولم من الاشعث. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بخار باشد عموماً. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نژم را گویند خصوصاً و آن بخاری باشد تاریک و ملاصق زمین. (برهان قاطع). ضباب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نام اسب نبیشۀ سلمی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ابن ذهل. از اولاد سامه بن لوی است و از نسل اوست عباد بن منصور قاضی بصره و عبداﷲ ذوالرمحین یکی از اشراف، آبی است به یمامه، آبکی است جدیله طی را به أجا
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
حازم تر. بحزم تر. بحزم نزدیک تر:
ولکن صدم الشرّ بالشر احزم.
متنبی.
- امثال:
احزم من حرباء.
احزم من سنان.
احزم من فرخ العقاب. (مجمع الأمثال میدانی).
، بیاشامیدن. (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دندان نیش. ج، ازم.
لغت نامه دهخدا
(گِ فُ)
سخت گزیدن بتمام دهن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی است در دودانگۀ هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار، واقع در 31 هزارگزی باختر چاه بهار، کنار دریای عمان، جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 200 تن سکنه، آب آن از چاه و باران، محصول آنجا ماهی و خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صید ماهی و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
لازم تر. (غیاث اللغات) (آنندراج). واجب تر: این کار الزم است.
لغت نامه دهخدا
نوعی زکام که انساج داخل بینی تحلیل رفته و صغر پیدا میکنند و منخرین گشادتر از حد طبیعی میشوند بطوریکه باسانی انتهای لوله بینی را در این قبیل مرضی میتوان مشاهده کرد. این مرض در دختران جوان در ابتدای بلوغ بیشتر دیده میشود رینیت آتروفی. گرانسنگ ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسم
تصویر اوسم
زیباتر خوشگل تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورم
تصویر اورم
توده مردم، سپهسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوام
تصویر اوام
قرض و وام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الزم
تصویر الزم
لازمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجزم
تصویر اجزم
بریده شده بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوام
تصویر اوام
وام، قرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوام
تصویر اوام
رنگ، لون
فرهنگ فارسی معین