جدول جو
جدول جو

معنی اوحاش - جستجوی لغت در جدول جو

اوحاش(اَ)
جمع واژۀ وحش. گرسنگان. (منتهی الارب). بات اوحاشا، ای جیاعاً، گرسنه شب بگذاشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوباش
تصویر اوباش
مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوحال
تصویر اوحال
وحل ها، گل و لای ها، منجلاب ها، جمع واژۀ وحل
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
بی نبات و بی مردم یافتن زمین و شهر را، (از ’وح ش’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وحجه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای نشیب. (آنندراج) ، جمع واژۀ وداج. (غیاث اللغات). جمع واژۀ ودج. رگهای گردن. رجوع به ودج شود:
گرفتم رگ اوداج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
حکاک مرغزی.
آن شاه که گویند بجنت برد آنرا
از جود که مر خون ورا ریخت ز اوداج.
سوزنی.
مقراضۀ بندگان چه مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
- فری اوداج اربعه، در اصطلاح فقه دورگی که در دو طرف گردن جاندار است و باید این چهار رگ بریده شود تا ذبح شرعی صورت گیرد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وحل. (منتهی الارب). رجوع به وحل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وخش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردم فرومایه و کمینه و بی اعتبار و هیچکاره و ردی از هر چیزی. (آنندراج). رجوع به اوباش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جمع واژۀ وبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جمع واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) :
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند.
ناصرخسرو.
چون گشت بعالم این سخن فاش
افتاد ورق بدست اوباش.
نظامی.
ز دونان نگه دار پرخاش را
دلیری مده بر خود اوباش را.
نظامی.
حرام از بهر آن کردند می را
که با اوباش میخوردند وی را.
مکن مستی میان بزم اوباش
که مستی میکند اسرارها فاش.
عطار (از بلبل نامه).
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان می خور و اوباش شد.
عطار.
عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی
نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را.
مولوی.
اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست.
مولوی.
در اوباش پاکان شوریده رنگ
همان جای تاریک و لعل است و سنگ.
سعدی.
چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی
چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). فحش گفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گروه آمیخته از هر جنس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ اَ)
آهوگردانی. نخجیروالی. صید برانگیختن بر صیاد تا بگیرد. (تاج المصادر بیهقی). گرداگرد صید برآمدن تا بدامگاه آید. احاشه، فقیر که هیچ ندارد
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
باوحشت تر و بدتر. (ناظم الاطباء). موحش تر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سوختن گرما و آتش چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسوزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). سوختن گرما و آتش پوست چیزی را، یاری دادن لشکر را از غیر خود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند: اذا کثر شیئاً بنفسه قیل مده و اذا کثر بغیره امده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوله تعالی: انی ممدکم بالف و قال جل و علا: و امددناهم بفاکهه. (ناظم الاطباء). مال بخشیدن بکسی و یاری دادن و بفریاد وی رسیدن. (از اقرب الموارد). یاری دادن و بفریاد رسیدن کسی را در نیکی باشد یادر بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و گویند: امددته در خیر و مددته در شر استعمال میشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مدد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (فرهنگ فارسی معین). یاری کردن. یاری دادن. (فرهنگ فارسی معین) ، یاری. کمک. اعانت. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). نصرت. (ناظم الاطباء).
- امداد کردن، یاری دادن.
- پست امدادی، پاسگاهی که برای کمک در مواقع ضروری ساخته شود مانند پست امدادی شیر و خورشید. (فرهنگ فارسی معین ذیل پست).
- پست امدادی آموزشگاهها، شفاخانه. (از لغات فرهنگستان از فرهنگ فارسی معین ذیل پست).
، بخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مثمر شدن. (آنندراج) ، سیاهی دردوات کردن و بقلم سیاهی دادن کاتب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مداد دادن قلم را. (آنندراج). بسیارکردن آب و سیاهی دوات. (از المنجد). مداد در دوات کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، آب دادن چیزی را. (آنندراج) ، ریم و زردآب گرد آمدن در زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن ریم از جراحت. (آنندراج) ، هودر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، آب و تری روان شدن درچوب عرفج. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مدید خورانیدن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدید (آب و آرد یا آرد نرم) نوشانیدن بشتر، گسترده شدن روشنایی روز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایحاش
تصویر ایحاش
در مانیدن، بی توشگی، گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحال
تصویر اوحال
جمع وحل، گل های چسبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوخاش
تصویر اوخاش
جمع وخش، فرومایگان، کمینگان، بی ارزشان، هیچکارگان، روی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباش
تصویر اوباش
ناکسان، مردم عامی، هیچ نفهمیده بی سر و پا و جلف، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحاش
تصویر امحاش
سوزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افحاش
تصویر افحاش
فحش گفتن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحال
تصویر اوحال
((اُ))
جمع وحل، گل چسبنده و رقیق که پا در آن گیر کند و بماند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوباش
تصویر اوباش
جمع وبش، فرومایگان، مردمان بی سر و پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوباش
تصویر اوباش
ناکس
فرهنگ واژه فارسی سره
اجامر، اراذل، الواط، بی سروپا، لات
فرهنگ واژه مترادف متضاد