جدول جو
جدول جو

معنی اهتبال - جستجوی لغت در جدول جو

اهتبال
(اِ تِ)
حیلت کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
اهتبال
ترفند سازی، گزاف گویی، نخجیر فریبی، اندوهگینی
تصویری از اهتبال
تصویر اهتبال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ تِ)
نو بیرون آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در عبارت زیر بمعنی خراب کردن و منهدم ساختن است: بحکم مصلحت سیاست و رعایت جانب مروت، افساد و اهدام ذات او واجب گردد. (سندبادنامه ص 98)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ رَ)
بی فرزند گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتاب خواندن مکتوب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بشتاب خواندن قرآن را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به ایتبال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تیز شدن و بانگ کردن تکه وقت گشنی. مهتب نعت است از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مقصر شمردن نفس خود را جهت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
حنظل چیدن و شکستن آنرا و دانه برآوردن و تر نهادن آنرا تا تلخی از وی بیرون رود. (منتهی الارب) (آنندراج). حنظل چیدن و شکستن آن و دانه برآوردن از آن و خیسانیدن آنرا در آب تا تلخی وی بیرون رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشم گرفتن بر کسی، چیزی از کسی بازشکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از حق کسی کم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بی گوشت گردیدن شتر، خوابانیدن گشن ناقه را و سکیزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). خوابانیدن گشن ماده شتر را. (ناظم الاطباء) ، بازآمدن تب بعد یک روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترک کردن تب کسی را روزی و سپس بازگشتن و داغ ساختن او را. (از اقرب الموارد) ، بازگردیدن هر چیزی، برگشتن رنگ. یستعمل مجهولا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِتِ)
فراهم آمدن، فروتنی کردن، بازداشتن، بند کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شادمان شدن، ربودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سوار شدن بر ستور بی دستوری مالکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درخشیدن ابرو و روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درخشیدن روی و ابرو و برق. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از سر نو کردن کاری را.
لغت نامه دهخدا
(عَ اَ کَ)
ثابت نماندن در جائی که پای نهاده است، ستارۀ بخت و اقبال. ستارۀ مسلط بر زایجه:
هر آنکسی که نباشد باخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول.
ابوالعباس.
نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
نشستم بآموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم.
فردوسی.
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
کز اختر همه تازیان راست بهر.
فردوسی.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور [خسرو پرویز] جز فراز.
فردوسی.
که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر نامدار
بکام تو باد اختر روزگار.
فردوسی.
مگر تیره شد بخت ایرانیان
و گر شاه را ز اختر آمد زیان.
فردوسی.
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد.
فردوسی.
... ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که جانش ز کردار بد دور بود...
سر مایه بد اختر شاه را
وزو بند بد جان بدخواه را.
فردوسی.
همی گفت [گشتاسب] کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره از روزگار
ببینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد.
فردوسی.
من امروز بر اختر کرم سیب
شما را نمایم برشتن نهیب
من از اختر کرم چندان تراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.
فردوسی.
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان.
فردوسی.
بفالی گرفت این سخن هفتواد
ز کاری نکردی بدل نیز یاد
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
بر او نو شدی روزگار کهن.
فردوسی.
بدو گفت فرّخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر بافرین
پر از آفرین شد زمان و زمین.
فردوسی.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست.
فردوسی.
برآمد برین گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
فردوسی.
وزان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان.
فردوسی.
تو دادی مرا زور و آئین و فر
سپاه و دل و اختر و پای و پر.
فردوسی.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد اختر شهریار.
فردوسی.
چو گلنار بشنید آوازشان
سخن گفتن از اختر و رازشان.
فردوسی.
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش.
فردوسی.
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه.
فردوسی.
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.
فردوسی.
چه داری نژند اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را.
فردوسی.
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندۀ افسر و اخترت.
فردوسی.
مگر من شوم در جهان شهره ای
مرا باشد از اخترش بهره ای.
فردوسی.
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از اختر ای خوب چهر.
فردوسی.
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.
فردوسی.
...................
بدید اختر نامداران خویش
بسلم اندرون جست اختر نشان
همه مشتری بود طالع کمان.
فردوسی.
گر از اخترم بی زیانی بود
شما را ز من شادمانی بود.
فردوسی.
گرفت آفرین پس بدادار بر
بر آن اختر و بخت بیدار بر.
فردوسی.
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگرنه بد است اختر کار ما.
فردوسی.
هماناکه نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
فردوسی.
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر ترا بیشتر بود بهر.
فردوسی.
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار و از لشکر است.
اسدی.
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود بحشرت اختر.
ناصرخسرو.
توای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان و نه شر.
مسعودسعد.
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایۀ سعود سپهر، اختر تو باد.
مسعودسعد.
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی.
اوحدی.
بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما
اختر ما را فروغ شعلۀ ادراک سوخت.
صائب.
، نیکبختی و نیکروزی. اقبال. حسن طالع:
بدانید کآمد بسر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم.
فردوسی.
دگر آنچه گفتی که من کرده ام
بهندوستان رنجها برده ام
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فرّ و اورند و با نام بود.
فردوسی.
، رایت. علم. درفش. لوا:
بتازید کآید بنزدیک شاه
چو ترکان بدیدند اختر براه.
فردوسی.
چنین گفت هومان که این اختر است
که نیروی ایران بدان اندر است.
فردوسی.
که از ما برفتند توران سپاه
مگر بیژن اختر بیارد براه.
فردوسی.
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه
بدو داد فرخنده دخترش را
بگوهر بیاراست اخترش را.
عنصری.
هر طرفی اختر او رو نهاد
فتح دوید و در دولت گشاد.
امیرخسرو دهلوی.
و رجوع به اختر کاویان شود،
{{اسم خاص}} نام فرشته ای است موکل کرۀ زمین. (برهان قاطع). نام فرشته ای که در عالم آمین آمین گویان میگردد، هر دعائی که بآمین او برابر شود باجابت رسد. (غیاث اللغات از لطائف و مصطلحات و سروری و برهان)، نام یکی از منازل قمر است. (برهان قاطع).
- اختر بد، طالع بد. بخت بد:
چه گفت آن خردمند با رای و هوش
که با اختر بد بمردی مکوش.
فردوسی.
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
فردوسی.
اگر پیش از این او سپهبد بدست
بکاووس شاه اختر بد بدست.
فردوسی.
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد.
فردوسی.
- اختر نیک، بخت نیک. فال نیک:
گر ایدون که باشیم پیروزگر
دهد گردش اختر نیک بر.
فردوسی.
اگر اختر نیک یاری دهد
بر ایشان مراکامگاری دهد.
فردوسی.
این هم از بخت بلند است و هم از اختر نیک
شادباش ای ملک نیک خوی نیک اختر.
فرخی.
فروگذشت بآمویه شهریار جهان
بفال و اختر نیک و بنصرت دادار.
عنصری.
- بداختر، بدبخت. شقی:
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.
فردوسی.
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر.
ناصرخسرو.
آنکه را دختر است جای پسر
گرچه شاه است هست بداختر.
سنائی.
- بلنداختر، خوشبخت. که ستارۀ بخت او بلند باشد:
- به اختر، نیک اختر. نیکبخت:
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست.
فردوسی.
- شوم اختر، بدبخت:
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر.
انوری.
هرکه زایزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
فرخی.
- نژنداختر، بداختر. بدبخت:
چنین گفت خسرو [پرویز] که بسیارگوی
نژنداختری بایدم سرخ موی.
فردوسی.
- نیک اختر، خوشبخت. خوش اقبال:
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوبچهر.
فردوسی.
نیست نیک اختر کسی کش چرخ نیک اختر کند
بلکه نیک اختر شود هرکش تو نیک اختر کنی.
ناصرخسرو.
چو از جهان سوی دارالبقا بشد ایوب
شعیب آمد با دختران نیک اختر.
ناصرخسرو.
- ، اختر نیک. فال نیک:
برون رفت شادان بخرداد روز
بنیک اخترو فال گیتی فروز.
فردوسی.
- نیک اختری، سعادت. خوشبختی:
بیاموز گفتار و کردار خوب
کت این هر دو بنیاد نیک اختریست.
ناصرخسرو.
بدست من و تست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم.
ناصرخسرو.
چو توخود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
ناصرخسرو.
بفرخنده فالی ّ و نیک اختری
گشادم در درج درّ دری.
ناصرخسرو.
،
{{اسم}} فال. (صحاح الفرس). تفأل. زایچه. طالع. توسعاً علم احکام نجوم:
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
که دارد همی زاختر و فال بهر.
فردوسی.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.
فردوسی.
بشیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشه هاراندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم.
فردوسی.
معنی اختر در بیت ذیل از فردوسی معلوم نیست:
بگوئیم و بسیار پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم.
رجوع بشاهنامۀ چ بروخیم ص 1415 س 1 شود.
بفرخنده فال و بفرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی.
- اختر شمردن، بیخواب ماندن. در شب بیدار بودن:
همه شب ببیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد.
سعدی (بوستان).
بسی که اختر شمرد شام و سحر دیدۀ من
کار انگشت کند هر مژه بر دیدۀ من.
غنی.
- اختر کردن، فال زدن. تفأل:
چو بهرام [چوبینه] بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت
سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدانسو که خواست
یکی اختری کرد از آن سر براه
کز این سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهم براه افکنم
همه لشکرش را بهم بر زنم.
فردوسی.
- اختر گرفتن، رصد کردن کواکب برای استخراج احکام نجومی:
بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج هندی ببر در گرفت.
فردوسی.
- اختر نگاه کردن، رصد کردن کواکب بجهت استخراج احکام نجومی. اختر گرفتن:
باختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ.
فردوسی.
بصلاب کردند اختر نگاه
هم از زیج رومی بجستند راه
ز اختر چنان بود اندر نهان
که او شهریاری بود در جهان.
فردوسی.
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کند اختران را نگاه.
فردوسی.
- پی افکندن اختر، فال زدن. تفأل:
ز ننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افکند پی.
فردوسی.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اختر افکند پی.
فردوسی.
- سر اختر اندر کنار کسی بودن، مساعد بودن بخت و دولت با او:
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ائتبال. ثابت ماندن بر شتران در حالت سواری. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) ، توانستن، تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تفسیر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ بَ)
گرفتن صید بدام. دام گستردن برای صید. (منتهی الارب). به دام داهول صید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). بدام شکار کردن، فراهم گردیدن. مجتمع شدن. (منتهی الارب) ، در نیفۀ شلوار گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) ، احتجاز به ازار، برمیان بستن ازار را. (منتهی الارب). ازار بر میان بستن. (تاج المصادر) ، فوطه بر میان بستن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارتبال مال کسی، بسیار شدن شتران او: ارتبل ماله. (منتهی الارب) ، ارتجاح بعیر، جنبیدن شتر در پویه دویدن، ارتجاح روادف زنی را، جنبیدن سرینهای او، گردانیدن. (منتهی الارب) ، مائل گردیدن، اضطراب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مردن.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تباه کردن دل بدوستی. (مجمل اللغه). تباه کردن دوستی و بیمار کردن آن دل کسی را. (منتهی الارب). فانی و فاسد کردن دوستی کسی را، بردن خرد، دشمن داشتن، تباه کردن زمانه کسی را. (منتهی الارب). نیست کردن روزگار چیزی را. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
ترشدن، بهبودی، نیک انجامی تر شدن، از بیماری به شدن، نیکو شدن حال پس از بدی و سختی، آب بزیر پوست کسی دویدن پس از نزاری. تر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتزال
تصویر ابتزال
شکافتن، شکافته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتذال
تصویر ابتذال
خواروکهنه کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتمال
تصویر اجتمال
پیه گذاری، پیه مالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتذال
تصویر اجتذال
شادمانی کردن شادمانی شادمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتبار
تصویر اجتبار
شکسته بندی، توانگر کردن، توانگر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
برگزیدن، فراهم آوردن، برگزیدگی، ناجوری برگزیدن گزین کردن، فراهم آوردن، گرفتن مال از جایهای آن، برگزیدگی، تمییز تمایز اختلاف، (تصوف) عبارتست از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید و آن جز پیمبران و شهدا و صدیقان را نبود و اصطفاء خالص اجتبائی را گویند که در آن بهیچوجهی از وجوه شایبه نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتهال
تصویر ابتهال
زاری، دعا و زاری، تضرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهتباد
تصویر اهتباد
کبست چیدن (کبست: حنظل)، تلخی گرفتن از کبست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهتباش
تصویر اهتباش
فراهم آمدن به دهش رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهتباص
تصویر اهتباص
شادمانی، گزافخندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتبال
تصویر انتبال
کشتن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتبال
تصویر احتبال
برانگیختن، برانگیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختبال
تصویر اختبال
کم خردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختباء
تصویر اختباء
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار