جدول جو
جدول جو

معنی انگوشتر - جستجوی لغت در جدول جو

انگوشتر
انگشتر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
حلقۀ فلزی نگین دار یا بی نگین که بیشتر از طلا یا نقره می سازند و برای زینت در انگشت می کنند
انگشتر سلیمان (جم، جمشید): انگشتری و مهر حضرت سلیمان که گفته اند اسم اعظم بر آن نقش بوده و سلیمان به واسطۀ آن بر جن و انس حکومت می کرده. خاتم جمشید
انگشتر پا: کنایه از چیز بی مصرف، چیزی که پولی به بهای آن بدهند و به کار نیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتی
تصویر انگشتی
جای انگشت در دستکش، پوشش لاستیکی برای محافظت از انگشت زخم شده، پیشامدگی باریک یا پهنی که به عنوان راهنما یا محافظ در یک مکانیسم به کار می رود، قطعه ای از نوعی خم کن که به تیر بالایی بسته یا از آن باز می شود تا خمکاری شکل های صندوقی را آسان کند، هر قطعۀ انگشت مانند، فرورفتگی های حاشیۀ کتاب های مرجع که بر روی آن ها حروف الفبا برای آسان شدن جستجو نوشته شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
نانی که بر روی آتش زغال پخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
تصور شده، پنداشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتگر
تصویر انگشتگر
کسی که زغال درست می کند، زغال فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ / اِ تَ / تِ)
پنداشته. تصورشده. (فرهنگ فارسی معین) ، مصغر انگز. (ناظم الاطباء). و رجوع به انگژ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
حلقه ای از زر یا سیم یافلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. (حاشیه برهان قاطع چ معین). خاتم. (دهار) :
بباید درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من براه.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 116).
می دهد ملک سلیمان را ز کف شهرت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشتر است.
کلیم (از آنندراج).
بی داغ چو نام دل کنم ثبت
انگشتر بی نگین نویسم.
طالب آملی (از آنندراج).
- انگشتر پا، انگشتری که زنان در انگشت پا کنند. (آنندراج).
-
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خاتم. ختم. خاتیام. خاتام. (از منتهی الارب). بظر. بظرم. انگشترین. انگشت آرا. انگشتر. (یادداشت مؤلف). حلقه:
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر بکمتر خرد مشتری.
ابوشکور.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.
فردوسی.
بر انگشتری یزدگرد است نام
بشمشیر با من نگردند رام.
فردوسی.
چنان دان که شاهی وپیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری.
فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گندآوری.
فردوسی.
امیر یک انگشتری فیروزه نام امیر نوشته بر آنجا بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). سلطان گفت مبارکباد و انگشتری که نام سلطان بر وی نوشته به بوسهل داد. (تاریخ بیهقی ص 398). بر پای خاست (بلگاتکین) و تهنیت کرد و دینار و دستارچه ای با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی ص 151). گفت این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم. (تاریخ بیهقی ص 381).
اگر عقل درصدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
ناصرخسرو.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار.
ناصرخسرو.
مرا همچو خود خر همی چون شمارد
چه ماند همی غل مر انگشتری را.
ناصرخسرو.
انگشتری زینتی است سخت نیکو وبایستۀ انگشت. (نوروزنامه).
المنه ﷲ که انگشتری ملک
کردند دگرباره به انگشت سلیمان.
امیر معزی (از آنندراج).
گر ز یک انگشتری خاصۀ جمشید
دیو چهارم به پیش شان بطواف است.
خاقانی.
بختش انگشتری ودیعت داد
ماهی از بهر آن شکم بشکافت.
خاقانی.
دام بدریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری بدام برآمد.
خاقانی.
یکی انگشتری ازدست خسرو
بدو بسپرد کاین برگیر و میرو.
نظامی.
چیست درین حلقۀ انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری.
نظامی.
در خم آن حلقۀ دل مشتری
تنگ تر از حلقۀ انگشتری.
نظامی.
که بودش نگینی در انگشتری
فرومانده در قیمتش مشتری.
سعدی (بوستان).
بدر کرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری.
سعدی (بوستان).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی.
دست آورنجنها در دست کرده و انگشتری در انگشت. (تاریخ قم ص 302). دیگر آنک او را هر روزدو قفیز گندم است و دو انگشتری دارد. (تاریخ قم ص 305). جرج، جنبان گردیدن انگشتری در انگشت بجهت فراخی.تختم، انگشتری در دست کردن. اجزاء، داخل کردن انگشتری را در انگشت. (منتهی الارب).
- انگشتری پا، انگشتر پا. کنایه از چیزی کم ارزش:
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان بخراسان یابم.
خاقانی.
و رجوع به ترکیبات انگشتر شود.
- انگشتری زنهار، انگشتر زنهار. خاتم الامان. انگشتری امان:
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد.
حافظ.
- انگشتری زینهار، انگشتر زنهار:
طالب انگشتری زینهار است این زمان
آنکه جست انگشتری ملک جم زین پیشتر.
سلمان ساوجی.
و رجوع به انگشتر زنهار در ترکیبات انگشتر شود.
- انگشتری گر، انگشترساز:
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر.
نظامی.
- انگشتری گردان دست کسی بودن، یک باره مطیع اراده و امر یا خواهش او بودن. تمام به میل او عمل کردن. بازیچۀ او بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشتری گرداندن، در بیت زیر ظاهراً کنایه از گذشتن زمان اندک است:
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شود داوری.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- جهان زیر انگشتری داشتن، کنایه از جهان را در فرمان و اطاعت داشتن:
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
زغال ساز. فحام. زغال سوز. زغالی. (یادداشت مؤلف) :
وگر بگذری سوی انگشتگر
ازو جز سیاهی نیابی دگر.
فردوسی، در کشف المحجوب گوید که یونانیان هرچیز بسیار خوب و عجیب را انگلیون گویند و در بیمارستان روم چیزی ساخته اند بر مثال رودی عجیب و در هفته دو روز بیماران دارالشفا را به آنجا برند آن رود را نوازند تا بیماران بشنیدن آن قوت گیرند و آنرا انگلیون گویند و ظاهراً ارغنون باشد و آن سازی است بزرگ و معروف. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بوقلمون را نیز گویند و آن نوعی از چلپاسه است. (برهان قاطع). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
انبودن. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1052). رجوع به انبودن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ دَ)
تصور کردن. پنداشتن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پنداشتن. (غیاث اللغات). انگاردن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن. داشتن. تقدیر کردن. (یادداشت مؤلف). ظن کردن. گمان کردن. توهم کردن. حدس زدن. ظن بردن:
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
چنین داد رهّام پاسخ بدوی
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار.
فرخی.
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
فرخی.
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری.
منوچهری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 111 چ تقوی).
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدت فردا.
ناصرخسرو.
بگفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی مرده انگار.
ناصرخسرو.
دل بدیشان نه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
چون منی را فلک بیازارد؟
خردش بیخرد نینگارد.
مسعودسعد (دیوان ص 106 چ رشید یاسمی).
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست.
(منسوب به خیام).
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست
انگار نبود این چه غمخوار گی است.
(منسوب به خیام).
چون عاقبت کار فنا خواهد بود
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
(منسوب به خیام).
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه).
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست.
باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی.
سید حسن غزنوی.
نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم
به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم.
سوزنی.
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال.
انوری.
انگار خروس پیرزن را
بر پایۀ نردبان ببینیم.
خاقانی.
عیسی وچرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند.
خاقانی.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم.
خاقانی.
چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31).
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.
نظامی.
نشاید بیک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن.
نظامی.
همان انگار کامد تندبادی
زباغت برد برگی بامدادی.
نظامی.
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید.
نظامی.
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
عطار.
گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی
بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی.
عطار.
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند.
مولوی (مثنوی).
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 233).
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.
مولوی (مثنوی).
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی.
مولوی (مثنوی).
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم.
سعدی.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی.
سعدی.
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیر دست منش.
سعدی (بوستان).
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار.
سعدی (گلستان).
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
آلتی چوبین چهار شاخه دارای دسته ای بلند که کشاورزان با آن خرمن کوفته را بباد دهند تا از کاه جدا گردد چهار شاخ افشون هسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر که در انگشت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
پنداشته تصور شده
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که بر روی آتش زغال پخته گردد انگشتوا. خوراکی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
گمان بردن، پنداشتن، گمان کردن، ظن بردن، تقدیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتری
تصویر انگشتری
انگشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتگر
تصویر انگشتگر
کسی که زغال سازد زغال فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتن
تصویر انگشتن
حساب کردن محسوب داشتن: (درجه ویرا محسوب نکرد و بنه انگشت) (طبقات انصاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتک
تصویر انگشتک
انگشت کوچک. یا انگشتک کشمش دار. نوعی شیرینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
((اَ گُ))
نانی که بر روی آتش زغال پخته شود، انگشتوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
((اِ تَ))
پنداشتن، تصور کردن، انگاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
((اِ تِ))
پنداشته، تصور شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتگر
تصویر انگشتگر
((اَ گِ گَ))
کسی که زغال سازد، زغال فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
((اَ گُ تَ))
حلقه ای (معمولاً) فلزی و گاه دارای نگین که برای زینت در انگشت می کنند
انگشتر پا: چیزی بی مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگاشت
تصویر انگاشت
تصور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
تصور کردن، فرض کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
انگشتر، حلقه، خاتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگشتری، حلقه، خاتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند در انگشت وی انگشتری آهن بود، دلیل که قوت و توانائی یابد. اگر بیند از برنج یا مس است، دلیل که از مردمان بی اصل منفعت یابد. اگر بیند که بلور است، دلیل که از مردم عامه چیزی بدو رسد. اگر بیند انگشتری خویش نزد کسی به امانت نهاد یا وی را بخشید و آن کس هم انگشتر بدو رد کرد، دلیل است که زنی به نکاح بخواهد و اجابتش نکند و زن بدو نهد. اگر بیند انگشتری خویش بشکست، دلیل که در میان او و عیالش جدایی افتد. اگر بیند که انگشتری او دو نگین داشت یا کسی بدو داد که آن هر دو نگین یکی موافق یکدیگرند، دلیل است خداوند انگشتر، غلام زاده بود. اگر بیند که از آن دو نگین یکی بیفتاد، دلیل که از دو گناه یکی توبه کند. اگر بیند نامه نوشته بود و به انگشتر خویش مهر کرد، دلیل است چیزی پنهان بدو رسد. اگر بیند که نامه گشاده را مهر کرد، دلیل که چیزی آشکار بدو رسد. جابر مغربی
چون نقش و صفت انگشتری بیند، دلیل است از خداوندش بدو خیر و نیکی رسد. اگر بیند انگشتری کسی به وی داد تا چیزی بدان مهر کند، دلیل است از آنچه لایق او باشد برخی بیابد. یعنی اگر لایق پادشاهی باشد پادشاهی یابد. اگر توانگر بود مال یابد به قدر و قیمت انگشتری اگر بیند که در مسجد یا در نماز در عزا کسی انگشتری به وی داد اگر آن کس زاهد و عابد بود. اگر بازرگان بود، نصیب او نفع تجارت بود و جمله هم بر این قیاس بود. اگر بیند که انگشتری سلطان به وی داد، دلیل نماید که از مملکتی سلطان به وی دهد یا، دلیل است از مملکت سلطان به او یاد به خویشان وی بدی رسد. حضرت دانیال
اگر کسی بیند که انگشتری او ضایع شود یا دزد برد، دلیل بود که در کارهای او آفت و دشواری پدید آید. اگر بیند انگشتری او بشکست و نگین او بماند، دلیل که بزرگی و جاه او برود و آبرو و هیبتش بر جای بود. اگر بیند انگشتری خود را به کسی بخشید، دلیل که از آن چه دارد برخی از آن ببخشد. اگر بیند انگشتری خویش بفروخت و بها بستند، دلیل است از آن چه دارد جمله بفروشد و هزینه کند. اگر بها نبستند، آن چه دارد برخی از آن بفروشد. محمد بن سیرین
: انگشتری سیمین در خواب بر چهار وجه بود. اول: مملکت، دوم: زن، سوم: فرزند، چهارم: مال و انگشتری زرین نیک بود. اگر زنی بیند که انگشتری با نگین از او ضایع شد، دلیل است حشمت و جاه او بشود یا فرزندش بمیرد یا مالش تلف شود. اگر والی بود معزول گردد. اگر زن بیند شوهرش بمیرد یا فرزندش.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گنجشک
فرهنگ گویش مازندرانی
انگشت، راه، پاس و نگهبانی
فرهنگ گویش مازندرانی