بیمار، ناخوش، علیل، دردمند، برای مثال ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم / بماندم اینجا بی ساز و برگ و انگشتال (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۳)
بیمار، ناخوش، علیل، دردمند، برای مِثال ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم / بماندم اینجا بی ساز و برگ و انگشتال (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۳)
بیمارناک. (لغت فرس اسدی). مردم ضعیف و نحیف و علیل و بیمارناک و صاحب نقاهت. (برهان قاطع). بیمار و دردناک و صاحب نقاهت. (آنندراج) : ز خان و مان قرابت به غربت افتادم بماندم اینجا بی سازو برگ و انگشتال. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی)
بیمارناک. (لغت فرس اسدی). مردم ضعیف و نحیف و علیل و بیمارناک و صاحب نقاهت. (برهان قاطع). بیمار و دردناک و صاحب نقاهت. (آنندراج) : ز خان و مان قرابت به غربت افتادم بماندم اینجا بی سازو برگ و انگشتال. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی)
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
چَنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند چَنگال خوست، چَنگال خُست، چَنگال خوش، بَشتِرَه، بَشتِزَه، بَشنِزَه، بُشنِژَه
وسیلۀ فلزی یا پلاستیکی که قالب سر انگشت است و هنگام دوختن چیزی در انگشت شست یا سبابه می کنند که ته سوزن به انگشت فرو نرود، در علم زیست شناسی گیاهی زینتی با برگ های دراز و نوک تیز و گل های سنبله ای دراز شبیه انگشتانه در رنگ های سرخ، گلی و سفید که از برگ آن در طب استفاده می شود، دیژیتال
وسیلۀ فلزی یا پلاستیکی که قالب سر انگشت است و هنگام دوختن چیزی در انگشت شست یا سبابه می کنند که ته سوزن به انگشت فرو نرود، در علم زیست شناسی گیاهی زینتی با برگ های دراز و نوک تیز و گل های سنبله ای دراز شبیه انگشتانه در رنگ های سرخ، گلی و سفید که از برگ آن در طب استفاده می شود، دیژیتال
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خاتم. ختم. خاتیام. خاتام. (از منتهی الارب). بظر. بظرم. انگشترین. انگشت آرا. انگشتر. (یادداشت مؤلف). حلقه: نگین بدخشی بر انگشتری ز کمتر بکمتر خرد مشتری. ابوشکور. ابا او یک انگشتری بود و بس که ارز نگینش ندانست کس. فردوسی. بر انگشتری یزدگرد است نام بشمشیر با من نگردند رام. فردوسی. چنان دان که شاهی وپیغمبری دو گوهر بود در یک انگشتری. فردوسی. همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گندآوری. فردوسی. امیر یک انگشتری فیروزه نام امیر نوشته بر آنجا بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). سلطان گفت مبارکباد و انگشتری که نام سلطان بر وی نوشته به بوسهل داد. (تاریخ بیهقی ص 398). بر پای خاست (بلگاتکین) و تهنیت کرد و دینار و دستارچه ای با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی ص 151). گفت این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم. (تاریخ بیهقی ص 381). اگر عقل درصدر خواهی نشسته نشانده در انگشتری مشتری را. ناصرخسرو. چگونه داند انگشتری که زرگر کیست چگونه داند صراف خویش را دینار. ناصرخسرو. مرا همچو خود خر همی چون شمارد چه ماند همی غل مر انگشتری را. ناصرخسرو. انگشتری زینتی است سخت نیکو وبایستۀ انگشت. (نوروزنامه). المنه ﷲ که انگشتری ملک کردند دگرباره به انگشت سلیمان. امیر معزی (از آنندراج). گر ز یک انگشتری خاصۀ جمشید دیو چهارم به پیش شان بطواف است. خاقانی. بختش انگشتری ودیعت داد ماهی از بهر آن شکم بشکافت. خاقانی. دام بدریا فکنده بود سلیمان خازن انگشتری بدام برآمد. خاقانی. یکی انگشتری ازدست خسرو بدو بسپرد کاین برگیر و میرو. نظامی. چیست درین حلقۀ انگشتری کان نبود طوق تو چون بنگری. نظامی. در خم آن حلقۀ دل مشتری تنگ تر از حلقۀ انگشتری. نظامی. که بودش نگینی در انگشتری فرومانده در قیمتش مشتری. سعدی (بوستان). بدر کرد ناگه یکی مشتری به خرمایی از دستم انگشتری. سعدی (بوستان). ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری. سعدی. دست آورنجنها در دست کرده و انگشتری در انگشت. (تاریخ قم ص 302). دیگر آنک او را هر روزدو قفیز گندم است و دو انگشتری دارد. (تاریخ قم ص 305). جرج، جنبان گردیدن انگشتری در انگشت بجهت فراخی.تختم، انگشتری در دست کردن. اجزاء، داخل کردن انگشتری را در انگشت. (منتهی الارب). - انگشتری پا، انگشتر پا. کنایه از چیزی کم ارزش: گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک قدر تاج سر شاهان بخراسان یابم. خاقانی. و رجوع به ترکیبات انگشتر شود. - انگشتری زنهار، انگشتر زنهار. خاتم الامان. انگشتری امان: از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد. حافظ. - انگشتری زینهار، انگشتر زنهار: طالب انگشتری زینهار است این زمان آنکه جست انگشتری ملک جم زین پیشتر. سلمان ساوجی. و رجوع به انگشتر زنهار در ترکیبات انگشتر شود. - انگشتری گر، انگشترساز: شود مرد از حساب انگشتری گر ولیک از موم و گل نز آهن و زر. نظامی. - انگشتری گردان دست کسی بودن، یک باره مطیع اراده و امر یا خواهش او بودن. تمام به میل او عمل کردن. بازیچۀ او بودن. (یادداشت مؤلف). - انگشتری گرداندن، در بیت زیر ظاهراً کنایه از گذشتن زمان اندک است: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شود داوری. ؟ (از یادداشت مؤلف). - جهان زیر انگشتری داشتن، کنایه از جهان را در فرمان و اطاعت داشتن: تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و مرغ و دیو و پری. فردوسی.
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خاتم. خَتَم. خاتیام. خاتام. (از منتهی الارب). بَظَر. بَظرَم. انگشترین. انگشت آرا. انگشتر. (یادداشت مؤلف). حلقه: نگین بدخشی بر انگشتری ز کمتر بکمتر خرد مشتری. ابوشکور. ابا او یک انگشتری بود و بس که ارز نگینش ندانست کس. فردوسی. بر انگشتری یزدگرد است نام بشمشیر با من نگردند رام. فردوسی. چنان دان که شاهی وپیغمبری دو گوهر بود در یک انگشتری. فردوسی. همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گندآوری. فردوسی. امیر یک انگشتری فیروزه نام امیر نوشته بر آنجا بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). سلطان گفت مبارکباد و انگشتری که نام سلطان بر وی نوشته به بوسهل داد. (تاریخ بیهقی ص 398). بر پای خاست (بلگاتکین) و تهنیت کرد و دینار و دستارچه ای با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی ص 151). گفت این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم. (تاریخ بیهقی ص 381). اگر عقل درصدر خواهی نشسته نشانده در انگشتری مشتری را. ناصرخسرو. چگونه داند انگشتری که زرگر کیست چگونه داند صراف خویش را دینار. ناصرخسرو. مرا همچو خود خر همی چون شمارد چه ماند همی غل مر انگشتری را. ناصرخسرو. انگشتری زینتی است سخت نیکو وبایستۀ انگشت. (نوروزنامه). المنه ﷲ که انگشتری ملک کردند دگرباره به انگشت سلیمان. امیر معزی (از آنندراج). گر ز یک انگشتری خاصۀ جمشید دیو چهارم به پیش شان بطواف است. خاقانی. بختش انگشتری ودیعت داد ماهی از بهر آن شکم بشکافت. خاقانی. دام بدریا فکنده بود سلیمان خازن انگشتری بدام برآمد. خاقانی. یکی انگشتری ازدست خسرو بدو بسپرد کاین برگیر و میرو. نظامی. چیست درین حلقۀ انگشتری کان نبود طوق تو چون بنگری. نظامی. در خم آن حلقۀ دل مشتری تنگ تر از حلقۀ انگشتری. نظامی. که بودش نگینی در انگشتری فرومانده در قیمتش مشتری. سعدی (بوستان). بدر کرد ناگه یکی مشتری به خرمایی از دستم انگشتری. سعدی (بوستان). ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری. سعدی. دست آورنجنها در دست کرده و انگشتری در انگشت. (تاریخ قم ص 302). دیگر آنک او را هر روزدو قفیز گندم است و دو انگشتری دارد. (تاریخ قم ص 305). جرج، جنبان گردیدن انگشتری در انگشت بجهت فراخی.تختم، انگشتری در دست کردن. اجزاء، داخل کردن انگشتری را در انگشت. (منتهی الارب). - انگشتری پا، انگشتر پا. کنایه از چیزی کم ارزش: گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک قدر تاج سر شاهان بخراسان یابم. خاقانی. و رجوع به ترکیبات انگشتر شود. - انگشتری زنهار، انگشتر زنهار. خاتم الامان. انگشتری امان: از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد. حافظ. - انگشتری زینهار، انگشتر زنهار: طالب انگشتری زینهار است این زمان آنکه جست انگشتری ملک جم زین پیشتر. سلمان ساوجی. و رجوع به انگشتر زنهار در ترکیبات انگشتر شود. - انگشتری گر، انگشترساز: شود مرد از حساب انگشتری گر ولیک از موم و گل نز آهن و زر. نظامی. - انگشتری گردان دست کسی بودن، یک باره مطیع اراده و امر یا خواهش او بودن. تمام به میل او عمل کردن. بازیچۀ او بودن. (یادداشت مؤلف). - انگشتری گرداندن، در بیت زیر ظاهراً کنایه از گذشتن زمان اندک است: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شود داوری. ؟ (از یادداشت مؤلف). - جهان زیر انگشتری داشتن، کنایه از جهان را در فرمان و اطاعت داشتن: تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و مرغ و دیو و پری. فردوسی.
انگشتانه. (ناظم الاطباء) ، نام کتاب از مانویان که ظاهراً باید همان ’انجیل حی’ باشد که آن را از مانی دانند. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). گویند این لغت هرجا که باعیسی و صلیب و چلیپا مذکور می گردد مراد از آن انجیل است و جایی که با نقش و نگار و گل و لاله گفته میشودغرض از آن کتاب مانی نقاش باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان بدفتر برکشد جدول بسان صحف انگلیون. امیرمعزی (از انجمن آرا). ز نقشهای بدیع و ز شکلهای عجیب صحیفهای فلک شدچو صحف انگلیون. رشید وطواط (از انجمن آرا). بدانست که این صحف انگلیون که به اعشار کواکب ملون است و این سراپردۀ بوقلمون که به انوار ثواقب مزین بی رافعی حکیم و صانعی قدیم صورت پذیر نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ جعفر شعار ص 1). و رجوع به انجیل و ارتنگ و مانی شود
انگشتانه. (ناظم الاطباء) ، نام کتاب از مانویان که ظاهراً باید همان ’انجیل حی’ باشد که آن را از مانی دانند. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). گویند این لغت هرجا که باعیسی و صلیب و چلیپا مذکور می گردد مراد از آن انجیل است و جایی که با نقش و نگار و گل و لاله گفته میشودغرض از آن کتاب مانی نقاش باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان بدفتر برکشد جدول بسان صحف انگلیون. امیرمعزی (از انجمن آرا). ز نقشهای بدیع و ز شکلهای عجیب صحیفهای فلک شدچو صحف انگلیون. رشید وطواط (از انجمن آرا). بدانست که این صحف انگلیون که به اعشار کواکب ملون است و این سراپردۀ بوقلمون که به انوار ثواقب مزین بی رافعی حکیم و صانعی قدیم صورت پذیر نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ جعفر شعار ص 1). و رجوع به انجیل و ارتنگ و مانی شود
نانی که بر انگشت پزند. (از شرفنامۀ منیری). نانی که بر روی آتش زغال و غیره پزند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم). نانی که بر انگشت و اخگر پزند. (فرهنگ سروری). و رجوع به انگشتو و آنندراج شود، دایۀ خاتون. (فرهنگ فارسی معین)
نانی که بر انگشت پزند. (از شرفنامۀ منیری). نانی که بر روی آتش زغال و غیره پزند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم). نانی که بر انگشت و اخگر پزند. (فرهنگ سروری). و رجوع به انگشتو و آنندراج شود، دایۀ خاتون. (فرهنگ فارسی معین)
سبق و درس. (ناظم الاطباء). درس و گفتار. (از آنندراج) ، دهی است بسرخس در آن ده است قبر زاهد احمد حماوی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به اندکان شود
سبق و درس. (ناظم الاطباء). درس و گفتار. (از آنندراج) ، دهی است بسرخس در آن ده است قبر زاهد احمد حماوی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به اندکان شود
زغال ساز. فحام. زغال سوز. زغالی. (یادداشت مؤلف) : وگر بگذری سوی انگشتگر ازو جز سیاهی نیابی دگر. فردوسی، در کشف المحجوب گوید که یونانیان هرچیز بسیار خوب و عجیب را انگلیون گویند و در بیمارستان روم چیزی ساخته اند بر مثال رودی عجیب و در هفته دو روز بیماران دارالشفا را به آنجا برند آن رود را نوازند تا بیماران بشنیدن آن قوت گیرند و آنرا انگلیون گویند و ظاهراً ارغنون باشد و آن سازی است بزرگ و معروف. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بوقلمون را نیز گویند و آن نوعی از چلپاسه است. (برهان قاطع). و رجوع به مادۀ بعد شود
زغال ساز. فحام. زغال سوز. زغالی. (یادداشت مؤلف) : وگر بگذری سوی انگشتگر ازو جز سیاهی نیابی دگر. فردوسی، در کشف المحجوب گوید که یونانیان هرچیز بسیار خوب و عجیب را انگلیون گویند و در بیمارستان روم چیزی ساخته اند بر مثال رودی عجیب و در هفته دو روز بیماران دارالشفا را به آنجا برند آن رود را نوازند تا بیماران بشنیدن آن قوت گیرند و آنرا انگلیون گویند و ظاهراً ارغنون باشد و آن سازی است بزرگ و معروف. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بوقلمون را نیز گویند و آن نوعی از چلپاسه است. (برهان قاطع). و رجوع به مادۀ بعد شود
ابزار فلزی، قالب سر انگشت، به هنگام دوختن چیزی بر سر انگشت می گذارند تا ته سوزن در انگشت فرو نرود، گلی است زینتی از تیره میمون شبیه انگشتانه دارای رنگ های مختلف، برگ هایش بسیار تلخ و دارای ماده سمی شدیدی است که از آن ما
ابزار فلزی، قالب سرِ انگشت، به هنگام دوختن چیزی بر سر انگشت می گذارند تا ته سوزن در انگشت فرو نرود، گلی است زینتی از تیره میمون شبیه انگشتانه دارای رنگ های مختلف، برگ هایش بسیار تلخ و دارای ماده سمی شدیدی است که از آن ما
: اگر بیند که انگشت مهین او بریده بود، دلیل قوه مالش بود. اگر بیند که انگشت سبحه او بریده است، دلیل است در فریضه نمازها تقصیر کند. اگر بیند انگشت میان او بریده است، دلیل که در شهری پادشاهی یا بزرگی بمیرد. اگر بیند که انگشت بعد از میان بریده است، دلیل است وی را در مال زیان افتد. اگر بیند که انگشت کوچک او بریده است، دلیل است فرزند زاده او بمیرد - جابر مغربی اگر بیند از انگشت مهین او شر می آید یا از انگشت سبابه او خون همی آید، دلیل است آن کس با مادر خویش فساد نماید. اگر بیند از انگشت او آواز برآمد، دلیل نماید که در میان خویشان او گفتگو رود. خالد اصفهانی : پنج انگشت دست راست در تاویل، پنج نماز بود و پنج انگشتان دست چپ فرزندان برادر بود - محمد بن سیرین دیدن انگشتان در خواب بر شش وجه بود. اول: فرزند، دوم: برادر و برادرزادگان، سوم: خادمان، چهارم: یاران، پنجم: قوت، ششم: پنج نماز. اگر بیند که انگشتان وی بیفتاد یابریده شود، دلیل که از آن چه گفتیم او را مفارقت افتد. اگر بیند که انگشت او بشکست، دلیل است یکی از اهل بیت او بمیرد. انگشتان پای در خواب دیدن، دلیل زینت و آرایش بود. اگر انگشتان پای را درشت و قوی بیند، دلیل که کار کدخدائی او ساخته شود. اگر به خلاف این بیند کار وی ناساخته شود. اگر بیند انگشت پای او را آفتی رسید چنانکه رفتن نتوانست، دلیل که وی را غمی سخت رسد به سبب رفتن مال. اگر انگشتان دست و پای را کسر بیند، دلیل است کار وی واژگونه شود . اگر بیند که انگشتان را درهم گذاشته داشت، دلیل که سد درست شود. اگر بیند انگشتان را با هم جمع کرد، دلیل است کار برادران فرزندش را به صلاح آورد. اگر بیند که انگشتان به کردار مشت در هم بسته بود، دلیل است که کارها بر وی بسته گردد و هم بر اهل بیت او .
: اگر بیند که انگشت مهین او بریده بود، دلیل قوه مالش بود. اگر بیند که انگشت سبحه او بریده است، دلیل است در فریضه نمازها تقصیر کند. اگر بیند انگشت میان او بریده است، دلیل که در شهری پادشاهی یا بزرگی بمیرد. اگر بیند که انگشت بعد از میان بریده است، دلیل است وی را در مال زیان افتد. اگر بیند که انگشت کوچک او بریده است، دلیل است فرزند زاده او بمیرد - جابر مغربی اگر بیند از انگشت مهین او شر می آید یا از انگشت سبابه او خون همی آید، دلیل است آن کس با مادر خویش فساد نماید. اگر بیند از انگشت او آواز برآمد، دلیل نماید که در میان خویشان او گفتگو رود. خالد اصفهانی : پنج انگشت دست راست در تاویل، پنج نماز بود و پنج انگشتان دست چپ فرزندان برادر بود - محمد بن سیرین دیدن انگشتان در خواب بر شش وجه بود. اول: فرزند، دوم: برادر و برادرزادگان، سوم: خادمان، چهارم: یاران، پنجم: قوت، ششم: پنج نماز. اگر بیند که انگشتان وی بیفتاد یابریده شود، دلیل که از آن چه گفتیم او را مفارقت افتد. اگر بیند که انگشت او بشکست، دلیل است یکی از اهل بیت او بمیرد. انگشتان پای در خواب دیدن، دلیل زینت و آرایش بود. اگر انگشتان پای را درشت و قوی بیند، دلیل که کار کدخدائی او ساخته شود. اگر به خلاف این بیند کار وی ناساخته شود. اگر بیند انگشت پای او را آفتی رسید چنانکه رفتن نتوانست، دلیل که وی را غمی سخت رسد به سبب رفتن مال. اگر انگشتان دست و پای را کسر بیند، دلیل است کار وی واژگونه شود . اگر بیند که انگشتان را درهم گذاشته داشت، دلیل که سد درست شود. اگر بیند انگشتان را با هم جمع کرد، دلیل است کار برادران فرزندش را به صلاح آورد. اگر بیند که انگشتان به کردار مشت در هم بسته بود، دلیل است که کارها بر وی بسته گردد و هم بر اهل بیت او .