نام شهری است که صاحب تاریخ قم درباره آن چنین آرد: ایضاً کیخسرو بنا کرده است و سبب آن بود که روزی او بصید بیرون آمده و بکوه اندس رسید دابۀ او برمید. اصحاب خود را گفت برین بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. پس دراین میانه در موضعی که آنجا بود و آنرا سوذره گفتندی یعنی بزبان عجم سه راه، دیوی را دیدند برو ظفر یافتند و بپیش کیخسرو آوردند. کیخسرو آنرا در آن موضعبکشت. پس آذینها بستند و بر کتها نشستند چنانچ (بجای چنانکه بکار رفته) رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند و جامه های سفید بپوشیدند. کیخسرو در خلوتخانه ای که از برای عبادت و طاعت جهت او ساخته بودند بنشست و حق سبحانه و تعالی را پرستش کرد و شکر گفت و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید یعنی از برده با شما چیست. گفتند قوم ومردم دیلم. کیخسرو گفت از بهر ایشان اینجا بنایی نهید و آنرا مه اندیش نام کنید و این سخن در وقت رمیدن دابۀ او اشتقاق کرده اند. (تاریخ قم صص 81- 82) ، {{صفت مرکّب}} کم جمعیت. (یادداشت مؤلف)
نام شهری است که صاحب تاریخ قم درباره آن چنین آرد: ایضاً کیخسرو بنا کرده است و سبب آن بود که روزی او بصید بیرون آمده و بکوه اندس رسید دابۀ او برمید. اصحاب خود را گفت برین بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. پس دراین میانه در موضعی که آنجا بود و آنرا سوذره گفتندی یعنی بزبان عجم سه راه، دیوی را دیدند برو ظفر یافتند و بپیش کیخسرو آوردند. کیخسرو آنرا در آن موضعبکشت. پس آذینها بستند و بر کتها نشستند چنانچ (بجای چنانکه بکار رفته) رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند و جامه های سفید بپوشیدند. کیخسرو در خلوتخانه ای که از برای عبادت و طاعت جهت او ساخته بودند بنشست و حق سبحانه و تعالی را پرستش کرد و شکر گفت و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید یعنی از برده با شما چیست. گفتند قوم ومردم دیلم. کیخسرو گفت از بهر ایشان اینجا بنایی نهید و آنرا مه اندیش نام کنید و این سخن در وقت رمیدن دابۀ او اشتقاق کرده اند. (تاریخ قم صص 81- 82) ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} کم جمعیت. (یادداشت مؤلف)
کسی که نگریستن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد که نگریستن نتواند. (آنندراج). و رجوع به اکمش شود، مردی که هر دو دست او را بریده باشند. (از اقرب الموارد) ، کار ناقص و تباه. ج، کنع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کسی که نگریستن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد که نگریستن نتواند. (آنندراج). و رجوع به اکمش شود، مردی که هر دو دست او را بریده باشند. (از اقرب الموارد) ، کار ناقص و تباه. ج، کُنع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مردمان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). مردم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انس. ناس. (فرهنگ فارسی معین) : یوم ندعوا کل اناس بامامهم. (قرآن 71/17). نبید خور که بنوروز هرکه می نخورد نه از گروه کرام است و نز عداد اناس. منوچهری. و گاهی الف آنرا حذف کنند و ناس و با الف و لام الناس گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ناس شود. - ابواناس، ام اناس، از کنی است. (از ناظم الاطباء). - ام اناس، دختر ابوموسی اشعری و دختر قرط که جدۀ عبدالمطلب و نیز جدۀ اسماء دختر ابوبکر بود. (از ناظم الاطباء) ، انافت الدراهم علی الماءه، افزون گردید درمها بر صد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زیاد شدن. (آنندراج). زائد شدن. (یادداشت مؤلف)
مردمان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). مردم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انس. ناس. (فرهنگ فارسی معین) : یوم ندعوا کل اناس بامامهم. (قرآن 71/17). نبید خور که بنوروز هرکه می نخورد نه از گروه کرام است و نز عداد اناس. منوچهری. و گاهی الف آنرا حذف کنند و ناس و با الف و لام الناس گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ناس شود. - ابواناس، ام اناس، از کنی است. (از ناظم الاطباء). - ام اناس، دختر ابوموسی اشعری و دختر قرط که جدۀ عبدالمطلب و نیز جدۀ اسماء دختر ابوبکر بود. (از ناظم الاطباء) ، انافت الدراهم علی الماءه، افزون گردید درمها بر صد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زیاد شدن. (آنندراج). زائد شدن. (یادداشت مؤلف)
شهری است در غرب خلیج قسطنطنیه دربین دو کوه. و در آن مسجدیست که مسلمه بن عبدالملک بناکرده است. (ازمعجم البلدان) ، نادان. بی سواد، {{قید مرکّب}} اندکی. کمی. (فرهنگ فارسی معین). اندک. کم: چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مردم است طمع افتادش (بوعلی سیمجور) که باز نشابور بگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ... موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه از آن بازنمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). اما در این کتاب اندک مایه ای ازاصول آن گفته آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 88). هرمزرا بگرفت بعد ما که اندک مایه روزگار پادشاهی کرده بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83). چهارم (از شمشیرهای مشطب یمانی) آنکه ساده باشد و اندک مایه اثرجو (یعنی شطبه) دارد. (نوروزنامه). هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن و تخم ایشان اندک مایه بود. (مجمل التواریخ والقصص). الا تا نشنوی مدح سخنگوی که اندک مایه نفعی از تو دارد که گر روزی مرادش برنیاری دوصد چندان عیوبت برشمارد. سعدی. گر مرا عشقت بسختی کشت مهلت اینقدر کاش اندک مایه نرمی در خطابت دیدمی. سعدی
شهری است در غرب خلیج قسطنطنیه دربین دو کوه. و در آن مسجدیست که مسلمه بن عبدالملک بناکرده است. (ازمعجم البلدان) ، نادان. بی سواد، {{قِیدِ مُرَکَّب}} اندکی. کمی. (فرهنگ فارسی معین). اندک. کم: چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مردم است طمع افتادش (بوعلی سیمجور) که باز نشابور بگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ... موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه از آن بازنمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). اما در این کتاب اندک مایه ای ازاصول آن گفته آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 88). هرمزرا بگرفت بعد ما که اندک مایه روزگار پادشاهی کرده بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83). چهارم (از شمشیرهای مشطب یمانی) آنکه ساده باشد و اندک مایه اثرجو (یعنی شطبه) دارد. (نوروزنامه). هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن و تخم ایشان اندک مایه بود. (مجمل التواریخ والقصص). الا تا نشنوی مدح سخنگوی که اندک مایه نفعی از تو دارد که گر روزی مرادش برنیاری دوصد چندان عیوبت برشمارد. سعدی. گر مرا عشقت بسختی کشت مهلت اینقدر کاش اندک مایه نرمی در خطابت دیدمی. سعدی