- انفکاک
- از جا در درفتن، از هم جدا شدن، انفصال، آزاد گشتن جدایی از هم جدا شدن جدا افتادگی، رها شدن آزاد شدن از هم جدا شدن جدا گردیدن رها شدن آزاد گشتن، جدایی، جمع انفکاکات. یا انفکاک قوی. جدایی قوای فعاله مملکت از یکدیگر مثلا انفکاک قوای سیاسی از روحانی
معنی انفکاک - جستجوی لغت در جدول جو
- انفکاک
- از هم جدا شدن، جدایی
- انفکاک ((اِ فِ))
- از هم جدا شدن، جدایی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
هموار گردیدن ویران شدن
گشتن خواهی
جمع انفکاک
جدایی نیروهای سه گانه
باهم خراشیدن با هم مالیدن به هم مالیدن
نزاریدن دام لاغر شدن دام
کرشدن گوش سنگینی
شمشیر ها را بیکدیگر زدن، زانو به زانو زدن از سستی و ناتوانی در رفتن، نیروئی که در اثر مالیده شدن سطوح اجسام به یکدیگرپدید میاید و باز دارنده حرکت است به هم خوردن به هم ساییدن چکمان سایش به هم وا کوفتن مالش بهم خوردن بهم رسیدن بهم ساییدن، مالش حرکت دو جسم روی یکدیگر، جمع اصطکاکات
سایش، مالش
نا پیوستگی، جدایی
پکش، پکیدن، تراکش، ترکش، ترکیدن
بازتاب، بازخورد، پژواک
از هم جدا گردیدن، از گرو در آوردن، از گرو بدر آوردن گروی
ترنجیدگی لاغری ازتپ، آلودن آزرم دیگری (آزرم حرمت) ترنجیده و لاغر ساختن تب، زشت و آلوده شدن، زشت و آلوده کردن ناموس کسی را دریدن پرده ناموس کسی را
پی گم کردن
چاه روبی بیرون آوردن
سرنگون افتادن، نگونسار شدن، واژگون شدن
تخم کشتن، رنگین شدن به گل سرخ
گسستن پیمان، گسستن ریسمان، ریش ریش شدن بر گشتن از حاجت خود، گسسته شدن (ریسمان پیمان)، شکافتن، آهنگ پیوند کردن کوکب سفلی یا کوکب علوی، و پیش از آنکه تمام شود این سفلی راجع شود و باز گردد و آن پیوند شکافته آید
در رنج افتادن به سختی افتادن کمان بردوش افکندن
برکنده شدن بریده شدن
درونش درون رفتن داخل شدن در رشته در آمدن در آمدن (در چیزی) وارد شدن (در دسته و گروهی)، برشته کشیده شدن، در جماعتی از مردم وارد شدن
ریختن آبگونه (مایع) گریستن ریختن، ریخته شدن
آب و گداخته شدن گداختگی گداخته شدن: زر و سیم و دیگر توپال ها گداخته شدن ذوب شدن
ترکیدن، بریدگی
در گذشتن مردن جان سپردن
کوپلگی کلون شدن، بازگشتن، به دنبال کار خود رفتن
خشک شدن، بازایستادن
گشودگی لبان، شکفتن
شدن کار، اثر پذیرفتن
باز ایستادن، به پایان رسیدن، باز گرفتن چون کودک را از شیر
شکافتن شکافتگی آغاز رویش شکاف خوردن بر خود شکافتن کافتن کفتن، شکاف خوردگی شکافتگی