جدول جو
جدول جو

معنی انشقاق - جستجوی لغت در جدول جو

انشقاق
هشتاد و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۲۵ آیه، إنشقّت، پراکنده شدن، شکافته شدن، باز شدن، ترک خوردن
تصویری از انشقاق
تصویر انشقاق
فرهنگ فارسی عمید
انشقاق(اِ شِ)
نام سورۀ هشتاد و چهارم از قرآن مجید، مکی، و دارای 25 آیه است، جمع واژۀ نصف. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
انشقاق(اِ حَ)
شکافته شدن چوب و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). باز شدن شکاف در چیزی. (از اقرب الموارد). شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). شکافتن (درمعنی لازم). ترکیدن. (یادداشت مؤلف)، راستی کردن، به نیمه رسیدن روز و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز به نیمه رسیدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)، در نیمۀ روز سیر کردن، خدمت کردن، نصف چیزی گرفتن، شتافتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، نصف کردن و برابر داشتن که بر هیچ طرف زیادی نشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). برابری داشتن بین دو طرف و معامله کردن با آنها بعدل. (از اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} عدل و داد و معدلت. (ناظم الاطباء). داد. (مهذب الاسماء). قسط. (یادداشت مؤلف). نصفت. عدالت. (یادداشت لغت نامه) : چون ما جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نایستد. (تاریخ بیهقی).
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشداز تو درمانم.
مسعودسعد.
عالم از انصاف تو شاد است شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش.
مسعودسعد.
اما طراوت خلافت بجمال انصاف و کمال معدلت باز بسته است. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید. (کلیله و دمنه).
یأجوج ظلم بینم جز رای روشن او
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم.
خاقانی.
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از چشم و ظلم
در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا.
خاقانی.
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم.
خاقانی.
زین هفت رصد بیفکنم بار
کانصاف تو دیده بان ببینم.
خاقانی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری.
(گلستان).
- انصاف جستن، عدل کردن. (یادداشت مؤلف) : همچنان بر عادت میان زنان انصاف جستی (پیغمبراسلام) . (مجمل التواریخ).
- ، داد خواستن:
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از این جا کس انصاف یابی نبیند.
خاقانی.
- انصاف جوی، دادخواه:
سایۀ یزدان تویی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواند انصاف جوی و دادیاب.
خاقانی.
- انصاف خواستن، داد خواستن. حق خواستن:
دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جای آن است از غمت.
خاقانی.
- انصاف خواهی، دادخواهی:
چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود.
نظامی.
- انصاف دادن، رجوع به همین ماده شود.
- انصاف ده، آنکه انصاف دهد. آنکه داد کند.دادده. عادل:
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده.
مولوی.
- انصاف سازی، دادگری. معدلت جویی:
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی.
نظامی.
- انصاف ستدن، انصاف ستاندن. رجوع به انصاف ستدن شود.
- انصاف کردن، عدالت کردن:
بکرد با تن خود هرچه کرد از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد.
سعدی.
- انصاف گرفتن، انتقام گرفتن. (ناظم الاطباء). حق گرفتن: بنده نیز زبون نیست که بدوران خداوند انصاف خویش از وی نتوان گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
- انصاف یاب، بدست آورندۀ انصاف. یابندۀ انصاف:
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از اینجا کس انصاف یابی نبیند.
خاقانی.
- باانصاف، باعدل و باداد. (ناظم الاطباء).
- به انصاف، بحق. بسزا:
خسرو عالم علاء دولت مسعود
آنکه به انصاف، پادشاه جهان است.
مسعودسعد.
- بی انصاف، بی داد و ظالم. (ناظم الاطباء). آنکه انصاف ندارد. بیدادگر: زر، این... بی انصاف برده است. (کلیله و دمنه).
- ناانصاف، بی انصاف.
- ناانصافی، انحراف از راه انصاف. بیدادگری:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس.
حافظ (از آنندراج).
، راستی. صداقت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بلک دم مسیحاست که مردگان انصاف را بیک دم زدن اشارت زنده کند. (جهانگشای جوینی). مروت. (ناظم الاطباء).
- امثال:
اگر بی انصاف نداند که انصاف چیست
انصاف داند که بی انصاف کیست. (خواجه عبداﷲ انصاری از امثال و حکم دهخدا).
انصاف بالای طاعت است. (امثال و حکم دهخدا) :
من کیستم که سجده برم پیش ابروش
انصاف گفته اند که بالای طاعت است.
کاتبی (از آنندراج).
انصاف نصف ایمان است. (امثال و حکم دهخدا).
،
{{قید}} انصافاً. از روی داد. از روی انصاف. انصاف را. براستی:
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد.
سوزنی.
انصاف از تو توقع دارم.... (گلستان). انصاف که از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان). انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم... نصف. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
انشقاق
نام یکی از سوره های قرآن و بمعنی پراکنده و متفرق شدن
تصویری از انشقاق
تصویر انشقاق
فرهنگ لغت هوشیار
انشقاق((اِ ش ِ))
شکافته شدن، ترک برداشتن، پراکنده شدن، شکافتگی
تصویری از انشقاق
تصویر انشقاق
فرهنگ فارسی معین
انشقاق
انقطاع، بریدگی، ترک خوردگی، شکافتگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ تِ فَ)
بالا برآمدن غبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بدام آویختن آهو را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بند شدن گره، یقال: انحقت العقده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گره کور افتادن. (یادداشت مؤلف). انشداد گره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کوفته و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). شکسته شدن. انکسار. (از اقرب الموارد). کوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: دق الشی ٔ فاندق. (ناظم الاطباء) ، بیرون آمدن شمشیر از نیام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اندلاق. (از اقرب الموارد). یقال: اندلع السیف من غمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اندلاع سیف، بیرون آمدن شمشیر از نیام. (یادداشت مؤلف) ، بیرون آمدن زبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زبان از دهن بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: اندلع لسانه. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندلاع لسان، بیرون آمدن زبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ شِ)
کوهی است در ارمنستان و اکنون هم به همین نام خوانده می شود. (فرهنگ فارسی معین، اعلام) :
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گشاده شدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انفراج. (از اقرب الموارد). شکافته شدن. (تاج المصادربیهقی) (مصادر زوزنی) ، گوشها (واحد ندارد). (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ نقاب. روبندها. (از غیاث اللغات). جمع نقاب در اقرب الموارد نقب است. و رجوع به مفردهای کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انتیاق
تصویر انتیاق
برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقاه
تصویر انتقاه
نیک در یافتن برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقام
تصویر انتقام
کینه کشیدن از کسی، کینه توزی، سزای کار بد را دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقال
تصویر انتقال
از جائی به جائی شدن، کوچ کردن، نقل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پیمان شکنی، پیچ و تاب گرفتن از ریسمان شکستن گسیختن (تاب رسن پیمان و جز آن)، تباه شدن، پیمان شکنی پیمان گسلی، جمع انتقاضات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انحماق
تصویر انحماق
نابخردی، گولیدن (احمق شدن)، فروتنی، سرد بازاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقاص
تصویر انتقاص
از حق کسی کم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نگارستن نگاشتن، نگاراندن نقش پذیرفتن نگار بستن: انتقاش صور، جمع انتقاشات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقار
تصویر انتقار
کنده کاری، باز کاوی
فرهنگ لغت هوشیار
سره کردن، تبه کردن، کاه ازدانه جداکردن: سره از ناسره جداکردن به گزینی سره کردن، نقد گرفتن پول، جدا کردن (خوب از بدیا کاه از گندم و مانند آن)، خرده گرفتن، به گزینی خرده گیری، شرح معایب و محاسن شعر یا مقاله یا کتابی با سنجش اثری ادبی یا هنری بر معیار یا عملی تثبیت شده، جمع انتقادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انثقاب
تصویر انثقاب
سوراخدار شدن رخنه یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتقاق
تصویر اشتقاق
گرفتن کلمه ای از کلمه، سخنی ازسخنی شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبعاق
تصویر انبعاق
فزونگویی درازگویی، ناگاه سخن گفتن، ناگاه فرود آمدن، شکافته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقاقل
تصویر اشقاقل
از هندی زردک دشتی زردک ریگی مهر سلیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازرقاق
تصویر ازرقاق
کبود شدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشقاقات
تصویر انشقاقات
جمع انشقاق
فرهنگ لغت هوشیار
بر آمدن گرد و خاک، استوار شدن گره، باز شدن ابر، کوفتگی، گود شدن، پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندقاق
تصویر اندقاق
کوفتگی، شکستگی شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقاح
تصویر انتقاح
مغز بیرون کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتقاد
تصویر انتقاد
خرده گیری، سخن سنجی، نکوهش، سره کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انتقال
تصویر انتقال
ترابرد، جابجایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انتقام
تصویر انتقام
تلافی، کین خواهی، ریمنی، تاوان گیری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشتقاق
تصویر اشتقاق
برگیری، شکافتن
فرهنگ واژه فارسی سره