جدول جو
جدول جو

معنی انرز - جستجوی لغت در جدول جو

انرز
مرتعی در قشلاق کجور نزدیک روستای اندرور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرز
تصویر اندرز
پند، نصیحت، وصیت، حکایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارز
تصویر ارز
نوعی صنوبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارز
تصویر ارز
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، کرنج، برنگ، گرنج برای مثال روی هم آگنده اند آن نازها / چون ارز در دکۀ رزازها (ایرج میرزا - ۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارز
تصویر ارز
سند بانکی که ارزش آن به پول خارجی معیّن شده باشد، پول خارجی که در داخل مملکت خرید و فروش شود، بن مضارع ارزیدن، قدر و قیمت، برای مثال بسنده کند زاین جهان مرز خویش / بداند همه مایه و ارز خویش (فردوسی - ۲/۲۶۲)، بها، نرخ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ)
هرچیز زشت و بد. (برهان قاطع). هر چیز زشت و کریه و بد. (هفت قلزم). بد و زشت. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). هرچیز زشت و بد و هولناک و مهیب. (ناظم الاطباء) :
تو در گشت با چهرۀ گل اناری
ز پی عاشقان انر گله گله.
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ)
بیلی که با آن زمین را هموار سازند. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج) (از انجمن آرا). غلیج. و رجوع به انگژ و انگزک و انگژک و غلیج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ / اَ رُزز / اُ / اُ رُ / اُ رُزز)
آرز. رزّ. آرز. برنج. دانۀ معروف. (منتهی الأرب). برنج. (مهذب الاسماء) (غیاث) (نصاب). کرنج. (مؤید الفضلاء). و فی شرح الفصیح للمرزوقی، الأترج، فارسی معرب، قال و قیل ان الارز کذلک. (المزهر للسیوطی). ظاهراً دراینکه این کلمه ریشه سامی ندارد و عربی نیست شکی نباشد. چه لفظ ری و ریز در بعضی شعب السنۀ دیگر آریائی آمده است لکن در فارسی بودن چنانکه مرزوقی میگوید دلیلی در دست نیست. فقط فرهنگ نویسان آبریس را به معنی آشاب و آبچلو ضبط کرده اند و شک نیست که کلمه مرکب از آب بمعنی متداول آن و ریس صورتی از ری و ریزو و رز و ارز است. و این کلمه از اریزا لاطینیه مأخوذ است. حکیم مؤمن آرد: معرب اوریز یونانی است بفارسی برنج نامند در دوم خشک ودر حرارت و برودت معتدل و بالخاصیه در محرورالمزاج حرارت و در باردالمزاج برودت احداث میکند و ظاهراً بجهت این تأثیر قدما و اکثر متأخرین مرضی را مزوره از برنج نفرموده اند و مخصوص اصحاء دانسته اند چه در مرضی احداث کیفیت متضاده و در اصحّاء کیفیه متوافقه شرط است و حکمای هند متفق اند بر آنکه او باعث طول عمرو صحت بدن است و در حدیث نیز این معنی ورود یافته وبرنج هندی را لزوجت کمتر و آنرا چنپا نامند و برنج سرخ فارسی را قبض بیشتر و سفید در تغذیه قوی تر و اقسام او مسدّد و قابض و بتنهائی قلیل الغذاء و جهت زحیرو اسهال دموی و اختناق رحم و امراض گرده و مثانه مفید و با شیر و شکر کثیرالغذاء و مبهی و مسمّن بدن و مولد منی و با دوغ تازه و سماق مسکن حرارت و جهت اسهال صفراوی و تشنگی و غثیان نافع و با شیر بز جهت زحیر و با پیه گردۀ بز و روغن جهت مغص و اکثار او مصلح حال بدن و رنگ رخسار و مولد خلط صالح و مورث دیدن خوابهای خوب و مولد قولنج و سدّه و اعتقال طبع و مصلحش خیسانیدن آن در آب نخاله و خوردن او با شیرینی و چون در آب قرطم بجوشانند رفع سدّۀ او میکند و آشامیدن آب مطبوخ او مثل ماءالشعیر مسکن لذع اخلاط مراری معده و امعا و با شیر تازه بالمناصفه دو روز خوردن جهت تولید منی مجرب است و حقنه به آب مغسول او جهت سحج و قرحۀ امعا نافع و در جلا دادن جواهر بی عدیل و آب نخاله او درین قوی تر و طلای او با ترمس جهت کلف و آثارو ضماد او با پیه جهت گشودن دمل و ذرورش جهت جراحات تازه و آشامیدن آرد برنج که بسیار پخته باشند با پیه گردۀ بز جهت افراط اسهال مرضی و اسهال دوائی و سحج بغایت مجرب است و آب شلتوک مسقط جنین و پوست شلتوک که بسیار نرم صلایه نکرده باشند از جملۀ سموم است و گویند یک مثقال او کشنده است و مؤلف تذکره منکر این اثر و مکرب و مصدع میداند و سعوط گرد برنج که در حین سفید کردن او بهم رسد جهت قطع رعاف مجرب و بدل برنج، آرد جو مغسول است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بپارسی برنج گویند طبیعت آن سرد و خشک است در دویم. بهترین وی کرمانی بود بعد از آن خوارزمی بعد از آن گیلانی منفعت وی آنست که شکم ببندد بستنی به اعتدال اما برنج سرخ شکم را محکم ببندد اما برنج کوپالی چون بشویند وبا روغن بادام و یا دنبه یا روغن کنجد میریزند سودمند بود جهت گزیدگی معده و اگر به آب خسک دانه بپزند سده تولید نکند و طبیعت را نرم دارد و اگر آبی که برنج سرخ در وی جوشانیده باشند با بعضی ادویۀ قابض حقنه کنند، جهت سحج روده نافع بود اما برنج سفید، لون روی را صافی کند و بدن را فربه کند اما مضر بود به اصحاب قولنج و مصلح آن شیر تازه است یا روغن. صاحب تقویم گوید مصلح آن عسل و شکر سرخ است و جالینوس گویدشکم ببندد و چون با شیر بپزند منی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید برنج پارسی نافع بود جهت شکم و خون رفتن وعلت گرده و مثانه و اختناق رحم و تزحر را بغایت نافع بود. و جالینوس گوید بدل آن پوست جو است. (اختیارات بدیعی). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 41 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ مَ / مِ)
خود را درهم کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهرکی است در ابتدای جبال طبرستان از ناحیۀ دیلم و بدانجا قلعه ای است حصین. ابوسعد منصور بن حسین آبی در تاریخ خود گوید: ارز قلعه ایست به طبرستان که حصاری شبیه یا قریب بدان از جهت استواری و بلندی و وسعت در روی زمین نیست و در آن بستان ها و آسیاهای دایره است و آب آن زائد بر حاجت است و فاضل آن به اودیه میریزد. (معجم البلدان). رجوع بسفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 129 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
هر چیز بد و زشت و هولناک و مهیب. (ناظم الاطباء). و رجوع به انر شود، پیشی گرفتن اسب از اسبان دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیشی گرفتن (اسب). (از اقرب الموارد). انزعاق فرس، پیشی گرفتن اسب از دیگر اسبان. (یادداشت مؤلف) ، بشتاب رفتن و سرعت کردن ستور در رفتار. (از منتهی الارب) (از آنندراج). تند رفتن چهارپایان. (از اقرب الموارد). شتاب کردن ستور و سرعت کردن در رفتار. (ناظم الاطباء). انزعاق دواب، رفتن و سرعت کردن ستور در رفتار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
از امرای دولت ملک شاه بن آلب ارسلان ومحمود بن ملک شاه و برکیارق سلجوقی بود، به برکیارق عصیان کرد و در 492 ه. ق. بقتل رسید. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1048 و اخبارالدوله السلجوقیه ص 77)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ)
صنوبر. (قاموس) (برهان) (مؤید الفضلاء). ارز، درخت صنوبر بی بار است و زفت رطب از آن حاصل میشود. (تحفۀ حکیم مؤمن).
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان با 320 تن سکنه. آب آن از زه آب رود خانه محلی و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان با 572 تن سکنه. آب آن از رود خانه جزلا و محصول آن غلات، پنبه، گردو و انار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). موعظت. وعظ. عظه. نصح. تذکیر. ذکری. (یادداشت مؤلف) :
بسوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرمایه و ارزتان.
فردوسی.
هر آن کس کز اندرزمن درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.
فردوسی.
همه هرکه ایدر در این مرز من
کجا گوش دارید اندرز من.
فردوسی.
بزنهار مرد و به افغان سپهر
به اندرز ماه و بفریاد مهر.
(گرشاسب نامه ص 131).
همه اندرز من بتو اینست
که تو طفلی و خانه رنگین است.
سنایی.
نویسد یکی نامۀ سودمند
بتأیید فرهنگ و رای بلند.
مسلسل باندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ.
نظامی.
وگر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی بکژدم گزیده منال.
سعدی.
آنگاه گشود لب به اندرز
انگیخت سخن بدلنشین طرز.
فیضی (از آنندراج).
- اندرزگونه، اندرزمانند:
مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده ست
کز این سواد بترس از حوادث سودا.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
منجزتر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
بیماریی در شتران که سرفه های سخت و بسیار کنند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح ریاضی آن است که خط چنان باشد که اجزاء مفروضۀ آن در همه اوضاع بر همدیگر انطباق نیابد مانند اجزاء مفروضۀکمان، که فقط در موقعی که قسمت مقعر یک قوس را بر قسمت محدب یک قوس دیگر قرار دهیم انطباق می یابند و درغیر این وضع منطبق نمی شوند. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قصد و عزم و آهنگ. (ناظم الاطباء). قصد. (از شعوری ج 1 ورق 109).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ارزن. درخت ارژن. رجوع به ارژن شود، کم بها. رخیص. مقابل گران. (مؤید الفضلاء). مقابل غالی و ثمین:
گر ارزان بدی مرغ، با این سوار
نبودی مرا تیره شب کارزار.
فردوسی.
گرچه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
جان پرمایه همی چون بفروشی بنفیر
چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی.
ناصرخسرو.
چیزی بگران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.
ناصرخسرو.
نگویم زشت و بد را خوب و نیکو
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان.
ناصرخسرو.
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده، ارزان.
ناصرخسرو.
گر بجانی بخری یکدم خوش، ارزانست.
اثیرالدین اومانی.
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانست ارزانتر شود.
مولوی.
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرص نان دهد.
مولوی.
وصال دوست بجان گر میسرت گردد
بخر که دیر بدست اوفتد چنین ارزان.
سعدی.
نرخ متاعی که فراوان شود
گر بمثل جان بود ارزان شود.
جامی (تحفهالابرار).
، لایق. شایسته. درخور. سزاوار ومسلم یعنی می ارزد ترا و قابلیت آن دارد. (رشیدی) :
جان اگر میطلبی اینک جان
بتو جان و تو بجان ارزانی.
ولی دشت بیاضی.
- امثال:
ارزان بعلت، گران بحکمت.
ارزان یافته خوار باشد.
هر روز خر نمیرد تا کوفته ارزان شود. (جامعالتمثیل).
، فرومایه، مناسب.
- ارزان خریدن، استرخاص. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارتخاص. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الأرب).
- ارزان شدن، رخص. کم بها شدن. (شعوری).
- ارزان شمردن، استرخاص. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارتخاص.
- ارزان کردن، ارخاص. (تاج المصادر بیهقی). ارخاس:
ابا همگنانتان بتر زان کند
بشهر اندرون گوشت ارزان کند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ظاهرتر. آشکارتر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام کوهی به ناحیت همدان. (شعوری)
ابرج آبادۀ فارس
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
تسمه ای جهت اندازه گرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انجز
تصویر انجز
پارسی تازی شده لنگر
فرهنگ لغت هوشیار
بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند بیل، آلتی که پیلبانان با آن پیل را برانند کجک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرز
تصویر اندرز
پند، وعظ، موعظه، نصیحت، نصح، تذکیر، حکایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انر
تصویر انر
زشت بد مهیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارز
تصویر ارز
بها، قیمت، ارزش، پول خارجی، پول بیگانه
ارز تهاتری: ارزی که در قراردادهای پایاپا مبنای محاسبه قرار می گیرد، یوزانس ارزی که پس از دریافت کالا حواله می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انر
تصویر انر
((اَ نَ))
زشت، بد، مهیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرز
تصویر اندرز
((اَ دَ))
پند، نصیحت، وصیت
فرهنگ فارسی معین
پند، تذکیر، توصیه، سفارش، عبرت، موعظه، نصیحت، وصیت، وعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در حومه نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تحریک و خارش بدن، وسوسه، درد مفاصل
فرهنگ گویش مازندرانی
جو دو سر که شبیه ساقه ی گندم و بلندتر از آن استدانه هایش
فرهنگ گویش مازندرانی
ندرز
فرهنگ گویش مازندرانی