فکر. (انجمن آرا) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب) (نصاب). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال. (ناظم الاطباء). فکره. فکری. رویه. هویس. (از منتهی الارب). وهم. هم. (مهذب الاسماء). خیال. (انجمن آرا) (آنندراج). نیه. ضمیر. طویه. (دهار). تأمل. (تاریخ بیهقی). فکرت. تفکر. نظر. رای. صدد. عزیمه. عزیمت.صریمه. صریمت. سگالش. ج، اندیشه ها و اندیشگان. (یادداشت مؤلف) : در اندیشۀ دل نگنجد خدای بهستی او باشدم رهنمای. فردوسی. بجز بندگی پیشۀ من مباد جزاز داد اندیشۀ من مباد. فردوسی. بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی. نیاید باندیشه از نیست هستی نیاید بکوشیدن از جسم جانی. فرخی. نرود هیچ خطا بر دل و اندیشۀ تو کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند. منوچهری. پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا. عنصری. و این هردو (هردو گونۀ دانستن: اندر رسیدن (= تصور) و گرویدن) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه. (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). آن به که چو چیزی محال جوید اندیشۀ تو، گوش او بمالی. ناصرخسرو. اندیشه بود اسب من و عقلم او را سوار همچو سلیمانی. ناصرخسرو. تاعادل دل شوی باندیشه هرگه که تنت بعدل شد فاعل. ناصرخسرو. زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. اندیشه چو دانش است می باید داشت اندوه چو روزی است می باید خورد. ابوالفرج رونی. چه کنم که مر شما را بیش هیچ اندیشۀ ولایت نیست. مسعودسعد. از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). اندیشۀ آن نیست که دردی دارم اندیشه بتو نمی رسد درد اینست. خاقانی. ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی. خاقانی. در جان من اندیشۀ تو آتش افکند کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم. خاقانی. حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشۀ انعام درباره تو باتمام رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 225). مرکز این گنبد فیروزه رنگ بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ یامکن اندیشه بچنگ آورش یا به یک اندیشه بتنگ آورش. نظامی. غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست. نظامی. از این اندیشه هرگز برنگردد نه بنشیند دل عطار از جوش. عطار. دلی کز دست شد زاندیشۀ عشق درو اندیشۀ دیگر نگنجد. عطار. اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست ناید خود از شکستۀ اندیشه ها درست. کمال اسماعیل. هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما. مولوی. ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل. سعدی. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش. حافظ. اندیشۀ صحیح نباشد سقیم را. صائب.
فکر. (انجمن آرا) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب) (نصاب). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال. (ناظم الاطباء). فکره. فکری. رویه. هویس. (از منتهی الارب). وهم. هم. (مهذب الاسماء). خیال. (انجمن آرا) (آنندراج). نیه. ضمیر. طویه. (دهار). تأمل. (تاریخ بیهقی). فکرت. تفکر. نظر. رای. صدد. عزیمه. عزیمت.صریمه. صریمت. سگالش. ج، اندیشه ها و اندیشگان. (یادداشت مؤلف) : در اندیشۀ دل نگنجد خدای بهستی او باشدم رهنمای. فردوسی. بجز بندگی پیشۀ من مباد جزاز داد اندیشۀ من مباد. فردوسی. بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی. نیاید باندیشه از نیست هستی نیاید بکوشیدن از جسم جانی. فرخی. نرود هیچ خطا بر دل و اندیشۀ تو کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند. منوچهری. پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا. عنصری. و این هردو (هردو گونۀ دانستن: اندر رسیدن (= تصور) و گرویدن) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه. (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). آن به که چو چیزی محال جوید اندیشۀ تو، گوش او بمالی. ناصرخسرو. اندیشه بود اسب من و عقلم او را سوار همچو سلیمانی. ناصرخسرو. تاعادل دل شوی باندیشه هرگه که تنت بعدل شد فاعل. ناصرخسرو. زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. اندیشه چو دانش است می باید داشت اندوه چو روزی است می باید خورد. ابوالفرج رونی. چه کنم که مر شما را بیش هیچ اندیشۀ ولایت نیست. مسعودسعد. از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). اندیشۀ آن نیست که دردی دارم اندیشه بتو نمی رسد درد اینست. خاقانی. ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی. خاقانی. در جان من اندیشۀ تو آتش افکند کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم. خاقانی. حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشۀ انعام درباره تو باتمام رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 225). مرکز این گنبد فیروزه رنگ بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ یامکن اندیشه بچنگ آورش یا به یک اندیشه بتنگ آورش. نظامی. غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست. نظامی. از این اندیشه هرگز برنگردد نه بنشیند دل عطار از جوش. عطار. دلی کز دست شد زاندیشۀ عشق درو اندیشۀ دیگر نگنجد. عطار. اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست ناید خود از شکستۀ اندیشه ها درست. کمال اسماعیل. هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما. مولوی. ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل. سعدی. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش. حافظ. اندیشۀ صحیح نباشد سقیم را. صائب.
اندیشه ای که فکر و خیال باشد و بندیشه ها یعنی خیالات و تخیلات. (برهان). اندیشه است که فکر و خیال باشد و بندیشه ها بمعنی خیالات و تخیلات و بندیش امر به اندیشه کردن است و به اضافۀ ’یا’ او را بیندیش گویند. (آنندراج). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود
اندیشه ای که فکر و خیال باشد و بندیشه ها یعنی خیالات و تخیلات. (برهان). اندیشه است که فکر و خیال باشد و بندیشه ها بمعنی خیالات و تخیلات و بندیش امر به اندیشه کردن است و به اضافۀ ’یا’ او را بیندیش گویند. (آنندراج). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود