جدول جو
جدول جو

معنی اندرون - جستجوی لغت در جدول جو

اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
فرهنگ فارسی عمید
اندرون
(اَ دَ)
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.
فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.
عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.
ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.
خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقۀ چاکری.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
اندرون
(اَ دَ)
جمع واژۀ اندری. رجوع به اندری شود.
لغت نامه دهخدا
اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
فرهنگ لغت هوشیار
اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
فرهنگ فارسی معین
اندرون
ضمیر، داخل
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
فرهنگ واژه فارسی سره
اندرون
حرمسرا، باطن، درون، ضمیر، تو، داخل، در، لا، مابین
متضاد: بیرونی، برون، ظاهر، 3، بیرون، خارج
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندروب
تصویر اندروب
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندوب، انروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرونه
تصویر اندرونه
اندرون، درون، درونی، داخل، باطن، در علم زیست شناسی اعضای درون شکم جانوران از معده، کبد، روده ها و غیره، امعا، احشا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
مربوط به اندرون، داخلی، درونی، باطنی، قلبی، اندرون، ساکن اندرون
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختۀ باژگونه کرده. (شرفنامۀ منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) :
چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر
چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا
اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند
بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا.
ناصرخسرو.
ای شاه عجم توزیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.
مسعودسعد.
ترا نوالۀ چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسۀ او سرنگون و اندروا
مجیربیلقانی.
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست.
کمال الدین اسماعیل.
همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست
اثیر اومانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
نوعی از جوشش باشد که پوست بدن را سیاه و خشن گرداند و با خارش باشد و آن رابعربی قوبا گویند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم). در هندی زاد گویند. (از شعوری ج 1 ورق 100). اندوب. اندوج. (انجمن آرا). اندروب. اندروج. (آنندراج). و رجوع به قوبا و قوباء و اندوب و اندوج شود، باطن. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح پزشکی مجموع اعضا و انساجی که در داخل شکم زیر پردۀ جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشود. احشاء و امعاء. احشاء. (از فرهنگ فارسی معین) ، پیراهن و چادرو لباسی که در زیر قبا پوشند. (ناظم الاطباء). چادرشب. (از شعوری ج 1 ورق 130). شعار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
زینت و آرایش.
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ممتحن و آزمایش کننده.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام مردی بود و او مطلوبی داشت ’هارو’ (یا بهارو) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). درقصۀ وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده:
نه من کمتر از اندروسم بمهر
نه باشد بهار و چو عذرا بچهر.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202).
و رجوع به هارو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ری یو)
جمع واژۀ اندری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ نَ / نِ)
اندرون. داخل. (فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 1 ورق 130).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
منسوب به اندرون. باطنی و داخلی ضد بیرونی. (از ناظم الاطباء). داخلی. درونی: زاویۀ اندرونی (زاویه داخلی). (فرهنگ فارسی معین) : تا چون دشمن بیرونی برسد از دشمن اندرونی ایمن باشد. (مجالس سعدی ص 20).
... که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازۀ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمرو بن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
ولاتبقی خمور الاندرینا
مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
در ذخیرۀ خوارزمشاهی این کلمه بسیار و شاید در غالب صفحات یک یا چند بار بجای ’از اندرون’ و یا ’از درون’ آمده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آن پوست تنک که زندرون خایۀ مرغ باشد یا آنکه اندر اندرون بی باشد به روی آن نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). دلیل کند که ماده به زندرون تن میل می کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). حرارت زندرون تن اندر اخلاط فزونی آویزد و آن را عفن کند و تب عفونی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
اندرون داخل، باطن، مجموع اعضاانساجی که در داخل شکم زیر پرده جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشوداحشا و امعا احشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندرون
تصویر قندرون
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ قندران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
سرای پیشین، حرمسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندران
تصویر اندران
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
داخلی، درونی، خانه ای که پشت خانه دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران است، مقابل بیرونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
((اَ دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، دروا
فرهنگ فارسی معین
حرمسرا، حرم، تویی، داخلی
متضاد: بیرونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آویخته، آویزان، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از کوه های اطراف دهکده کندلوس نور
فرهنگ گویش مازندرانی
ساخت داخلی، داخلی، درونی
دیکشنری اردو به فارسی