واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. نصیحت گو. (یادداشت مؤلف) ، حک کردن. محو کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن سرانجام کشته شود نکو نامش اندرنوشته شود. دقیقی. بر دل من باد مجلس تو گذر کرد تب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش. سوزنی. و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود
واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. نصیحت گو. (یادداشت مؤلف) ، حک کردن. محو کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن سرانجام کشته شود نکو نامش اندرنوشته شود. دقیقی. بر دل من باد مجلس تو گذر کرد تب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش. سوزنی. و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود