جدول جو
جدول جو

معنی اندابه - جستجوی لغت در جدول جو

اندابه(اَ بَ / بِ)
مالۀ گچ مالی. (ناظم الاطباء). مالۀ بناها. انداوه. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) :
بامچه اندودن کس را بدوغ
خواست ز من عاریت اندابه کیر.
سوزنی (از فرهنگ شعوری) ، قیاس کردن. حدس زدن. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). مقدار و حد چیزی سنجیدن:
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که از دانش اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
عجب ماند و نیست جای شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
بتوران نماندبر و بوم رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست.
فردوسی.
همی گفت هر کس که اینت شگفت
کزین هرگز اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی).
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد.
نظامی.
چون اندازه زچشم خویش گیرد
بر آهویی صد آهو پیش گیرد.
نظامی.
، بمجاز، تعبیر کردن:
دلم دوش دیده ست خوابی شگفت
ندانم چه اندازه باید گرفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، شمردن. حساب کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. (از یادداشت مؤلف) :
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیرخیر
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.
فردوسی.
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت.
فردوسی.
ز پرویزت اندازه باید گرفت
چو دفتر بخوانی بمانی شگفت.
فردوسی.
جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفت است و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت.
فردوسی.
بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار (اردشیر)
خروش آمد از پس که از بخت گرم
که رخشنده بادا سر تخت گرم
همی هرکسی گفت اینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت.
فردوسی.
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر.
فردوسی.
ز هر سالخوردی و هر تازه ای
بگیرم بقدر وی اندازه ای.
فغانی (از آنندراج).
- اندازه اندرگرفتن، اندازه گرفتن:
ازومانده بد شاه توران شگفت
وزان کار اندازه اندرگرفت.
فردوسی.
- اندازه برگرفتن،سبر. (تاج المصادر بیهقی). اندازه گرفتن:
ز پیکارش اندازه ها برگرفت
غمین گشت و زو ماند اندر شگفت.
فردوسی.
بدو ماند کاوس کی در شگفت
ز کردارش اندازه ها برگرفت.
فردوسی.
و رجوع به اندازه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندازه
تصویر اندازه
هرچه با آن چیزی را بسنجند، آنچه مقدار چیزی را با آن تعیین کنند، مقدار، مقیاس، پیمانه، کمیتی که بتوان آن را بر اساس معیارهای مخصوص سنجید، حد معقول و مورد پذیرش برای چیزی، قدر، مرتبه، لیاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله، مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ به دیوار می مالند، شکوه، شکایت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ / وِ)
مالۀ استادان بنا باشد و آن افزاری است که بدان گل و گچ بر بام و دیوار مالند. (برهان قاطع) (آنندراج). مالۀ بنایان که بدان اندود کنند و بام اندایند. اندا و انداوه بدل یکدیگرند. (انجمن آرا). ماله که بدان اندود کنند. (فرهنگ سروری). مسجه. مسیعه. ماله که آلت اندایش است. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ / یِ)
به معنی انداوه است که مالۀ استادان گل کار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). دست افزاری باشد که بدان کاهگل بیندایند و آنرا ماله نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). انداوه. ماله. (ناظم الاطباء). مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند. (فرهنگ فارسی معین) :
بامچه اندودن کس را بدوغ
خواست ز من عاریت اندایه کیر.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
دهی است به ری و به مصر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ)
مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر. (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمه. شیع. نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب) :
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست.
فردوسی.
ز هر چیز چندانکه اندازه نیست
اگر برنهی پیل باید دویست.
فردوسی.
کس اندازه نشناخت آنرا که چند
ز دینار و از تاج و تخت بلند.
فردوسی.
هر آن کس که از کار دیده ست رنج
بیابد باندازۀ رنج گنج.
فردوسی.
آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازۀ او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119- 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمۀ قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156).
به اندازۀ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدار است اندازۀ نافرمانی.
منوچهری.
آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینارو ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
کردار ببایدت باندازۀ گفتار.
ناصرخسرو.
چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازۀ رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازۀ امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازۀ رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه).
به اندازۀ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.
سعدی.
طالب گهر مدح باندازۀاو ساز
کاین درنه باندازۀ گوش دگران است.
طالب.
- از اندازه افزون، بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار:
بر اسفندیار آفرین هر کسی
بخواندند از اندازه افزون بسی.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه شدن، دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی) :
هیونان فرستاد چندی زری
سوی پارس نزدیک کاوس کی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
دل شاه ترکان از آن تازه شد
بنالید و بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
از این مژده دادند بهر خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهدز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبهای آینده شود.
- بر دیگر اندازه کردن، دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن:
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن.
فردوسی.
همه شب همیراند خود با گروه
چو خورشید تابان درآمد ز کوه
چراغ زمانه زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه گشتن، بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن:
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب...
بنالید و بر دیگر اندازه گشت
غم و درد لشکر تر و تازه گشت.
فردوسی.
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
- به اندازه ای که، بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف).
- بی اندازه، فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس:
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان).
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی.
- بیش از اندازه، بسیار. فراوان. بیشمار: بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 147).
- ز اندازه بیش، از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار:
بفرمود تا مانی آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.
فردوسی.
ستایش کنانش دویدند پیش
بر او آفرین بود زاندازه بیش.
فردوسی.
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران بپیش.
فردوسی.
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش.
فردوسی.
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش.
اسدی.
، اندازه و گز، دروغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندایه
تصویر اندایه
ماله بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله بنایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
مقیاس و مقدار هر چیزی، مبلغ، مقدار، مقیاس، حد، قدر
فرهنگ لغت هوشیار
آب گندیده و بدبوی، باتلاق زمین باتلاقی: بدشت گل و خار و گنداب و چاه مکن رزم کافتد بسختی سپاه. توضیح زمین کما بیش پستی که مقداری آب در آن جمع شده و بخارج راه نداشته باشد تولید باتلاق کند، جایی که آبهای شستشو و گنده در آن رود: گنداب حمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
((اَ زِ))
مقدار، پیمانه هر چیز، قدر، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
مقدار، قدر، حد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
مقاسٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
Size
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
taille
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
サイズ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
سائز
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
আকার
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
ukubwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
크기
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
ukuran
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
גּוֹדֶל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
आकार
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
ขนาด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
grootte
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
dimensione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
tamanho
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
尺寸
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
rozmiar
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
розмір
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
Größe
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
размер
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از اندازه
تصویر اندازه
tamaño
دیکشنری فارسی به اسپانیایی