جدول جو
جدول جو

معنی انبیاش - جستجوی لغت در جدول جو

انبیاش
(اِ تِ)
مردن و منقبض گردیدن، و هو لاینباش، او نمی میرد و منقبض نمی گردد. (ناظم الاطباء). هو لاینباش، یعنی نمی رمد و منقبض نمیگردد. (منتهی الارب). نمی رمد و گرفته نمی شود. (شرح قاموس). رمیدن، و گویند گرفته شدن. (از اقرب الموارد) ، دریاچۀ مزبور نام خود را بغنی ترین ایالت کانادا داده. ایالت انتاریو 5/5 میلیون سکنه دارد، کرسی آن تورنتو و شهرهای عمده آن هامیلتون، اتاوا، ویندسور، و لندن است. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبیا
تصویر انبیا
نبیّ، بیست و یکمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۱۲ آیه
انبیای اولوالعزم: پیغمبرانی که صاحب کتاب و شریعت مستقل بودند (نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و محمد)، پیغمبران مرسل
فرهنگ فارسی عمید
(اِتِ)
پیشی گرفتن، نتش برآوردن تخم. (ناظم الاطباء). انتش الحب، تر و خیس شد دانه و نتش خود را در زمین زد. (از اقرب الموارد) ، کهنه شدن جامه، انتش الثوب. (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تصادم. بهم خوردن دو چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دست ناویدن و گرفتن چیز کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تناول، یقال: ’الظبی ینوش الاراک وینتاشه’. (از اقرب الموارد) ، ترشدن ریش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ترشدن زخمها. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سیاه شدن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پر ومملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). پر. (انجمن آرا) :
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن ازمردم انبوه بود.
فردوسی.
، از بسیاری بهم پیوسته. (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم. (ناظم الاطباء). یک جا جمعشده و بهم پیوسته. (فرهنگ فارسی معین). کثیف و غلیظ. (آنندراج) (انجمن آرا). متکاثف. ملتف ّ. درهم. مقابل تنک. (یادداشت مؤلف) :
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو.
فردوسی.
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
درختی کشن شاخ بر شخ ّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
اسدی (گرشاسب نامه ص 115).
از خلایق که گشته بود انبوه
بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه.
نظامی.
انبوه و گران و زشت وناخوش
مانندۀ ابر مهرجانی.
کمال (از آنندراج).
عیکه، انبوه از هر درخت. غمیس، هر چیز درهم و انبوه. جثل، انبوه و درهم شده. دیجور، انبوه از نبات خشک. (منتهی الارب).
- انبوه ابرو، آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف).
- انبوه دم، حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب، اسب انبوه دم. (منتهی الارب).
- انبوه ریش،مردم ریش پهن و ریش بزرگ. (ناظم الاطباء) : الکثاثه، انبوه ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). کث اللحیه، مرد انبوه ریش. (منتهی الارب).
- انبوه گن، بهم پیوسته و درهم: اشب، درختستانی انبوه گن. (دستوراللغه از یادداشت مؤلف).
- انبوه موی، آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امراءه فنواء، زن بسیار و انبوه موی. (منتهی الارب).
، کثرت. (فرهنگ فارسی معین). بسیاری. فراوانی:
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه.
فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.
فردوسی.
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ.
فردوسی.
ز دروازۀ شهر بیرون شدیم
ز انبوه مردم بهامون شدیم.
فردوسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
بدشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری.
اسدی (گرشاسب نامه).
وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه جنگی سیه شد جهان.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 84).
خضراء، سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه، انبوه گوسفند. (منتهی الارب).
- بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن، درنشستن) ، فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن. در بحر تفکر غرق شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندرنشست.
فردوسی.
در شارسان را بآهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست.
فردوسی.
، پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). بسیارمردم: دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدود العالم). خواکند، رشتان، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). و او را [بردع را] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است. (حدود العالم). ساوه، آوه، بوسته، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم. (حدود العالم). کرمانشاهان، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم)، مجمع و جمعیت. (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری). گروه. جمعیت:
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی (اشعار... چ مسکو ص 226).
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشّه راه.
فردوسی.
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یک سوی و دور از گروه.
فردوسی.
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.
فردوسی.
خلق ز هر سو نهاده رو بدر او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار.
فرخی.
شبستان پر شد از انبوه ماهان
چو ایوان پر شد از انبوه شاهان.
(ویس و رامین).
سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی).
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی ّ و شهری یلان نبرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 16).
خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من... بیارند. (تاریخ طبرستان). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت. (تاریخ طبرستان).
گویی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجدالحرام برآمد.
خاقانی.
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگان کوهی.
نظامی.
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه.
نظامی.
بانبوه می با جوانان گرفت
بخلوت ره کاردانان گرفت.
نظامی.
او بدین دعوت مغرور شد و طمعدر ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 83).
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی.
اوحدی.
ملول از خود و از همه کس نفور
باندوه نزدیک از انبوه دور.
نزاری قهستانی.
بگفت این و انبوه خرم شدند
بیکباره بی شغل و بی غم شدند.
؟
بنزدیک چاه انبهی یافتند
بدیدار انبوه بشتافتند.
؟
بدیدند انبوه و در انبهی
نشسته ستوده رسول چهی.
؟
- بانبوه، دسته جمعی. با همه عده. جمعاً. جنگ بانبوه، برابر جنگ تن بتن:
سپه را همه پیش باید شدن
بانبوه زخمی بباید زدن.
فردوسی.
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت.
فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.
فردوسی.
بانبوه جستن نه نیک است جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ.
فردوسی.
شوم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ بانبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ بانبوه را جشن خواند.
نظامی.
- ، بسیار. کثیر. فراوان: از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر ورعیت بانبوه تر. (نصیحهالملوک غزالی). موی سیاه داشت [نبی اکرم صلوات اﷲعلیه] و گرد روی [یعنی ریش و محاسن] بانبوه. (مجمل التواریخ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته. (مجمل التواریخ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 246). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های بانبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415).
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی بانبوه.
نظامی.
- بی انبوه، بدون جمعیت. خلوت:
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی.
(ویس و رامین).
- ، بدون همراهی جمعیت. تنها. منفرد:
همی راند تا بر سر کوه شد
بدیدار رستم بی انبوه شد.
فردوسی.
- پرانبوه، پرجمعیت. بسیارمردم:
پس کوه شهری پرانبوه بود
بسی ده به پیرامن کوه بود.
اسدی (گرشاسب نامه ص 173).
، فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه. (ناظم الاطباء)، قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن. (آنندراج)،
{{اسم خاص}} گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان، این بیت معروف است که گفته اند:
گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور
ور باده خوری بادۀ انبوه بخور.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
جمع واژۀ نبی ٔ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نبی ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار). پادشاهان آل بویه که لقب شاهنشاه داشتند. این کلمه یعنی شاهنشاه را به کلماتی از جمله انبیاء اضافه می کردند ومی گفتند: شاهنشاه انبیاء. (از نقودالعربیه ص 135).
- خاتم الانبیاء، رجوع به همین ماده شود.
، بر سر خود رفتن ناقه و معلوم نشدن که کجا زاییده، انتج القوم، زه آوردند شتران ایشان، وقت زه رسیدن اسب و ناقه را یعنی حملش آشکار شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزدیک گشتن اسب بزادن. (مصادر زوزنی). فرارسیدن هنگام زایش چارپایان. (فرهنگ فارسی معین) ، نتیجه دادن. نتیجه بخشیدن. منتج شدن. (یادداشت مؤلف) ، نتیجه گرفتن از چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح منطق) نتیجه گرفتن از مقدمات منطقی. (فرهنگ فارسی معین) : از قضایا اجنبی انتاج صورت نبندد پس دو حد باقی را از دو مقدمه که به معنی یکی بود و در نتیجه ساقط باشد حد اوسط خوانند... و حد اوسط علت تألیف قیاس بود و رسانندۀ دو باقی بیکدیگر که انتاج عبارت از آنست. (اساس الاقتباس ص 191)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بسختیها و به بوائج رسیدن مردم و افتادن بر مردم سختیها، یقال انباجت علیهم بوائج. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فرود آمدن سختی و حادثه بر کسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بلا و سختی رسیدن. (آنندراج). رسیدن بر مردم سختی و بلا. (ناظم الاطباء). رسیدن سختی و بلا بر قوم. (ازمنتهی الارب). داهیه بر مردم رسیدن. (از اقرب الموارد) ، انتض العرجون (و هو ضرب من الکماه) ، اذا کان یتقشر من اعالیه و یقال هو ینتض عن نفسه کما تنتض الکماه الکماه و السن السن اذا خرجت فرفعتها عن نفسها. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شوریده شدن رای مردم و نیافتن مخرجی از آن، یقال انباک القوم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شوریده شدن و اختلاط رای که مخرجی از آن نیابند. (از ذیل اقرب الموارد) ، ناایستادن قی. (ناظم الاطباء). منقطع نشدن قی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انبخان
تصویر انبخان
ورآمده خاسته خاز ورآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبزاغ
تصویر انبزاغ
رسیدن نوبهار، روانه شدن اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبساس
تصویر انبساس
پراکنده شدن، رفتن آب به زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبساط
تصویر انبساط
گسترده و پهناور گردیدن، انتشار، گسترده، گشاده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبضاع
تصویر انبضاع
بریده شدن، انقطاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبعاث
تصویر انبعاث
برانگیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبعاج
تصویر انبعاج
شکافته شدن ناگهان به سخن درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انابیش
تصویر انابیش
جمع انبوش، تره های بر کنده، درختان بر کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارنبیات
تصویر ارنبیات
خرگوشیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتیاش
تصویر ارتیاش
نیکو شدن حال کسی نیکو شدن احوال، حسن حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربیان
تصویر اربیان
از جانوران ملخ دریایی میگو از گیاهان: بابونه سگ میگو، بابونه سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبیا
تصویر انبیا
جمع نبی پیغمبران وخشوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادبیات
تصویر ادبیات
دانشهای متعلق بادب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انحیاش
تصویر انحیاش
دل زدگی، ترنجیدگی - انقباض)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتیاش
تصویر انتیاش
دست ناویدن، گرفتن، آورد و برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبیاع
تصویر انبیاع
سرازیر شدن خوی (عرق)، مس مس کردن در خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبیاء
تصویر انبیاء
جمع نبی، پیامبران، وخشوران، پیغمبران
فرهنگ لغت هوشیار
از سنسکریت، جمع انبج، نغزک ها انبه ها جمع انبج. انبه ها، بمطلق اشیایی که با عسل مربا سازند اطلاق کنند بطوری که انبجات و مربیات مترادف محسوب شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبیاء
تصویر انبیاء
جمع نبی، پیامبران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبازش
تصویر انبازش
آکومولاسیون، اشتراک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انباشت
تصویر انباشت
تکاثر، تراکم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ادبیات
تصویر ادبیات
فرهنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انبساط
تصویر انبساط
گسترده شدن، گستردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انبیاء
تصویر انبیاء
پیغمبران، پیامبران
فرهنگ واژه فارسی سره
اگر بیند سوره انبیا می خواند، دلیل که حق تعالی او را علم و سیرت بخشد. محمد بن سیرین
اقبال دو جهانی یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب