کسی که ریاست کاروان حاجیان را بعهده می گیرد. نخستین بار در سال نهم هجری ابوبکر صدیق باین لقب ملقب گردید. در دورۀ اخیر ایام خلفاء این وظیفه بیکی از امرای خاندان خلافت سپرده میشد و این در صورتی بود که خود خلیفه شخصاً آنرا عهده دار نشود. وظیفۀ امیرالحج رهبری حجاج مکه و عودت و محافظت آنان و امنیت در اثنای سفر بود. (از دایرهالمعارف آریانا). و رجوع به امیرالحج و امیر حج و امیر حاج شود
کسی که ریاست کاروان حاجیان را بعهده می گیرد. نخستین بار در سال نهم هجری ابوبکر صدیق باین لقب ملقب گردید. در دورۀ اخیر ایام خلفاء این وظیفه بیکی از امرای خاندان خلافت سپرده میشد و این در صورتی بود که خود خلیفه شخصاً آنرا عهده دار نشود. وظیفۀ امیرالحج رهبری حجاج مکه و عودت و محافظت آنان و امنیت در اثنای سفر بود. (از دایرهالمعارف آریانا). و رجوع به امیرالحج و امیر حج و امیر حاج شود
جمع واژۀ میل (مقیاس). (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به میل شود، اعتماد و اتکاء داشتن. دل بستن. اعتقاد داشتن: پس از کردگار جهان آفرین بتو دارد امّید ایران زمین. فردوسی. بگیتی چه دارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمّشید. فردوسی. بود محال، ترا داشتن امید، محال بعالمی که نماند هگرز بر یک حال. قطران. گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امّید میدارم برحمن الرحیم. سعدی. امیدی که دارم بفضل خداست. (بوستان). بعد از تو بهیچکس ندارم امّید و ز کس نیایدم باک. سعدی. تشنۀ بادیه را هم بزلالی دریاب بامیدی که درین ره بخدا میداری. حافظ (از آنندراج). ، بر چیزی یا در چیزی چشم داشتن. (ناظم الاطباء). توقع و انتظار داشتن: جزین داشتم امّید و جزین داشتم الچخت ندانستم کز دور گواژه زندم بخت. کسائی (از فرهنگ اسدی). هر آنکس که دارد ز گیتی امید چو جوینده خرماست از شاخ بید. فردوسی. ما را صنما همی بدی پیش آری از ما تو چرا امید نیکی داری ؟ (از قابوسنامه). فرزند اوست و حرمت او چون ندانیش پس خیره خیر امید چه داری برحمتش ؟ ناصرخسرو. از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم کنون امّید بخشایش همی دارم که مسکینم. سعدی. هرکه مشهور شد به بی ادبی دیگر از وی امید خیر مدار. سعدی. نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان). غله چون زرد شد امید مدار که دگرباره سبزتر گردد. سعدی. ، طمع. (منتهی الارب). طمع داشتن: نباید که ارژنگ ودیو سپید بجان تو دارند هرگز امید. فردوسی. وصلش، اخسیکتی، امید مدار که وفا با جمال کم سازد. اثیر اخسیکتی
جَمعِ واژۀ میل (مقیاس). (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به میل شود، اعتماد و اتکاء داشتن. دل بستن. اعتقاد داشتن: پس از کردگار جهان آفرین بتو دارد امّید ایران زمین. فردوسی. بگیتی چه دارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمّشید. فردوسی. بود محال، ترا داشتن امید، محال بعالمی که نماند هگرز بر یک حال. قطران. گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امّید میدارم برحمن الرحیم. سعدی. امیدی که دارم بفضل خداست. (بوستان). بعد از تو بهیچکس ندارم امّید و ز کس نیایدم باک. سعدی. تشنۀ بادیه را هم بزلالی دریاب بامیدی که درین ره بخدا میداری. حافظ (از آنندراج). ، بر چیزی یا در چیزی چشم داشتن. (ناظم الاطباء). توقع و انتظار داشتن: جزین داشتم امّید و جزین داشتم الچخت ندانستم کز دور گواژه زندم بخت. کسائی (از فرهنگ اسدی). هر آنکس که دارد ز گیتی امید چو جوینده خرماست از شاخ بید. فردوسی. ما را صنما همی بدی پیش آری از ما تو چرا امید نیکی داری ؟ (از قابوسنامه). فرزند اوست و حرمت او چون ندانیش پس خیره خیر امید چه داری برحمتش ؟ ناصرخسرو. از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم کنون امّید بخشایش همی دارم که مسکینم. سعدی. هرکه مشهور شد به بی ادبی دیگر از وی امید خیر مدار. سعدی. نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان). غله چون زرد شد امید مدار که دگرباره سبزتر گردد. سعدی. ، طمع. (منتهی الارب). طمع داشتن: نباید که ارژنگ ودیو سپید بجان تو دارند هرگز امید. فردوسی. وصلش، اخسیکتی، امید مدار که وفا با جمال کم سازد. اثیر اخسیکتی
جمع واژۀ مثیل مصغر مثل، گویند: امیثالهم یریدون ان المشبه به حقیر کما ان هذا حقیر. (از ناظم الاطباء) ، کنایه از حق سبحانه و تعالی. (آنندراج). خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ مُثَیْل مصغر مثل، گویند: امیثالهم یریدون ان المشبه به حقیر کما ان هذا حقیر. (از ناظم الاطباء) ، کنایه از حق سبحانه و تعالی. (آنندراج). خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء)
جمع امور، کارها جمع امور، جمع الجمع امر: (صدر اعظم امورات لازمه مهمه را بخاکپای مبارک عرضه داشته) (از لایحه قانون مشیر الدوله صدر اعظم که بصحه ّ ناصرالدین شاه رسیده)
جمع امور، کارها جمع امور، جمع الجمع امر: (صدر اعظم امورات لازمه مهمه را بخاکپای مبارک عرضه داشته) (از لایحه قانون مشیر الدوله صدر اعظم که بصحه ّ ناصرالدین شاه رسیده)