جدول جو
جدول جو

معنی امنس - جستجوی لغت در جدول جو

امنس
(اَ مِنِ)
منشی اسکندر مقدونی که در لشکر به هند همراه وی بود. (از ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1082)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امنه
تصویر امنه
تودۀ هیزم، پشتۀ هیزم، پشتواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اونس
تصویر اونس
واحد اندازه گیری وزن برابر ۲۸/۳۵ گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امنا
تصویر امنا
امین ها، امانت دارها، کسانی که مردم به او اعتماد کنند، طرف اعتمادها، درستکارها، جمع واژۀ امین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امنع
تصویر امنع
استوارتر، بلندپایه تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املس
تصویر املس
نرم، هموار، اسبی که پشتش پهن و هموار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ نَ)
بی بیمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امن، و آن سکون قلب است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ نَ)
ابن عیسی. کاتب لیث و محدث بوده. (از منتهی الارب). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
نوعی کفش است. (از دزی ج 1 ص 39)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
با عز و ارجمندی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند با 1037 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ نَ)
آنکه بر هر کس ایمن باشد و اعتماد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند هو امنه اذنه، اذا کان یأمن کل واحد و یصدق ما یسمع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
جمع واژۀ امین. (از اقرب الموارد). مردمان امین و امانت دار. (ناظم الاطباء). زنهارداران. امینان. (فرهنگ فارسی معین). امانت داران. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
سعدی.
، امه الرجل (بطور مجهول) ،بی عقل گردید آن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند مربع و مسدس همه روشن و املس. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام محلی است در انطابلس در آفریقا. (از معجم البلدان). و بنا به نوشته مؤلف حبیب السیر (چ سنگی ج 1 ص 406) در جنگهای صلیبی املس بوسیلۀ صلاح الدین ایوبی فتح شد
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
ابن سلیمان. شاعری است. (منتهی الارب) ، کنایه از آلت مردی. (یادداشت بخط مؤلف) :
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن همی عنان نکشد سرخ اعورم.
سوزنی.
، زاغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاغ. (از اقرب الموارد) :
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی.
، هیچکاره از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پست از هر چیز. (از اقرب الموارد) ، سست بددل و کندخاطر و افسرده دل بیخبر که راه راست نرود و توفیق راست روی نیابد. (منتهی الارب) (از آنندراج). ضعیف و ترسو و کندخاطر که راهنمائی نکند و رهنمائی نپذیرد و خیری در وی نباشد. (از اقرب الموارد) ، رهنمای بدراهی. (منتهی الارب) (آنندراج). راهنمائی که بد رهنمائی کند. (از اقرب الموارد) ، کتاب محوشده. (منتهی الارب) (آنندراج). کتاب پوسیده شده. (از اقرب الموارد) ، سوار بی تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج). سواری که تازیانه ندارد. (از اقرب الموارد) ، مرد بی برادر. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه برادری ابوینی ندارد. (از اقرب الموارد) ، یک چشم برگردانیده و از حاجت بازداشته شده و بخواسته نرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه اعور شده واز حاجت بازمانده و بمطلوب خود نرسیده است. (از اقرب الموارد). ج، عوران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه در سرش تخم شپش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضۀ شپش و کیک (صؤاب) در سر. و فی الاساس: ’رأسه ینتفش اعاور’، ای صئباناً. و علی روایهالتاج: ’رأیته ینتفش اعاویر’. (از اقرب الموارد). ج، اعاور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، راه بی علم و نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راهی که در آن علمی نباشد، یقال: ’طریق اعور’. (از اقرب الموارد) ، یکی از روده هاست. (از اقرب الموارد). رودۀ کور. (فرهنگستان). نام یک روده از شش رودۀ شکم، چرا که آنرا مدخل و مخرج همان یک راه است. (از بحر الجواهر و کنز از غیاث اللغات). روده ای که متصل است به دقاق، و از بهر آنکه او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. آنچه از این منفذ دررود بعد از زمانی هم ازآن منفذ بیرون آید. (بحر الجواهر). روده ای است از جمله روده های بطلو یعنی امعاء غلاظ و آنرا اعور یعنی یک چشم از بهر آن گویند که وی را یک منفذ بیش نیست و آنچه بدین روده اندر شود هم بر آن منفذ باز بیرون آید و چون کیسه ای است و از سوی راست نهاده است و اندکی میل بسوی پشت دارد و او را دو منفعت است یکی آن است که این فزونی ثفل را چون خزینه ای باشد تا مردم را زودازود برنباید خاست و دوم آنکه این کیسه چون مبداء دیگر است روده های دیگر را که فرود اوست و نسبت او با دیگرها چون نسبت معده است با همه روده ها از بهر آنکه او چون معده دیگر است و چیزی که به معده تمام نگواریده باشد اندر وی بماندو بحرارت جگر تمام تر بگوارد و بدین سبب اولی تر آن بود که میل او بسوی راست باشد تا اندر زیر جگر افتد وحرارت تمام بدو رسد و این دو روده را یک منفذ کفایت بود از بهر آنکه نهاد او چون (؟) افتاده است تا چون هرچه اندر وی شود هم از آن منفذ بیرون آید و اندر علت فتق بیشتر از این روده باشد که بکیسۀ خایه فرودآید از بهر آنکه بر او هیچ رباط بسته نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرحوم میرزاعلی در کتاب تشریح خود آرد: اعور، قسمت اول معاء غلاظ قعر کیسه ای است که در حفرۀحرقفی راست واقع و بواسطۀ صفاق که در اغلب از قدام آن میگذرد ثابت شده است، در بعضی دیگر شکن صفاقی که موسوم به رباط اعوری است بدان احاطه نموده که این وضع اسباب زیاد متحرک بودن آن می شود. اعور به اعلی و ایمن مایل است لهذا باقولون صاعد زاویۀ منفرجه احداث میکند که فرجۀ آن بطرف چپ است. عریضترین قطعۀ معاء غلاظ در بعض حیوانات بخصوص در حیوانات علف خوار بسیار بزرگ است: سطح خارج: مانند سایر معاء غلاظ برآمده و ابتدای سه شریط عضلی که سابقاً ذکر شد و چین های صفاقی است که ممتلی از دسومت و در تمام طول معاء غلاظ نیز دیده می شوند و موسوم به لواحق شحمیۀ معاء غلاظند در آن مرئی است. این سطح از قدام با جدار بطن و از خلف با عضلۀ پسوآس حرقفی یمنی که گاهی لفافۀ حرقفی و گاهی صفاق میان آنها فاصله شده مجاور است از انسی اعور معاء دقاق را قبول کرده با آن زاویۀ تغییرپذیری میسازد، از تحت در خلف و چپ ضمیمۀ دودی در آن دیده میشود. (از تشریح میرزاعلی). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود. نام روده ای که متصل است به دقاق و چون او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. (یادداشت مؤلف).
، نام ثقبه ای است که در عظم حجری است و آنرا اعمی نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بدل اعور، در حق نکوهیده سیرتی گویند که خلیفه و جای نشین نیکوسیرتی باشدو گاه خلف اعور نیز گویند. (ناظم الاطباء). و فی المثل: بدل اعور، در حق آن نکوهیده سیرت گویند که خلیفه وبجای نیکوسیرت باشد. و ربما قالوا ’خلف اعور’. (منتهی الارب) (از آنندراج). ضرب المثل است در حق آن نکوهیده سیرتی که پس از مرد پسندیده سیرتی جای نشین او باشد. و ربما قالوا ’خلف اعور’. (از اقرب الموارد).
- معاء اعور، نام یکی از امعاء غلاظ. معی اعور. رجوع به اعور و معی اعور شود.
- معی اعور، ممرغه معئی باشد بر هیأت کیسه ای و از آن رو آنرا اعور خوانند که منفذی ندارد. معاء اعور. (مفاتیح العلوم). رجوع به معاء اعور شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نِ)
موضعی است در بهرستاق لاریجان. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 115 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
ابن نعجه بن عدی کلبی. شاعریست از عرب، دوست. همنشین. ج، اخون، آخاء، اخوان، اخوان، اخوه، اخوه، اخوّ، اخوّه
ابن قیس. رئیس فرقه ای از خوارج معروف به اخنسیه. (قاموس الاعلام)
ابن عباس بن خنیس. شاعریست از عرب
ابن غیاث بن عصمه. شاعریست از عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ نَ / نِ / اَ نَ / نِ)
تودۀ هیزم شکافته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 158) (صحاح الفرس). پشتۀ هیزم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پشتوارۀ هیزم. (مؤید الفضلاء). آمنه:
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو (چو) دو جریب خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی).
هزار امنۀ هیزم همه ز کوه خشک
نهاده اند برانبار و من در انبارم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ امس. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ منا. (ناظم الاطباء). رجوع به منا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تخمی باشد که بر روی نان پاشند و آنرانان خواه گویند، و با همزۀ ممدوده هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به نان خواه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
یکی از پیغمبران قدیم بنی اسرائیل بود که در اواسط قرن هشتم قبل از میلاد زندگی میکرد. رجوع به دائره المعارف آریانا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
الاب هانری. احد علماء المشرقیات البلجیکی. المرسل الیسوعی نزیل بیروت و مصر و کان استاذاً للاسفار القدیمه فی کلیه رومیه. وله: الالفاظ الفرنسیه المشتقه من العربیه: تسریح الابصار فیما یحتوی لبنان من الاثار، الرحلهالسوریه فی امیرکا المتوسطه و الجنوبیه، فرائداللغه. المذاکرات الجغرافیه فی الاقطار السوریه. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام کوهی است در تراکیه، اسکندر مقدونی در پای این کوه با بومیان آنجا جنگ کرد. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1227 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
پوست پیرای ماهر و زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دباغ حاذق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مرد که بینی وی سپس رفته باشد و سر بینی اندک بلند باشد. آنکه بینی او واپس جسته باشد. بینی بازپس جسته. (مهذب الاسماء). بینی واپس جسته. (زوزنی). بینی باپس جسته. (تاج المصادر بیهقی). ماربینی. آنکه بینی آویخته دارد. (زمخشری) : حدثنی... ان مسیلمه الکذاب کان... اخنس الانف افطس. (بلاذری). مؤنث: خنساء. ج، خنس. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
فرانسوی از پیمانه ها در روم قدیم 12، 1 لیور، در فرانسه قدیم 16، 1 لیور معادل 594، 30 گرم، در انگلستان وزنی معادل 35، 28 گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انمس
تصویر انمس
تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املس
تصویر املس
هموار، نرم، ضد خشن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع امین، امینان، امانت داران، در منی فرود آمدن، جایی در راه، هنج، خون ریختن، آب دادن، زنهار دادن، معتمدان، استواران، کسانی که بر آنان اعتماد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امنع
تصویر امنع
با عز و ارجمندی، منیع تر، بلندتر، استوارتر، بلند پایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغنس
تصویر اغنس
لاتینی تازی گشته پنج انگشت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املس
تصویر املس
نرم، جای هموار، صاف، براق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اونس
تصویر اونس
((اُ))
در انگلستان، وزنی معادل 35/28 گرم
فرهنگ فارسی معین