جدول جو
جدول جو

معنی امرء - جستجوی لغت در جدول جو

امرء(اَ رَ / اِ رِ / اُ رُ)
مرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعراب در این کلمه هم در همزه (حرف اول) و هم در حرف آخر هر دو وارد می شود چنانکه گویند: رایت امرء و مررت بامرء و هذا امرء. (ناظم الاطباء). و نیز جایز است فتح و ضم و اعراب راء در هر حال چنانکه: هذا امرء و نیز هذا امرء و رأیت امروءً و مروت بامرء و نیز مررت بامری ٔ. (از اقرب الموارد). مؤنث آن امراءه است. رجوع به امراءه شود
لغت نامه دهخدا
امرء(اَ رَ)
گواراتر. گوارنده تر: والطبیخ الذی یکون فی قدور الذهب اغذی و امرء و اصح فی الجوف و اطیب. (میدانی) ، بیماری یافتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیمار یافتن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بصواب نزدیک شدن در رای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به اصابت نزدیک شدن در رای در حاجت. (ازاقرب الموارد). نزدیک شدن بفکر صواب. (آنندراج) ، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آفت رسیدن به مال کسی، بیمار شدن ستور قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
امرء(اَ رَ)
گرگ نر. (ناظم الاطباء). گرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
امرء
مرد
تصویری از امرء
تصویر امرء
فرهنگ لغت هوشیار
امرء((اَ رَ))
مرد
تصویری از امرء
تصویر امرء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اماء
تصویر اماء
امه ها، کنیزان، جمع واژۀ امه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امرا
تصویر امرا
امیرها، فرمانده ها، فرمانرواها، در امور نظامی صاحبان منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ، جمع واژۀ امیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امرد
تصویر امرد
جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، ساده زنخ، بی ریش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اماء
تصویر اماء
جمع امه، کنیزکان جمع امه. کنیزان کنیزکان پرستاران
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به امر یا وجه امری. آنست که کار را بطور حکم و فرمان و خواهش بیان کند: برو بروید بگو بگویید. امر منفی را (نهی) گویند و جزو وجه امری بشمار میرود: مرو مروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرط
تصویر امرط
سبک اندام، تنک ابرو، تنک ریش، ریزه چشم، گرگ گر، تیر بی پر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع امیر، پارسی تازی گشته میران، میرکان، فرماندهان، امیران، فرماندهان، سرداران، گوارا کردن، سود رساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرد
تصویر امرد
((اَ رَ))
بی ریش، پسر، پسر بدکار، مفعول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امراء
تصویر امراء
((اُ مَ))
جمع امیر، فرماندهان، امیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امرد
تصویر امرد
خنثی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امری
تصویر امری
Imperative
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از امری
تصویر امری
impératif
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از امری
تصویر امری
จำเป็น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از امری
تصویر امری
lazima
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از امری
تصویر امری
zorunlu
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از امری
تصویر امری
명령적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از امری
تصویر امری
命令形
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از امری
تصویر امری
מִצְווֹת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از امری
تصویر امری
अनिवार्य
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از امری
تصویر امری
wajib
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از امری
تصویر امری
imperativ
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از امری
تصویر امری
imperatief
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از امری
تصویر امری
imperativo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از امری
تصویر امری
imperativo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از امری
تصویر امری
imperativo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از امری
تصویر امری
必须的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از امری
تصویر امری
obowiązkowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از امری
تصویر امری
обов'язковий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از امری
تصویر امری
обязательный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از امری
تصویر امری
আবশ্যক
دیکشنری فارسی به بنگالی