جدول جو
جدول جو

معنی الیجه - جستجوی لغت در جدول جو

الیجه
نوعی پارچۀ راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می شود
تصویری از الیجه
تصویر الیجه
فرهنگ فارسی عمید
الیجه
نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند الاجه
تصویری از الیجه
تصویر الیجه
فرهنگ لغت هوشیار
الیجه((اَ جِ))
نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند، الاجه
تصویری از الیجه
تصویر الیجه
فرهنگ فارسی معین
الیجه
الجه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلیجه
تصویر کلیجه
جامه ای که بین رویه و آستر آن پنبه دوخته باشند
نوعی نیم تنۀ بلند که دامن آن تا روی ران می رسد
کلوچه، قرص نان، گردۀ نان، کلیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الاجه
تصویر الاجه
الیجه، نوعی پارچۀ راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می شود، الجه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جَ)
دهی است از دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان، در 29 هزارگزی شمال باختری قیدار و 6 هزارگزی راه عمومی، در محلی کوهستانی واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 373 تن شیعه و ترکی زبانند. آب آن از چشمه سار و محصولات آن غلات دیمی، انگور و میوه ها و شغل مردم زراعت، گله داری، قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
شیر که در وی خرما تر کرده باشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، روغن که برشیر برآید وقت دوغ زدن، باقیمانده و فشاردۀ خیگ، عصارۀ حنا، مسکه که بر آن شیر دوشند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ جَ)
سنگی که از زیر آخرین طبقۀ معادن سنگ برمیدارند. (دزی ج 1 ص 34). و رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اُ وَ جِهْ)
مصغر اوجه. گویند: نظروا الی باویجه سوء، ای بکراهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام جزایری است که از آنجا آسمانجونی و ارغوانی می آورندو بگمان بعضی همان جزایر ’ایولیس’ و ’لسبوس’ و ’تندوس’ از جزایر آرخبیل هستند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی فرزند گردیدن زن. ثکل. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مرغ خانگی. (از المرصع). جوجه. (ناظم الاطباء) ، کف دست. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
خورشید. الاهه نیز بهمین معنی است. (از اقرب الموارد) ، داهیه. بلای بزرگ. (اقرب الموارد) ، موش دشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موش صحرایی. یربوع. (اقرب الموارد ذیل درص)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُجْ جَ)
کلمه ایست بجای اناحاقن (حاقن، آنکه بول خود را حبس کرده باشد) ، که شاگردان در مقام کسب اجازه به استاد معلم میگفتند. (یادداشت مؤلف) ، آنکه بن رانهای وی گندیده باشد. المنتن الارفاغ. (از اقرب الموارد). شمغنده. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مؤلف دزی آرد: ترکی است بمعنی رنگارنگ. پارچۀ ابریشمی مخطط. در کتاب فرهنگ فرانسه - عربی تألیف الیوس بکتور چ 2 پاریس بسال 1864 XII 308 آمده: پارچه های ابریشمی و پنبه ای دو نوعند یکی را الاجا شامی و دیگری را الاجا هندی نامند. (دزی). و رجوع به الاچه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
یک تخته از دامنهای خیمه و خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رَ / رُو شَ کُ)
اریج. دمیدن بوی خوش، آواز فیرنده وقت قمار و غلبه
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
شتر مادۀ سریع تیزرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُجَ / جِ)
جامۀ پنبه دار آجیده کرده. (ناظم الاطباء). جامۀ پنبه دار آجیده. کلیچه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیچه شود، جامۀ نیم آستین کوتاه تر از قبا که در روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء). قسمی لباس که بر روی دیگر جامه ها پوشند کوتاهتر از لباده و پالتو. سرداری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نیم تنه بلندی که دامن آن تا روی ران می افتدو کمرش کم و بیش چسبان است. غالباً کلیجه را از مخمل سرخ عنابی می دوزند، سر آستین این نوع کلیجه را که مخصوص زنان است با یراق تزیین می کنند. (فرهنگ فارسی معین) : البسۀ آنها در آن وقت کلیجۀ کوتاهی بود که خودشان آن را سیززن می گفتند. (التدوین)
لغت نامه دهخدا
(کَ چِ)
دهی از دهستان درجزین است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
یک نوع درختی بزرگ که از آن دروازه ها سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ جَ)
پاره ای از نقرۀ خالص گداخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد که در 17500 گزی جنوب خاوری مهاباد و 29هزارگزی باختر راه شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 744 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
نهانی مرد و خاصه و برگزیدۀ آن، یا معتمدعلیه آن از غیر اهل وی. (منتهی الارب). خاصه و بطانۀ تو از مردم، کسی که بر او اعتماد داری از غیر اهل خود. (آنندراج) (اقرب الموارد). دوست خالص. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). ج، ولائج. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
به لهجۀ دیلمانی، گنجشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ جِ)
دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان در 17 هزارگزی جنوب باختری قصبۀ اسدآباد و 2 هزارگزی باختر راه فرعی اسدآباد به آجین. در دامنه واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 170 تن شیعه هستند و به کردی و فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشودو محصول آن غلات، و حبوبات، لبنیات و قیسی و شغل مردم زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولیجه
تصویر ولیجه
درون، دمساز همدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیجه
تصویر گلیجه
جستن گلو فواق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلیجه
تصویر صلیجه
شمش سیم ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اویجه
تصویر اویجه
مصغرا وجه، جمع وجه، روی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الاجه
تصویر الاجه
نوعی قماش شامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الینه
تصویر الینه
((اِ نِ))
از خود بیگانه
فرهنگ فارسی معین
نوعی پارچ خوراکی که در اطراف و بدنه درخت افرا روید
فرهنگ گویش مازندرانی
چرخ کوچک نخ ریسی، چرخ نخ ریسی
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع پرندگان شکاری
فرهنگ گویش مازندرانی