جدول جو
جدول جو

معنی الوچال - جستجوی لغت در جدول جو

الوچال
مرتعی در روستای شیرنوای علی آبادکتول
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوداع
تصویر الوداع
وداع، بدرود، بدرود گفتن با مسافر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لُ)
در اصطلاح گیاه شناسی نباتاتی را گویند که گردافشانی آنها غیرمستقیم است و آن عبارت از قرار گرفتن و روییدن دانۀ گردۀ یک گل روی کلالۀ گل دیگر است. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 487 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گوناگون شدن. (منتهی الارب). رنگین شدن چیزی و گرفتن رنگی جز رنگی که داشت. تلون. (اقرب الموارد). و رجوع به تلون شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
جمع واژۀ الویه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جج لواء. رجوع به الویه و لواء شود
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ)
احولال عین، حولاء گردیدن چشم. (منتهی الارب). احول شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چپ، کژ، لوچ، کاج، احول، دوبین شدن، نعت تفضیلی از حیوه. دراززندگی تر.
- امثال:
احیا من ضب ّ، والضب ّ زعموا انه طویل العمر. (مجمعالأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ حَ)
کلام که در آن شک نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دور گشتن و دور شدن از جای. (منتهی الارب) : ازول الشی ٔ، زال. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
در ترجمه یمینی چ طهران در دو موضع آمده و ظاهراً بمعنی حاکم یا مرزبان است: پروچال آن جایگاه مستعد کار نشسته. چون پروچال ایشان را بر روی آب بدید پنج فیل بافوجی از مردان کار به مدافعت ایشان فرستاد. و در نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف این کلمه به دو صورت بروجیبال و تروچیپال آمده است
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
بدرود باش. خداحافظ. در وقت جدایی از دوستان و مسافرت میگویند یعنی وداع میکنم. (از ناظم الاطباء). رجوع به وداع و مجموعۀ مترادفات ص 155 شود:
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی (مثنوی).
الوداع ای خواجه کردی مرحمت
کردی آزادم ز قید مظلمت.
مولوی (مثنوی).
الوداع ای زمان طاعت و خیر
محفل ذکر و مجلس قرآن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هَُ چَ)
نام یکی از دهات هزارجریب مازندران بوده است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 165 ترجمه فارسی). رجوع به هلی چال شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ صِ)
کلمه ای که بدان قبضهای رسید آغاز میشد، الواصل بتوسط فلان. مبلغ یا مقدار فلان. (یادداشت مؤلف).
- قبض الواصل، قبض رسید، مرد توانا و زورمند، از اضداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آهسته رو. (منتهی الارب). بطی ٔ. (اقرب الموارد) ، گران زبان. (منتهی الارب). کندزبان. (از اقرب الموارد) ، سست خرد. ضعیف العقل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
مرکب از ’ال’ حرف تعریف عربی و قتال مصدر قاتل بمعنی جنگ کردن، و مراد فراخواندن و تشویق بجنگ است. رجوع به قتال شود:
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
خاقانی، شدت و سختی. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به این معنی بصورت جمع آمده است، یقال: لقی منه الألاقی، و لقی الاقی من شر - انتهی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
اثول گردیدن گوسپند. نوعی جنون و مرض است در گوسپند که تنها چرا کند، کلان سرین، موی بسیار درهم پیچیده، غزیر. عظیم: شعرٌ اثیث، ای غزیرٌ طویل. (تاج العروس). و کان ذلک الکتاب مقدمه لفنون العلم و الاّداب من التفسیر و الحدیث و الفقه الأثیث. ج، اثاث، اثائث
لغت نامه دهخدا
(کُ چِ)
دهی از دهستان کنار رودخانه است که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و550 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ حَ)
دهی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع در 102000گزی خاور حاجی آباد و 3000گزی خاور راه مالرو بافت و میناب. هوای آن گرم و دارای 115 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ده کوچکی از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر، واقع در 14هزارگزی شمال خاوری حسن کیف و 6هزارگزی راه شوسۀ مرزن آباد به کلاردشت. دارای 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لکلرک بصورت الاومالی و اله امل آورده و در تذکرۀ ضریرانطاکی و تحفۀ حکیم بصورت الومالی ضبط شده است. لفظی یونانی و بمعنی عسل منجمد است و آن رطوبتی است شبیه بمیعۀ سائله که از دو ساق درختی بدست آید و بهترین آن براق و صاف و شیرین و غلیظ است، در سیم گرم و در دوم تر، سه اوقیۀ آن با نه اوقیه آب مسهل فضول خام و مرهالصفرا و اخلاط ردیه است، و جهت جرب و قروح ودرد مفاصل نافع میباشد. روغنی که از شاخه های درخت از جوشانیدن آن با روغنها بگیرند طلای آن جهت درد عصب و جرب متقرح و اکتحال آن جهت ظلمت بصر نافع است و آشامندۀ الومالی را سبابت و کسالت بهم میرسد و باید نخوابد و حرکت کند و مصلح آن سکنجبین و میبه است. (ازتحفۀ حکیم مؤمن ص 32). و رجوع به تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 58 و مفردات ابن بیطار ترجمه لکلرک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از احوال
تصویر احوال
جمع حول، حال، حویل
فرهنگ لغت هوشیار
جنگ، (جنگ را باش خ) از تو آواز القتال رسد و زعد بانگ الامان باشد، (وحشی بافقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوداع
تصویر الوداع
خداحافظ، بدرودباش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوسات
تصویر الوسات
جمع الوس
فرهنگ لغت هوشیار
رسیده (درقبض ترسید این کلمه رانویسند)، کلمه ای که در قبض رسید یا صورت حساب طبق شکل ضمیمه رسید مینوشتند و ذیل آن وصولیها را یاداشت میکردند. یاقبض (قبوض) الواصل. قبض (قبوض) وجوه یااجناس رسیده: مقرب الخاقان صاحب جمع خزانه باهره وجه برآورد را از قرار قبوض الواصل مهم سازی صاحب جمعان نماید
فرهنگ لغت هوشیار
خال چال
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی جنگلی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بیرون بشم کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
تپه ای از گل رس مخصوص که از آن برای ترمیم دیواره ی خانه استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین پوشیده از کلوخ های سخت و غیرقابل عبور و مرور
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در حوزه کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله ی آب، گودال آب، روستایی از دهستان بهرستاق آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
از کوه های اطراف دهکده کندلوس نور
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی جنگلی در حومه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی