جدول جو
جدول جو

معنی الوجره - جستجوی لغت در جدول جو

الوجره
نام قضائی است که در ’قره حصار’ شرقی از ولایت سیواس (ترکیه) واقع است. این قضا شامل 6 ناحیه و چهل قریه و سکنۀ آن 20000 تن مسلمان است. زمین آن بسیار حاصلخیز و محصول عمده آن حبوب و میوه های مختلف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ دُرْ رَ)
نام قریه ای به مصر
لغت نامه دهخدا
(اِ رُ)
شهری در اسپانیا که در زمان رومانیان بهمین نام خوانده میشد و عرب آنرا لورقه نامیدند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 113 و حاشیۀ آن و نیز لورقه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه، در هفتادهزارگزی جنوب ساوه. در دامنۀ کوه واقع است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 1064 تن شیعه اند که بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و رود خانه قره چای و محصول آن غلات، پنبه، انار، انجیر، چغندر قند، زیره و نخود، و شغل مردم زراعت، گلیم و کرباس بافی است. تلفن و دبستان دارد. تپۀ بزرگی در کنار این آبادی است که در نتیجۀ کاوش آن آثار قدیم دیده می شود. راه مالرو دارد و از ساوه بزحمت ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). حمدالله مستوفی آرد: و اهل ولایت (ساوه) بخلاف الوسجرد که سنی اند تمامت دیههااثناعشری باشد... (نزهه القلوب چ لیدن ص 62 و 63)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ نَ / نِ)
قسمی شتر، و امروز شاهسونان ’اروانه’ گویند. (یادداشت مؤلف) :
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اُرَ)
خوی و عادت و حال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دأب. شأن. (یاد داشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ رَ)
جمع واژۀ اجّار
لغت نامه دهخدا
(اَ جَنْ نَ)
اسدی. شاعری از عرب، خال ذوالرمه
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟ رْ رَ)
بلوی. صحابی است. در منابع حدیثی و تاریخی، صحابی عنوانی است که به کسی داده می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام (ص) با او دیدار داشته، به دین اسلام گرویده و مسلمان از دنیا رفته باشد. این افراد از مهم ترین پایه های انتقال آموزه های نبوی به نسل های بعد هستند. تحلیل شخصیت و عملکرد صحابه یکی از موضوعات اصلی در علم رجال، تاریخ اسلام و فقه است.
لغت نامه دهخدا
(خُلْ رَ / رِ)
آتش گون و بته که پس از پختن نان در تنور نانوایی و غیره ماند و فقراء از آن آتش برایگان برای خود برگیرند گرم داشتن کرسی یا خانه را. صله. صابی. خاکستر گرم با خرده های آتش. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان قراتوره بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. در 30000 گزی شمال خاوری دیواندره و کنار رود خانه ول کشتی واقعاست. موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 90 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَلْ وَ)
دهی است از بخش طرخوران شهرستان اراک که دارای 181 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، بنشن و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی از دهستان اسفندآباد است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 1254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان واقع در 10500گزی خاور کوزران، کنار راه فرعی کوزران به کرمانشاه. هوای آن سرد و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از سراب سرمستی و محصول آن غلات، حبوبات، دیم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نوعی ماهی
لغت نامه دهخدا
(هَُ لْ وَ)
نام یکی از دهات قدیم تنکابن بوده است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 145 از ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ / عِ رَ تَ)
پرستش و معبودیت. (منتهی الارب) (آنندراج). ربوبیت. خدایی. الوهه. رجوع به الوهه و الوهیت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مُرْ رَ)
کنیت ابلیس. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). شیطان. ابولبینی. ابلیس. عزازیل. خناس. ابوخلاف. بومره. شیخ نجدی. ابوالعیزار. دیو:
همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب
همه بومره بخوی و همه چون کاک غدنگ.
قریعالدهر.
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ رَ)
الشجره، بطنی است از بنی معاویه از کنده از قحطانیه که دارای مسجدی در کوفه بودند. به آنها شجرات نیز گویند. (از معجم قبایل العرب ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُرْ رَ)
واصل بن عبدالرحمن بصری. محدث است و مسلم از او روایت کند. در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ رَ)
جمع واژۀ وجار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، یگانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). هو اوحد اهل زمانه. ج، احدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
ایا بعقل و کفایت زعاقلان اوحد
ایا بفضل و شهادت ز فاضلان افضل.
- اوحدالدهر، یگانه روزگار. (مهذب الاسماء).
، صاحب وحدت و یگانگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر که در 33 هزارگزی باختری کلیبر و 25 هزار و پانصدگزی شوسۀ تبریز به اهر واقع است ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 272 تن سکنه، آب آنجا از رود خانه مردانقم و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ وا رَ / رِ)
آرواره. رجوع بهمین کلمه شود. ارواره در فرهنگهای فارسی ضبط نشده و شاید از لغات عامیانه پنداشته شده است. این کلمه در اوستا هنوهرنه آمده و در تفسیر پهلوی اروارک ترجمه شده. در فصل 24 بندهش بند 3 کلمه ((اروار)) نیز بهمین معنی آمده است. رجوع بیادگار زریران گایگر ص 54 و یسنا تألیف پورداود ج 1 ص 179 ح 2 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
گونه ایست از شونگ (درخت جنگلی) که آنرا در ارسباران بنام مذکور (الجاره) ، در خلخال، دقﱡزدانه یا دقﱡزدون و در گیلان: پلاخور نامند. رجوع به درختان جنگلی ثابتی ص 113 و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 265 و پلاخور و دقزدانه شود
لغت نامه دهخدا
(اُزْ رَ)
شهرکیست بنواحی اصفهان بر جانب دشت، و بدان منسوبست ابونصر احمد بن علی الازواری. (معجم البلدان). زواره. (سمعانی ذیل نسبت اردستانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُرْ رَ)
حربا. آفتاب پرست. اسدالارض. بوقلمون. خامالاون. آفتاب گردک. حربایه. پژمره. خور. انگلیون. مارپلاس. ابوحذر.
لغت نامه دهخدا
(اَ قُرْ رَ)
مردی از خوارج پیشوای اباضیه. او بهنگام انتقال دولت از بنی امیه بعباسیان در شمال افریقیه خروج کرد و به سال 148 هجری قمری محمد بن اشعث از جانب خلیفۀ عباسی بمحاربۀ وی شد و ابوقره منهزم گشت و بمغرب اقصی گریخت و باز در سنۀ 150 طغیان کرد و آنگاه که قیروان را محاصره کرده بود درگذشت. رجوع به ابوقره در قاموس الاعلام شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَرْوْ / جِرْوْ / جُرْوْ)
شیر. اسد. (المزهر)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
و آنرا بلبیره و لبیره نیز گویند. شهری است بزرگ به اندلس بین آن و قرطبهنود میل است و سرزمین آن نهرها و درختان فراوان دارد.... جمعی از علما بدین ناحیت منسوبند. (از معجم البلدان). نامی است که در دورۀ حکومت اسلامی به خطۀ طاغرنۀ واقع در جنوب اندلس داده اند و مرکز آن را رومیان ایلبیریس میگفتند که عبارت از شهر قدیمی ’البیره’ است سپس این شهر رو به ویرانی گذارد، و غرناطه را مرکز قرار دادند و اسم قدیم را در این خطه محفوظ داشتند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به لبیره شود
کوره ای بزرگ از اندلس و شهری متصل به اراضی کورۀ قبره، بین قبله و مشرق قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ رَ / رِ)
یا خوشه انگور گونه ایست از ارجنک (درخت جنگلی) که آن را در خلخال به همین نام (الجاره) ، در کتول، خوشه انگور و آش انگور، در ’زیارت گرگان’، اشنگور در کلارستاق و لاهیجان و دیلمان خرزال، در دیلمان وشر، در درفک سیاه درخت، و در کجور کلی کک گویندو نام عربی این درخت را عوسج و شجره الدکن و شوکهالصباعین گفته اند. (از درختان جنگلی ثابتی ص 133)
لغت نامه دهخدا
تصویری از الجاره
تصویر الجاره
پلاخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسواره
تصویر اسواره
از پارسی اسوار پیشوای پارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوقره
تصویر ابوقره
آفتاب پرست از جانوران آفتاب پرست آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالواره
تصویر سالواره
آنیته
فرهنگ واژه فارسی سره
کوله بار، بار
فرهنگ گویش مازندرانی