جدول جو
جدول جو

معنی الو - جستجوی لغت در جدول جو

الو
شعلۀ آتش، زبانۀ آتش
تصویری از الو
تصویر الو
فرهنگ فارسی عمید
الو(اَ)
نام میوه ای، کذا فی شرفنامه. (مؤید الفضلاء). همان آلو است. رجوع به آلو و اجاص شود:
الویی ز باغ رضا نزد طبعم
به از میوه هایی که رضوان فرستد.
انوری
لغت نامه دهخدا
الو(اَ لَ / لُو)
در تداول عامه، بمعنی شعلۀ آتش، و مخفف الاو است. (فرهنگ نظام). آتش بزرگ باشعله. آتش بلندشعله. زبانۀ آتش و با کلمات زدن و کردن و گرفتن استعمال میشود.
- امثال:
الو الو به از پلو.
در زمستان الو به از پلو است
لغت نامه دهخدا
الو(اَ لُ)
هنگام تلفن کردن برای توجه مخاطب گویند
لغت نامه دهخدا
الو(اُ)
بعضی از فرهنگ نویسان فارسی ’اولو’ بمعنی خداوندان وصاحبان را بصورت فوق بی واو نوشته اند. رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و فرهنگ نظام و مادۀ اولو شود
لغت نامه دهخدا
الو
تقصیر کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (ترجمان علامه تهذیب عادل) (آنندراج). کوتاهی و درنگ کردن در کاری. الوّ. الی ّ. (از اقرب الموارد).
تقصیر کردن. کوتاهی و درنگ کردن در کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
الو((اَ لُ))
شعله آتش، زبانه آتش
تصویری از الو
تصویر الو
فرهنگ فارسی معین
الو((اَ لُ))
لفظی است که در شروع برقراری ارتباط تلفنی گفته می شود
تصویری از الو
تصویر الو
فرهنگ فارسی معین
الو
جفت رحم پس از زایمان، روستایی از دهستان دابوی جنوبی آمل، شعله ی آتش، آلو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوا
تصویر الوا
(دخترانه و پسرانه)
ستاره، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی و نیزه دار رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوا
تصویر الوا
صبر زرد، صمغی بسیار تلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوس
تصویر الوس
سفید، اسب سفید
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
بمعنی سفید، و در پهلوی الوس یا اروس برابر است با واژۀ اوستایی ائوروش که بهمین معنی است. در سانسکریت اروس بمعنی سرخ فام آمده است. دراوستا ائوروش و در نوشته های پهلوی الوس (= اروس) بسیار بکار رفته و در همه جا لفظ مترادف سپیت اوستایی و سپیت پهلوی است. در نوروزنامۀ خیام آمده است: ’چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است و گویند آن فرشته که گردونۀ آفتاب کشد بصورت اسبی است الوس نام... و همو (خسرو پرویز) گوید که پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان، و گویند هر اسبی که رنگ او رنگ مرغان بود خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود...’. باز در نوروزنامه در ردیف نامهای اسبان بزبان پارسی چنین آمده: ’الوس، چرمه، سرخ چرمه...’ و جز آن، و در چند سطر دیگر گوید: ’اما الوس آن اسبست که گویند آسمان کشد و گویند دوربین بود و از دورجای بانگ سم اسپان شنود و بسختی شکیبا بود...’. چنانکه گفته شد الوس بمعنی سپید است و اینکه نام اسپ پنداشته شده درست نیست. (از فرهنگ ایران باستان ص 257)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ترکی است بمعنی شده. (غیاث اللغات). در زبان کنونی آذربایجان اولوب نویسند ازمصدر اولماق، و دو معنی دارد: ’شده است’ و ’شدن’
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش بانۀ شهرستان سقز، و همچنین نام آبادی مرکز دهستان است. این دهستان در باختر بخش واقع و محدود است از طرف شمال بدهستان دشت طال، از طرف جنوب بکشور عراق (در حدود این دهستان مرز ایران -عراق امتداد رود خانه بانه است) ، از خاور بدهستان پشت آربابا و از باختر به رود خانه زاب کوچک که حد طبیعی بین سردشت و بانه است. منطقۀ دهستان کوهستانی جنگلی و هوای آن سرد، ولی نسبت بدهستان دیگر بخش بانه معتدل تر است. کوه معروف به گاکر در وسط این دهستان واقع شده و ارتفاع بلندترین قلۀ آن از سطح دریا 2052 متر است. رود خانه بانه در جنوب و رود خانه زاب درباختر آن جاری است ولی چون در گودی جریان دارند استفاده ای از آن عاید دهستان نمیگردد. آب قرای دهستان از چشمه ها و محصول عمده آن محصولات جنگلی، میوه ها و مختصری غلات است. این دهستان از 10 آبادی تشکیل شده و سکنۀ آن در حدود 1300 تن و قرای مهم آن الوت، بوالحسن و کیوه رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اُ لُتْ)
الت. شهریست در ناحیۀ کاتالونی اسپانیا جزء ایالت ژیرون که در شصت هزارگزی شمال شرقی ژیرون و در دامنۀ سلسلۀ جبال پیرنه و نزدیک کشور فرانسه واقع است. سکنۀ آن 12000 تن و محصول آن فرآورده های صنعتی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ذیل اولوت)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
مرد سست فروهشته. مؤنث: لوثاء.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 32). زعرور. نمتک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
آنکه بسوی عدل میل نکند و منقاد نگردد. سرکش و نافرمانبر. ج، الواد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به الواد شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام جایی است در شعر هذیل. ابوقلابۀ هذلی گوید:
رب هامه تبکی علیک کریمه
بألوذ او بمجامعالاضجان
و اخ یوازن ما جنیت بقوه
و اذا غویت الغی لایلحان.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام قصبه ای است در ساحل فرات که جمعی از دانشمندان و شاعران از اینجا برخاسته و به الوسی شهرت یافته اند. این قصبه در 34 درجه و 5 دقیقۀ عرض شمالی با 40 درجه و 7 دقیقۀ طول شرقی واقع شده است. (ازقاموس الاعلام ترکی ج 2). این شهر بنام مردی الوس نام تسمیه شده و در ساحل فرات نزدیک عانات و حدیثه قرار دارد و اینکه بعضی آنرا شهری در ساحل بحر شام نزدیک طرطوس دانسته اند اشتباه است. (از معجم البلدان). این شهر را الوسه و آلوسه نیز گویند. و رجوع به همین کتاب و اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 و کلمه آلوسه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی از طعام: ماذقت الوساً، نخوردم چیزی را. (از منتهی الارب). ماذقت عنده الوساً، چیزی از طعام نزد او نخوردم و همچنین است مألوس. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
باواو غیرملفوظ در ترکی قوم را گویند. (غیاث اللغات). مخفف اولوس است. (از آنندراج). قبیله و جماعت: از راه ولی العهدی و قائم مقامی پدر وارث تخت و پادشاهی و الوس و لشکر شد. (جامع التواریخ رشیدی). و او خود رادر نظر پادشاه چنان فرانموده بود که در همه الوس پادشاه را از او مشفقتر کس نیست. (رشیدی). و رجوع به تاریخ گزیده چ لندن (فهرست) شود.
لغت نامه دهخدا
(اَلْ / اِلْ)
نیزه دار رستم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). نام پهلوان زابلی و نیزه دار رستم که بدست نوش آذر کشته شد. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). نام سلاحدار رستم. کاموس کشانی او را کشت. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). نام شخصی که نیزۀ رستم را برمیداشته و نیزه دار او بوده است و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) :
یکی کابلی بود الوا بنام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزۀ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی.
فردوسی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اُلْ)
ستاره، و آنرا به تازی کوکب گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی). ستاره و کوکب و کوکب سیار و برج فلکی. (ناظم الاطباء). رشیدی آرد: مسعودسعد در صفت عمارت گفته است:
زبس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از الوا.
و در اینجا سهو کرده، چه در این بیت ’انوا’ به نون باید خواند جمع نوء، بفتح نون که بعربی منازل قمر را گویند و عرب بدان استدلال بر باریدن باران کنند و بدان اهتمام دارند و در ’قاموس’ نوء بمعنی ستاره آمده است. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سن الوآ، (در حدود 588-660 میلادی) زرگر و خزانه دار کلوتر دوم و داگوبر که وزیر مخصوص بود و آنگاه اسقف نواین شد
لغت نامه دهخدا
(اَلْ / اِلْ)
نام رستنیی است بغایت تلخ که در دواها بکار برند و آن مسهل بودو آنچه در سقوطره شود بهتر باشد. (فرهنگ جهانگیری). صمغی دوایی است بسیار تلخ و نام دیگر آن بفارسی چدرو است. (از فرهنگ نظام). درختی است معروف که عصارۀ آن صبر است و در هند بسیار بلند و بهترینش سقوطری است که در جزیره سقوطره میشود و گاهی آن عصاره را نیزگویند که عبارت از صبر باشد چنانکه در ’سامی’ آورده و مشهور نیز همین است. (فرهنگ رشیدی). صمغی باشد بسیار تلخ و آنرا بعربی صبر گویند. (هفت قلزم) (ازفرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری) (از برهان قاطع). علوا. صبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قسمی از گیاهان یاس بنفش که دارای برگهای کلفت است و از آن صمغی تلخ بدست می آید که مسهل است. این گیاه در افریقا و آسیا و آمریکا کاشته میشود و شیرۀ آن مصلح معده است و در رنگرزی نیز بکار می رود. معروفترین الوا الوای سکترین (سقوطری) از ناحیۀ سکوترا است. (لاروس) :
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا.
فرخی.
رسول صلوات الله علیه گفت: خشم ایمان را همچنان تباه کند که الوا انگبین را. (کیمیای سعادت).
چون ز دست دوست خوردی بایدت در خوان جان
لقمۀ حلوا و الوا هر دو یکسان داشتن.
سنایی (از جهانگیری).
ز کین و مهر او گردون نماید رنج وراحت را
ز قهر و لطف او دوران دهدحلوا و الوا را.
شمس الدین شرفشاه (از انجمن آرا).
زحل باقدر او دون و اجل با تیغ او بیکس
عسل با خشم او الوا سقر با عفو او کوثر.
امینی (از سروری)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
از دیه های ’نور’. (مازندران و استرآباد رابینو ص 110 و ترجمه همان کتاب ص 149)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ریح الوب، باد سرد که خاک را ببرد، الکه و یورت و محله: از راه گرجستان به دربند رفت و از آنجا به الوس ازبک درآمد. (ذیل حافظ ابرو بر رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از الوا
تصویر الوا
صمغی است بسیار تلخ صبر زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوث
تصویر الوث
آهسته رو، گران زبان، توانا، ناتوان سست از واژه های دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوا
تصویر الوا
صمغی است بسیار تلخ، صبر زرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الوس
تصویر الوس
((اُ))
اولوس، طایفه، قبیله، جماعت، جمع الوسات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشو
تصویر اشو
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره