جدول جو
جدول جو

معنی الغبیک - جستجوی لغت در جدول جو

الغبیک
(اُ لُ بَ)
پسر شاهرخ از احفاد تیمور لنگ بود. وی با اقتدار و تبحر خویش در علوم و فنون و مخصوصاً در علم هیأت شهرت یافت و از نظر وسعت معلومات یکی از اعاظم حکمای اسلام گردید. زیجی بغایت مقبول موسوم به ’زیج الغی’ و آثار فنی دیگر بوجود آورد و رصد خانه بزرگی در سمرقند ساخت و کپرنیک کمی بعد از او ظهور کرد و پایۀ هیأت جدیدرا بر اساس حرکت کرۀ ارض نهاد، از این رو الغ بیک را خاتم هیأت قدیم و اخترشناسان اسلام باید دانست.
الغ بیک در زمان حیات پدرش به سال 814 هجری قمری پادشاه سمرقند بود و درسنۀ 850 بتخت سلطنت پدرش جلوس نمود و با پسر خود عبداللطیف مدت مدیدی کشمکش داشت و چندبار مغلوبش نمودو بخشید ولی سرانجام به سال 853 در دست وی گرفتار ومقتول گردید. مدت حکومتش 39 سال و مدت عمرش 56 سال بود. این پادشاه ایام حیات را به مطالعه و خدمت به علوم و فنون بسر برد. محضرش همیشه مجمع ادبا و محفل علما و دانشمندان عصر بود و بعضی از اشخاص بصیر را برای تحقیقات فنی تا چین اعزام نمود. زیج او در سال 1665 میلادی در شهر اکسفورد از انگلستان طبع و نشر شد و به اکثر زبانهای اروپایی ترجمه گردید. میرعلیشیر نوائی در مجالس النفائس (ص 125) آرد: الغ بیک میرزا پادشاهی دانشمند بود و گاهی شعر نیز میسرود. این مطلع از او است:
هرچند ملک حسن به زیر نگین تست
شوخی مکن که چشم بدان در کمین تست.
سر پرسی سایکس در تاریخ ایران (ترجمه فخر داعی گیلانی ج 2 ص 196) زیر عنوان ’الغ بیک پادشاه ستاره شناس’ چنین آرد: الغ بیک پیش از اینکه بجای پدر قرار گیرد مدت 38 سال در سمرقند حکمرانی داشته است و این مدت دورۀ مشعشع و فرخنده ای برای این کشور که مکرر دستخوش غارت و خرابی گردیده محسوب میشود. تشویق از صاحبان هنر و ترویج از علم و دانش که خود دوستدار واقعی آن بود نامش را بعنوان مؤلف جداول معروف نجومی، منتها درجه صحیح و مکمل، که آن از شرق بغرب رسیده برای همیشه باقی نگه داشته است. این کتاب بوسیلۀ ژان گریوس از اهالی صقلیه (سیسیل) و پرفسور هیأت و نجوم در اکسفورد در لاتین انتشار یافته و بعد هم تجدید چاپ شده است. بعلاوه الغ بیک کسی است که ایران، تقویمی را که در آنجاتا امروز رایج و مورد استفاده است مدیون اوست. در این تقویم مبداء تاریخ سیچقان ئیل نام دارد و دوایر دوازده ساله ای هستند که هر سال آن به نام حیوانی خوانده شده است. اسامی ماهها عبارت از بروج دوازده گانه اند و برای مثال 21 مارس 1913 سال گاو نر شروع میشود و نام ماه اول معروف به حمل است و ماه دوم ثور یعنی گاو نر است و به همین ترتیب تا آخر. الغ بیک از لحاظ یک پادشاه، بدبخت بوده است چه بعد از جلوسش برادرزادۀ وی علاءالدوله هرات را قبضه کرده و پسرش عبداللطیف را نیز زندانی نمود و بمحض اینکه مدعی مذکور شکست خورد هرات بدست ترکمانان به باد غارت رفت و نیز مقارن این احوال سمرقند را اوزبکان تاراج کردند. برای تکمیل این مصائب و بلاها عبداللطیف خلاص یافته و سر بطغیان برداشت و سرانجام پدرش را اسیر کرده در 853 هجری قمری / 1449 میلادی بقتل رسانید - انتهی. و خواندمیر در حبیب السیر آرد: میرزا الغ بیک که محمد تراغای نام داشت پادشاهی بود بکثرت فضیلت و هنرپروری از سایر اولاد خاقان سعید (شاهرخ) متفرد، و به وفور عدالت و دادگستری از همه امثال و اقران منفرد. دانش جالینوس با حشمت کیکاوس جمع فرمود، و در سایر فنون خصوصاً علم ریاضی و نجوم در آن زمان عدیل و نظیر نداشت و قرآن مجید را بقرأت سبعه بیاد داشت و پیوسته همت بر تربیت اهل فضل و کمال میگماشت. این پادشاه در روز یکشنبه نوزدهم جمادی الاولی سال 796 هجری قمری ولادت یافت و چون به یازده سالگی رسید امیرتیمور درگذشت و او در ظل تربیت والد بزرگوار خویش بسر میبرد تا در سال 824 بحکومت ولایت ماوراءالنهر رسید و به یمن معدلت و رعیت پروری به اندک زمانی آن ولایت آباد شد و در وسط سمرقند مدرسه ای و خانقاهی بنا کرد و بسیاری از مزارع و قری و مستغلات را بر آنها وقف گردانید، و نیز فرمان داد در ظاهر آن شهر رصدی بنیاد نهادند و غیاث الدین جمشید و معین الدین کاشی در ترتیب آن بنا کوششی فراوان کردند، و از نتایج آن رصد، زیجی مرتب گشت که آن را زیج جدید گورکانی گویند و اکنون اکثر تقویمها را از آن زیج استخراج کنند. میرزا الغ بیک گورکان در ایام دولت پدر بزرگوار در کمال اقبال و اقتدار روزگار میگذرانید و پس از شنیدن خبر فوت پدر باستقلال بر تخت سلطنت نشست و بجانب خراسان رهسپار شد و اگرچه بر میرزا علاءالدوله غلبه کرد و خراسان را متصرف شد ولی نتوانست نگاه دارد و سرانجام پسرش میرزا عبداللطیف بمخالفت پدر برخاست و بر وی غالب شده بر تخت سمرقند نشست، و میرزا الغ بیک در سال 853 هجری قمری بفرمان فرزند ناخردمند کشته شد. از وزیران معروف او خواجه ناصرالدین نصرالله خوافی و سید عمادالدین بن سید زین العابدین جنابادی (گنابادی) بودند. سپس خواندمیر در باب تسخیر خراسان بدست الغبیک چنین گوید:
میرزا الغ بیک پس از آگاهی یافتن برمرگ پدر روزی چند بمراسم تعزیت و سوگواری قیام نمودو بنابرآنکه از اولاد صلبی خاقان مغفور (شاهرخ) فرزند دیگری نبود الغ بیک تمام ممالک پدر را ملک خود پنداشت لاجرم سپاه ماوراءالنهر و ترکستان را گرد آورده بعزم تسخیر خراسان حرکت کرد و کنار جیحون را لشکرگاه ساخت، در همین هنگام شنید که میرزا ابابکر ولد میرزامحمد جوکی که ولایت ارهنک و سالی سرای و ختلانات سیورغال او بود از خبر مرگ شاهرخ مطلع شده و بخیال استقلال، حدود بلخ و شبرغان و قندز و بقلان را ضبط کرده است. الغ بیک پیش وی نامه هایی فرستاد و او را بمصاهرت خویش وعده داد تا آنکه از سرکشی دست برداشت و نزد عم خود آمد ولی چند روز بعد چون آثار غدر و فریب در احوال او مشاهده کرد او را گرفته مقید بسمرقند فرستاد، آنگاه از آب آمویه گذشته در حدود بلخ رایت استقلال برافراشت. در این اثنا قصۀ شبیخون نیشابور و گرفتاری پسرش میرزا عبداللطیف را شنید و پس از مشورت با امرای خود مصلحت چنان دید که با میرزا علاءالدوله از در صلح و صفا درآید. مولانا میرک محمد را که منصب صدارت داشت برسم رسالت نزد برادرزاده فرستاد در این زمان میرزا علاءالدوله بعزم رزم سپاه سمرقند تا کنار آب مرغاب آمده بود و پس از رسیدن میرک محمد خبر حرکت میرزا ابوالقاسم بابر از طرف جرجان بصوب خراسان بگوش میرزاعلاءالدوله رسید و این شاهزاده از دو جانب بلا را متوجه خود دیده سخنان میرک محمد را پذیرفت و به هرات بازگشت و میرزا عبداللطیف را معزز و محترم نزد عم بزرگوار (الغ بیک) فرستاد. آنگاه الغ بیک ولایت بلخ را به رسم سیورغال به پسرش میرزا عبداللطیف ارزانی داشت وبسمرقند برگشت.
در آن اوان که میرزا علاءالدوله، میرزا عبداللطیف را از حبس رهانید و نزد پدرش فرستاد وعده داد که گروهی از ملازمان وی را که در واقعۀ نیشابور گرفتار شده بودند آزاد خواهد کرد، اما به این وعده خود عمل نکرد و حتی بخیال تعرض به ولایت اندخود و شبرغان، میرزا صالح را با فوجی از سپاه خراسان بکنار آب مرغاب فرستاد و میرزا عبداللطیف از این عمل برآشفت و ناگهان بر سر میرزا صالح تاخت و او را شکست داد، میرزا علاءالدوله از این حادثه خشمناک شده جمعی از نوکران و ملازمان میرزا عبداللطیف را که در بند بودند کشت و لشکریان او در اندخودو شبرغان غارت عام کردند. الغ بیک به عزم انتقام بالشکر انبوهی از آب آمویه گذشت و روی بصوب هرات آوردو منزل ترتاب را لشکرگاه خود قرار داد. میرزا علاءالدوله این بار نیز خواست که با عم خود صلح کند ولی میسر نشد و پس از جنگ سختی شکست خورد و بسوی مشهد رفت و از آنجا بطرف اردوی میرزا بابر حرکت کرد و در خبوشان با برادر ملاقات نمود. الغ بیک پس از این فتح از منزل ترتاب بجانب دارالملک رهسپار شد. دیگر از وقایع عهد الغ بیک خروج سلطان ابوسعید و میرزا یارعلی ترکمان بود (852) و این میرزا یارعلی سرانجام بدست میرزابابر کشته شد.
از فضلا و دانشمندان زمان الغ بیک، مولانا غیاث الدین جمشید کاشانی است که در هیأت و ریاضی و نجوم بینظیر بود و هنگامی که الغ بیک رصد میساخت این دانشمند باتفاق مولانا معین الدین کاشی و مولانا صلاح الدین موسی مشهور به قاضی زادۀ رومی به تمشیت آن مهم میپرداخت، و دیگر از فضلای عهد او مولانا نفیس طبیب و سید عاشق که منصب احتساب سمرقند را داشت و مولانا محمد اردستانی که در علم رمل و طالع استاد بود و قاضی شمس الدین مسکین که منصب قضای سمرقند را داشت و مولانا خیالی شاعر بخارا بودند. الغ بیک چنانکه پیش ازین گفتیم بفرمان پسرش میرزا عبداللطیف به سال 853 هجری قمری کشته شد. (از تاریخ حبیب السیر چ سنگی تهران جزو سیم از ج 3 صص 214- 220 به اختصار).
و رجوع به همین تاریخ حبیب السیر چ سنگی تهران جزو سیم از ج 3 صص 214- 220 و چ خیام ج 4 صص 20- 30 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 و تذکرۀ دولتشاه چ هندص 158 و فهرست سبک شناسی ج 1 و 3 و تاریخ مغول ص 478 و498 و فهرست تاریخ ادبیات برون ج 3 و فهرست مجالس النفائس و تاریخ شاهی و رجال حبیب السیر و حاشیۀ التفهیم ص 77 و 240 و فهرست کتاب خانه مدرسه سپهسالار ص 517و 653 و 667 شود.
- زیج الغ بیک. رجوع به زیج و غیاث الدین جمشید کاشانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبیک
تصویر لبیک
ذکری که حاجیان در مراسم حج در صحرای عرفات تکرار می کنند، کلمه ای که در پاسخ آوازدهنده و در مقام تلبیه و اجابت می گویند
فرهنگ فارسی عمید
مسابقه های جهانی ورزشی که هر چهارسال یک بار در یکی از کشورها برگزار می شود. آغاز این مسابقه ها تقریباً از هشتصد سال قبل از میلاد و ابتدا منحصر به مسابقه های دو بوده بعدها مسابقه های مشت زنی و ارابه رانی و بعضی ورزش های دیگر نیز متداول گردید. پنج حلقۀ علامت المپیک نشانه و سمبل به هم بستگی ملت های پنج قارۀ دنیا است
فرهنگ فارسی عمید
(شَ لَ)
گیاهی است خودرو که در بعض نقاط مازندران از جمله بابلسر و بهشهر یافت شود. برگ آن بالتمام چون برگ ترب باشد آنرا در آش کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ بَ)
اجابت بادترا. ایستادم به فرمانبرداری. ایستاده ام فرمان ترا. مطیع ترا. ای انا مقیم علی طاعتک و خدمتک، اینک من در طاعت و خدمت ایستاده ام. نک من. اینک من، آری. بلی. صاحب آنندراج گوید:... گاه بعد لبیک لفظ سعدیک نیز می آید و معنیش چنین باشد یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است هرگاه مخدومی خادمی را به طلب ندا کند خادم در جواب گوید لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات بار بار میگویند. (آنندراج) : پس گفتم ای قاسم: گفت لبیک. گفتم تندرستی و هستی. گفت هستم. (تاریخ بیهقی ص 173).
موکب طاهری آواز برآوردبلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست.
مسعودسعد.
حج مپندار گفت لبیکی
جامه مفکن به آتش از کیکی.
سنایی.
انجم ماه وش آمادۀ حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا بینند (؟).
خاقانی.
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و تسلیم جوانی از من.
خاقانی.
پس از میقات حج ّ و طوف کعبه
جمار و سعی ولبیک و مصلی.
خاقانی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام.
سعدی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زد شصت لبیک از خدا.
مولوی.
- دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن.
- لبیک و سعدیک، اسعاداً بعد اسعاد
لغت نامه دهخدا
(اُل لُ)
نوعی انگور. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
از خانان قراقروم است از 794 تا 802 هجری قمری ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 191) ، برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ لُ)
جزیره کوچکی است در گینۀ اسپانیا که در خلیج گینه واقع است و 1200 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ با)
بهم پیچیده. یقال: غصن اغبی، شاخ بهم پیچیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : غصن اغبی، شاخ انبوه بهم پیچیده. ج، غبی. (از اقرب الموارد) ، پیشی گرفتن در دویدن با کسی، پیشی گرفتن در مسابقه دادن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اغتطه، حاضره فسبقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَجْ)
آمیختن چیزی بچیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
یا ال اسبی از درختان جنگلی ایران است. رجوع به درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی ص 162 و جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 2 (فهرست) شود
لغت نامه دهخدا
(اِحْ)
خطا کردن در گفتار.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
دهی است جزء دهستان قزل گچیلو از بخش ماه نشان از شهرستان زنجان. محلی است کوهستانی و سردسیر و 350 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و میوه است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
رمز است الی آخر البیت را چنانکه الخ، الی آخر و الاّیه، الی آخر الاّیه را
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ / بِ)
بمعنی اتابک: ملک رفته و اتابیک خفته. (عقدالعلی) ، تیز نگریستن در، در پی کسی نگران ماندن. یقال اترت النظر، یعنی در پی نگران ماندم، بازبگردانیدن یکبار پس از دیگر. یقال فلان یتار علی ان یؤخذ، ای یدار، بیم کردن
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ بَ رَ)
عید فطر. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 147 ب). ترکیبی است از الغ بمعنی بزرگ و بیرم بمعنی عید. در تداول مردم آذربایجان بجای بیرم، بایرام تلفظ کنند
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
منسوب به المپ. رجوع به المپ شود.
- بازیهای المپیک، رجوع به مادۀ بازی (ذیل بازیهای تاریخی) و نیز مادۀ المپی و المپیاد شود. از سال 1896 میلادی مسابقات المپیک مجدداً معمول گردیدو اکنون این مسابقات هر چهار سال یک بار در پایتخت یکی از کشورهای جهان در رشته های مختلف انجام میشود
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ بَ)
ملقب به علاءالدوله متوفی در سال 853 هجری قمری پادشاه سلسلۀ تیموریان (850- 853 هجری قمری). وی پسر شاهرخ تیموری بود و در زمان حیات پدر حکمران ترکستان و ماوراءالنهر بود. در لشکرکشی هند و کابل و غیره باجد خود تیمور همراه بود. در 824 هجری قمری رصد خانه معروف سمرقند را آغاز نهاد و زیج اولغبیگی را بکمک علمای مشهوری مانند غیاث الدین جمشید و معین الدین کاشانی و قاضی زادۀ رومی در 841 هجری قمری بپایان آورد. بعداز وفات پدر بسلطنت نشست. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اِ وی)
درهم آمیخته شدن کار. (منتهی الارب). آمیخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). التباس. اختلاط، درهم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب). بهم درشدن گیاه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
این کلمه در تاریخ جهانگشای جوینی در موارد متعدد آمده و در نسخه بدل الغ انف نیز ذکر شده است و چنین مینماید که نام کسی یا اردویی بنام همان کس بوده است: چون از الغ ایف برفتند و به اردوی توراکیناخاتون رسیدند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 241). چون بحضرت اردوی الغ ایف رسید... (ایضاً ص 243). از آن جملت یک کس بحضرت الغ ایف رسید. (ایضاًص 272). چون به اردوی الغ ایف رسید. (ایضاً ص 273) ، کنایه از شرمسار شدن و خجالت کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از اظهار کوچکی و فروتنی. ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود:
ز سایه سرو صنوبر الف کشد بر خاک
به هر چمن که کند جلوه قدرعنایش.
صائب تبریزی (از آنندراج).
گذشته است ز تعریف قد رعنایش
الف کشد به زمین سرو پیش بالایش.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- الف برسیب افزودن یا نهادن، کنایه از رنج رسانیدن پس از نعمت است. (از انجمن آرا) :
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان.
خاقانی (از انجمن آرا).
از باغ وصال آن مه مهرفریب
گفتم که بری برم پس از بار شکیب
انگشت نهادم بزنخدانش گفت
بر سیب الف منه که گردد آسیب.
(انجمن آرا).
- الف بر سینه بریدن یا کشیدن،در ولایت رسمی است که عاشقان و قلندران و ماتمیان الف بر سینه میکشند و گاهی بنیل داغ میکشند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 47 شود:
تو که بر سینه الف میکشی از جلوۀ سرو
آه از آن روز که آن قامت دلجو بینی.
صائب تبریزی (از آنندراج).
خلوت فانوس جای شمع عالم سوز نیست
این الف بر سینۀ پروانه میباید کشید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
الف کشند ملایک ز فوت اکبر شاه.
(مصراع از آنندراج).
داغداران تو بر سینه بریدند الف.
ظهوری (از آنندراج).
- الف تازیانه، خطی که به صورت الف از ضرب تازیانه بر بدن پدید آید. (از غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج) :
حرف نخست ابجد لوح جفای تست
هر جا که بر تنی الف تازیانه هست.
میر الهی (از بهار عجم و آنندراج).
- الف تعظیم، الفی است که در وسط لفظ تعظیم در حرف ظا مندرج است. (بهار عجم) (آنندراج) :
سربلندان جهان کی به پی تقدیم اند
در نشستن همه جا چون الف تعظیم اند.
میرزااسماعیل ایما (از بهار عجم).
- الف خنجری، الفی خرد که در رسم الخط کلام اﷲ (قرآن) بجای فتحه نویسند. (بهار عجم) :
جز من که زخمیم ز قد خردسالگی
کس کشتۀ ستم به الف خنجری نشد.
تأثیر (از بهار عجم).
- الف دال میم، الف و دال و میم، اشاره به آدم (ع) است:
بیک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال میم بی اعراب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51).
- الف شدن، کنایه از مفلس شدن. (از هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج).
- ، کنایه از مجرد گشتن. (از هفت قلزم) (از مؤیدالفضلا) (از آنندراج). گوشه نشین شدن. (ناظم الاطباء).
- ، الف شدن اسب، کنایه از برداشتن اسب هر دو پای خود را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 116). سیخ پا شدن اسب. استنان. (مجموعۀ مترادفات ص 116).
- الف قامت. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف قد. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف کردن، برهنه کردن. (ناظم الاطباء).
- الف کش. رجوع به همین ترکیب شود.
- الف کوفی و الف کوفیان، رجوع به هر یک از دو ترکیب شود.
- الف مثال، مانند الف. قد راست بسان الف:
وان قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی (الحاقی).
- الف نقش بست، صاحب مؤید الفضلاء از ’ادات’ آن را بمعنی اول چیزی که خدا آفرید و اول چیزی که از حرف تهجی وضع کرد، آورده است سپس گوید: ترکیب مذکور از این بیت نظامی است که گوید:
تختۀ اول که الف نقش بست
بر در محجوبۀ احمد نشست.
مراد از مصراع اول مصور شدن الف است و اول تخته که بچگان را برای نوشتن میدهند همین الف است و گویند نخستین حرفی که از قلم بر لوح محفوظ نقش بست الف بود، و درین بیت نظامی:
محمد کازل تا ابد هرچه هست
به آرایش نام او نقش بست.
نظامی.
مقصود همین صورت الف در اسم ’احمد’ است. و یا از تختۀ اول مراد موجودات و از الف، عقل اول است که آن را جبرئیل میگویند و آن حجاب در حضرت رسالت است که بر در محجوبۀ احمد نشست یعنی اول موجودات که عقل اول شد و بر در محجوبۀ حضرت رسالت نشست - انتهی. و رجوع به تختۀ اول شود.
- الف و دال و میم، الف دال میم، کنایه از آدم علیه السلام است. (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). رجوع به الف دال میم در ترکیبات پیشین شود.
- الف و نون زائده، الف و نونی که مقابل فا و عین و لام نیفتد چنانکه در رحمان و عطشان که بر وزن فعلان اند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- امثال:
الف هیچ ندارد، یعنی الف راست و مجرد است و هیچ ندارد:
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
حرفی است که گویند الف هیچ ندارد.
صائب (از بهار عجم).
، (اصطلاح نجوم) علامت و رمز برج ثور است، کنایه از مجرد. (مؤیدالفضلا). مرد بی زن و دوست و یار. (از ناظم الاطباء). رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود، یک از هر چیز. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بیچیز و فقیر. رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود، برهنه و عریان. لوت. رجوع به الف کردن در ترکیبات مذکور شود، کنایه از زخمی که به صورت الف باشد. (آنندراج). شکافی که بشکل الف باشد:
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف بر سینۀ گندم ز شوق آسیا باشد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
، کنایه ازراستی قامت معشوق و آنچه راست باشد. (مؤید الفضلاء). کنایه از قد بلند و راست:
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم.
ناصرخسرو.
من خط غبار دوست دارم
نه هر الف جوالدوزی.
سعدی (هزلیات).
، کنایه از صدیق و موافق و دوستدار:
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست.
سنائی.
، مشبه ٌبه قامت معشوق. (فرهنگ نظام). قامت معشوق را در راستی، یا بلندقامتی مطلق را بدان تشبیه کنند یا کنایه از آزادی و آزادگی و راستی و صداقت و تجرد آرند:
ازهمه ابجد بر میم و الف شیفته ام
که ببالا و دهان تو الف ماند و میم.
فرخی.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم...
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338).
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی.
ناصرخسرو.
چون الفی بود مردمی بمثل
چون الفی مردمی کنون نون شد.
ناصرخسرو.
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال.
امیر معزی.
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی.
نظامی.
ای چو الف عاشق بالای خویش
الف تو با وحشت سودای خویش.
نظامی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
چون الف گر تو مجرد میشوی
اندرین ره مرد مفرد میشوی.
مولوی.
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
بسیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین.
سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یاالف یا نیشکر؟!
سعدی.
بهائم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار.
سعدی (بوستان).
، کنایه از روح اعظم و مهتر آدم و جوهر فرد. (مؤید الفضلاء) ، اشاره به لفظ اﷲ است. (از مؤید الفضلاء) ، در تداول عامه، یک برش از یک قاچ خربزه و مانند آن، یا یک قاچ و تکه. هر یک از قطعات قاچ. یک پاره از خربزه و مانند آن بدرازا بریده: یک الف خربزه.
- الف الف کردن، بقطعات باریک و دراز بریدن و از یکدیگر جدا کردن.
، در تداول عامه کنایه از بچۀ خردسال و باریک است: این یک الف بچه تمام کارهای این خانه را میکند. یک الف بچه بود پدرش مرد. یک الف آدم، در تداول مردم شوشتر حرف الف کنایه از رقیمۀ اول است. (لغت محلی شوشتر خطی ذیل رقیمه)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قبل خان جدّ سوم چنگیزخان و بلغت مغول بمعنی رعیت پرور است و در بعض تواریخ مسطور است که جد سوم را النجیک گویند. (سنگلاخ). و رجوع به الجنک خان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از الیک
تصویر الیک
بسوی تو
فرهنگ لغت هوشیار
اجابت باد ترا، ایستادم به فرمانبرداری ایستاده ام در پیشگاه تو آماده ام برای پیشیاری آری اجابت بادترا ایستاده ام فرمان ترا توضیح گاهی بعد لبیک لفظ سعدیک نیز میاید و منعش چنین باشد: یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است. هرگاه مخدومی خادمی را بطلب ندا کند خادم در جواب گوید: لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات مکر میگوید: بلیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. (سعدی. کلیات) پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبیک. گفتم: تندرستی و هستی ک گفت: هستم. دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن، یا لبیک زدن، جواب دادن، لبیک گفتن: آمد سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. (ناصر خسرو) یا لبیک زنان. در حال لبیک گفتن: آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان. (نظامی) یا لبیک گفتن، لبیک زدن جواب دادان: هیچکسی از آن حضرت لبک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. یا لبیک گویان. در حال گفتن لبیک: کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التباک
تصویر التباک
در آمیختن کارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکلیک
تصویر الکلیک
ملدار، ملگرا
فرهنگ لغت هوشیار
مسابقات و ورزشها و بازیهایی که هر چهار سال یک بار با تشریفات خاص در یونان قدیم انجام میشد، از سال 1896 این مسابقات مجددا معمول گردید و جنبه بین المللی یافت. اکنون مسابقات المپیک هر چهر سال یک بار در پایتخت یکی از کشورهای جهان در رشته های: کشتی بکس وزنه برداری شنا دو و میدانی تیر اندازی دو چرخه سواری سوار کاری اسکی پاتیناژ فوتبال بسکتبال و قایقرانی انجام می شود
فرهنگ لغت هوشیار
پدر بزرگ، لالا موء دب مربی کودک (مخصوصا مربی شاهزادگان)، وزیر بزرگ، پادشاه، اتالیق یعنی پدر خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
((لَ بَّ))
امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند)
فرهنگ فارسی معین
((اُ لَ))
مسابقات و ورزش ها و بازی هایی که هر چهار سال یک بار با تشریفات خاصی در یونان قدیم انجام می شد. از سال 1896 م. این مسابقات مجدداً معمول گردید و جنبه بین المللی یافت
فرهنگ فارسی معین
آری، بلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلزون، برق ناگهانی در کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
کرم چوب، بید چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
تربچه ی صحرایی که خوراکی است، سبزی خوردنی، نوعی پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
جرقه، باز و بسته شدن، قطع و وصل شدن نور
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ای است که در کنار رودخانه زندگی کند، پرنده ای از تیره ی کاکایی، پراکندگی و دسته دسته شدن گوسفندان در اثر باد و رعد و برق
فرهنگ گویش مازندرانی