جدول جو
جدول جو

معنی العس - جستجوی لغت در جدول جو

العس
(اَ عَ)
مرد که رنگ لبش بسیاهی زند. ج، لعس. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). سیاه بام لب. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، آماده شدن شیر بگرفتن سر کسی. (منتهی الارب). العاف (بعین مهمله). (اقرب الموارد). رجوع به العاف شود، الغاف مرد یا شیر، باربار نگریستن آن. تیز نگاه کردن. (از اقرب الموارد) ، شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بدمعاملگی کردن و ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، لقمه فروخورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). لقمه ساختن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، لغیف دزدان گردیدن، و لغیف آنکه هم طعام دزدان باشد و جامۀ ایشان را نگه دارد و با ایشان دزدی نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
العس
(اَ عَ)
کوهی است در دیار بنی عامر بن صعصعه. و بقول ’بکری’ نام عربی جایی در یمن است. امروءالقیس گوید:
فلا ینکرونی اننی انا ذا کم
لیالی حل الحی غولا فألعسا.
(از ضمیمۀ معجم البلدان ج 1)
لغت نامه دهخدا
العس
لب سیاه
تصویری از العس
تصویر العس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوس
تصویر الوس
سفید، اسب سفید
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تُلْعَ جَ)
شترانی نجیب که به شتری نجیب ومشهور از آن عسجد نامی منسوب هستند. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
آهسته رو گران سنگ. (منتهی الارب). آنکه سنگین باشد و به کندی راه رود. مؤنث: لعثاء. (از اقرب الموارد) ، الغاز یمین، توریه در قسم. رجوع به توریه شود، کندن موش سوراخ خود را چنانکه پیچ و خم داشته باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، در اصطلاح، علمی است که مقصود از آن دلالت الفاظ بمراد است بطور پوشیده در غایت، لیکن نه چنانکه ذهن سلیم از دریافتن آن ناتوان باشد بلکه آن را بپسندد و او را بدان انبساط دست دهد، و شرطآن اینست که مراد از الفاظ، ذوات موجود در خارج باشند و فرق آن با معمی ̍ همین است. (از کشف الظنون ج 1 ستون 149). و رجوع به همین کتاب و مادۀ لغز شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سیاهی آمیز شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ حَ)
گزیدن به دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
سرخی لب که به سیاهی زند. (منتهی الارب). سیاه لبان که لب ایشان از غایت سرخی به سیاهی زند. (منتخب اللغات) ، سیاهی لب که نیکو نماید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ العس و لعساء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
موضعی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خیانت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). با کسی خیانت کردن. (مصادر زوزنی). خیانت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(دِ عِ)
جمل دلعس، شتر رام و ذلول. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج). دلعوس. رجوع به دلعوس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
بسیار خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ / دِ عَ)
شتر مادۀ دفزک سست فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلعاس. رجوع به دلعاس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام قصبه ای است در ساحل فرات که جمعی از دانشمندان و شاعران از اینجا برخاسته و به الوسی شهرت یافته اند. این قصبه در 34 درجه و 5 دقیقۀ عرض شمالی با 40 درجه و 7 دقیقۀ طول شرقی واقع شده است. (ازقاموس الاعلام ترکی ج 2). این شهر بنام مردی الوس نام تسمیه شده و در ساحل فرات نزدیک عانات و حدیثه قرار دارد و اینکه بعضی آنرا شهری در ساحل بحر شام نزدیک طرطوس دانسته اند اشتباه است. (از معجم البلدان). این شهر را الوسه و آلوسه نیز گویند. و رجوع به همین کتاب و اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 و کلمه آلوسه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
باواو غیرملفوظ در ترکی قوم را گویند. (غیاث اللغات). مخفف اولوس است. (از آنندراج). قبیله و جماعت: از راه ولی العهدی و قائم مقامی پدر وارث تخت و پادشاهی و الوس و لشکر شد. (جامع التواریخ رشیدی). و او خود رادر نظر پادشاه چنان فرانموده بود که در همه الوس پادشاه را از او مشفقتر کس نیست. (رشیدی). و رجوع به تاریخ گزیده چ لندن (فهرست) شود.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بمعنی سفید، و در پهلوی الوس یا اروس برابر است با واژۀ اوستایی ائوروش که بهمین معنی است. در سانسکریت اروس بمعنی سرخ فام آمده است. دراوستا ائوروش و در نوشته های پهلوی الوس (= اروس) بسیار بکار رفته و در همه جا لفظ مترادف سپیت اوستایی و سپیت پهلوی است. در نوروزنامۀ خیام آمده است: ’چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است و گویند آن فرشته که گردونۀ آفتاب کشد بصورت اسبی است الوس نام... و همو (خسرو پرویز) گوید که پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان، و گویند هر اسبی که رنگ او رنگ مرغان بود خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود...’. باز در نوروزنامه در ردیف نامهای اسبان بزبان پارسی چنین آمده: ’الوس، چرمه، سرخ چرمه...’ و جز آن، و در چند سطر دیگر گوید: ’اما الوس آن اسبست که گویند آسمان کشد و گویند دوربین بود و از دورجای بانگ سم اسپان شنود و بسختی شکیبا بود...’. چنانکه گفته شد الوس بمعنی سپید است و اینکه نام اسپ پنداشته شده درست نیست. (از فرهنگ ایران باستان ص 257)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
پشت درشده و سینه بیرون آمده. (مهذب الاسماء). مرد برآمده سینه و درآمده پشت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قعس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درهم کشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). از سختی سرما فراهم آمدن چیزی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
دیوانگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
ماده شتر ضخم سست گوشت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی از طعام: ماذقت الوساً، نخوردم چیزی را. (از منتهی الارب). ماذقت عنده الوساً، چیزی از طعام نزد او نخوردم و همچنین است مألوس. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهر العسل
تصویر زهر العسل
پلاخور (پیچ امین الدوله گویش گیلکی) از گیاهان پیچ امین الدوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق العسکری
تصویر ملحق العسکری
وابسته ارتشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ما العسر
تصویر ما العسر
آب گچدار آب سنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلبالعسکر
تصویر قلبالعسکر
دل لشکر میانه سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربه العسل
تصویر تربه العسل
گلسنگ از گیاهان گلسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجر العسلی
تصویر حجر العسلی
در تحفه آمده است: (سنگی است سفید و ساییده او غلیظ مایل بزردی و شیرین مایل بحرارت و منقی قروح و در افعال ضعیفتر از حجر لبنی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوعس
تصویر اوعس
ریگناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق العسقولیه
تصویر ساق العسقولیه
ساگ دژپیهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیس
تصویر الیس
دلیر، بی رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعس
تصویر لعس
گزیدن به دندان سیاهی لب که نیکو نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الس
تصویر الس
بد نهادی، شوریدگی، دشمن کامی، دودلی، گول زدن اولاس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوس
تصویر الوس
((اُ))
اولوس، طایفه، قبیله، جماعت، جمع الوسات
فرهنگ فارسی معین
عده ی زیاد گروه
فرهنگ گویش مازندرانی