رستاخیز. رستخیز. روز قیامت. مأخوذ از قرآن کریم، آیات: و یوم تقوم الساعه (12/30) ، اقتربت الساعه. (1/54) و دهها آیۀ دیگر. و رجوع به ساعه شود، لغت ترکی است بمعنی بخش. (شرفنامۀ منیری). حصه و نصیب. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 146 ب). در فرهنگ مذکور شعوری هم بعنوان شاهد آمده است
رستاخیز. رستخیز. روز قیامت. مأخوذ از قرآن کریم، آیات: و یوم تقوم الساعه (12/30) ، اقتربت الساعه. (1/54) و دهها آیۀ دیگر. و رجوع به ساعه شود، لغت ترکی است بمعنی بخش. (شرفنامۀ منیری). حصه و نصیب. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 146 ب). در فرهنگ مذکور شعوری هم بعنوان شاهد آمده است
یا خوشه انگور گونه ایست از ارجنک (درخت جنگلی) که آن را در خلخال به همین نام (الجاره) ، در کتول، خوشه انگور و آش انگور، در ’زیارت گرگان’، اشنگور در کلارستاق و لاهیجان و دیلمان خرزال، در دیلمان وشر، در درفک سیاه درخت، و در کجور کلی کک گویندو نام عربی این درخت را عوسج و شجره الدکن و شوکهالصباعین گفته اند. (از درختان جنگلی ثابتی ص 133)
یا خوشِه اَنگور گونه ایست از اَرجَنَک (درخت جنگلی) که آن را در خلخال به همین نام (الجاره) ، در کتول، خوشه انگور و آش انگور، در ’زیارت گرگان’، اَشَنگور در کلارستاق و لاهیجان و دیلمان خَرِزال، در دیلمان وُشر، در درفک سیاه درخت، و در کجور کُلی کَک گویندو نام عربی این درخت را عَوسَج و شجره الدکن و شوکهالصباعین گفته اند. (از درختان جنگلی ثابتی ص 133)
گونه ایست از شونگ (درخت جنگلی) که آنرا در ارسباران بنام مذکور (الجاره) ، در خلخال، دقﱡزدانه یا دقﱡزدون و در گیلان: پلاخور نامند. رجوع به درختان جنگلی ثابتی ص 113 و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 265 و پلاخور و دقزدانه شود
گونه ایست از شونگ (درخت جنگلی) که آنرا در ارسباران بنام مذکور (الجاره) ، در خلخال، دُقﱡزدانَه یا دُقﱡزدون و در گیلان: پلاخور نامند. رجوع به درختان جنگلی ثابتی ص 113 و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 265 و پلاخور و دقزدانه شود
بخشی از سرزمین خراج که سپاهی آن را تقطیع میکند و محصول آن زمین برای وی قرار داده میشود که روزی خورد. (اقرب الموارد). ج، اقطاعات. (از اقرب الموارد) ، گزیدن مار و هلاک ساختن، بیمار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
بخشی از سرزمین خراج که سپاهی آن را تقطیع میکند و محصول آن زمین برای وی قرار داده میشود که روزی خورد. (اقرب الموارد). ج، اقطاعات. (از اقرب الموارد) ، گزیدن مار و هلاک ساختن، بیمار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
اسواع. مهمل گذاشتن ستور را. (منتهی الارب). ضایع کردن ستور را. (از منتهی الارب). فروگذاشتن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). بی تیمار گذاشتن، چنانکه اشتران خود را بر سر خود گذاشتن و رها کردن.
اِسْواع. مهمل گذاشتن ستور را. (منتهی الارب). ضایع کردن ستور را. (از منتهی الارب). فروگذاشتن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). بی تیمار گذاشتن، چنانکه اشتران خود را بر سر خود گذاشتن و رها کردن.
سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از مجمع الفرس). قصه. داستان. حکایت. تمثیل. سرگذشت. (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان. فسانه نیز در این لغت است. (مؤید) (شرفنامۀ منیری). آفسانه و اوفسانه نیز هست. (آنندراج) (از مجمع الفرس). اساطیر. حدیث. اسطاره. اسطوره. قصه و حکایت بی اصل و دروغ که برای قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساخته اند. احدوثه. قصه ها که برای اطفال گویند. فسانه. (یادداشت مؤلف) : که از آبگینه همی خانه کرد وزان خانه گیتی پر افسانه کرد. فردوسی. هرکس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی ص 168). این افسانه است با بسیار عبرت. (تاریخ بیهقی ص 186). افسانه ها به من بر چون بندی گوئی که من بچین و بماچینم. ناصرخسرو. نادانان برای افسانه بخوانند. (کلیله و دمنه). دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن. خاقانی. افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب زان هر دوان کدام بمخبر نکوترست. خاقانی. جغد که شوم است به افسانه در بلبل گنج است به ویرانه در. نظامی. هفت خلیفه بیکی خانه در هفت حکایت بیک افسانه در. نظامی. اگر در قعر دریا دم برآرد همه افسون او افسانه گردد. عطار. وگر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش افسانه در گوش. سعدی (از گلستان). پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد بود بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه. ابن یمین. چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته است افسانه. حافظ. ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا. حافظ.
سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از مجمع الفرس). قصه. داستان. حکایت. تمثیل. سرگذشت. (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان. فسانه نیز در این لغت است. (مؤید) (شرفنامۀ منیری). آفسانه و اوفسانه نیز هست. (آنندراج) (از مجمع الفرس). اساطیر. حدیث. اسطاره. اسطوره. قصه و حکایت بی اصل و دروغ که برای قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساخته اند. احدوثه. قصه ها که برای اطفال گویند. فسانه. (یادداشت مؤلف) : که از آبگینه همی خانه کرد وزان خانه گیتی پر افسانه کرد. فردوسی. هرکس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی ص 168). این افسانه است با بسیار عبرت. (تاریخ بیهقی ص 186). افسانه ها به من بر چون بندی گوئی که من بچین و بماچینم. ناصرخسرو. نادانان برای افسانه بخوانند. (کلیله و دمنه). دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن. خاقانی. افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب زان هر دوان کدام بمخبر نکوترست. خاقانی. جغد که شوم است به افسانه در بلبل گنج است به ویرانه در. نظامی. هفت خلیفه بیکی خانه در هفت حکایت بیک افسانه در. نظامی. اگر در قعر دریا دم برآرد همه افسون او افسانه گردد. عطار. وگر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش افسانه در گوش. سعدی (از گلستان). پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد بود بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه. ابن یمین. چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته است افسانه. حافظ. ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا. حافظ.