جدول جو
جدول جو

معنی البسه - جستجوی لغت در جدول جو

البسه
لباس، پوشاک، تن پوش، جامه
تصویری از البسه
تصویر البسه
فرهنگ فارسی عمید
البسه(اَ بِ سَ)
جمع واژۀ لباس. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به لباس شود
لغت نامه دهخدا
البسه
جامه ها، ج لباس
تصویری از البسه
تصویر البسه
فرهنگ لغت هوشیار
البسه((اَ بِ س ِ))
جمع لباس
تصویری از البسه
تصویر البسه
فرهنگ فارسی معین
البسه
پوشاک
تصویری از البسه
تصویر البسه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از البته
تصویر البته
به طور قطع و یقین، همانا، هرآینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از البه
تصویر البه
البا، خوراکی که از دل و جگر خرد شده با روغن، پیاز داغ، رب و غیره درست می کنند، قلیه پوتی، حسره الملوک
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ سَ هُلْ لا هَُ مِ حُ لَ لِنْ نو)
خدا او را از حله های نور بپوشاناد. خدا او را رحمت کناد. گور او روشن شود. این جمله را در حق مردگان که مقامی ارجمند داشته اند گویند، بجای خداش بیامرزاد، یا خدا رحمتش کناد
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
رجوع به الوس و آلوسه و مراصد الاصلاع و معجم البلدان ذیل آلوسه شود، قاصد و ایلچی و رسول. (آنندراج). پیغامبر. علوج
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ سَ)
تره ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
شک. یقال فی الامر لبسهٌ، ای شبهه. (منتهی الارب). شبهه. سوسه
لغت نامه دهخدا
(لِ سَ)
یک نوع پوشیدن. (منتهی الارب). حالت لباس پوشیدن، نوعی از جامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ بَ)
جوشن چرمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
گرسنگی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ / بِ)
طعامی است ترکان را که در آفتاب پزند. (از مؤیدالفضلا) :
دوش ترکانه مرا البه دلارام افتاد
معده سوخته ام در طمع خام افتاد.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
ابن زیاد، از بنی ربیعه. کسی که در یوم وقیط، حنظله المأمون بن شیبان بن علقمه را اسیر کرد. (عقدالفرید ج 6 ص 46)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَسْ سُ)
ربودن دل از کس و مفتون گردانیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلبسه او خلبس قلبه
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
در تداول گاهی بکسر باء (ا ب ت ت ) . مؤلف غیاث آرد: در اصل بته بود بمعنی قطع یعنی یکبار بریدن، الف و لام دروزائد آورند که عوض فعل عامل است. (غیاث اللغات). قطعاً. جزماً. مسلماً. هرآینه: و اما اندر ناحیت جنوب هیچ رود بزرگ را ذکر نیافتم البته مگر رودبجه را. (حدود العالم). درین وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تیکن البته نمی آرامد. (تاریخ بیهقی). و اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته بعیبی منسوب گردد. (کلیله و دمنه). البته فتوری بدیشان (موش ها) راه نمی یابد. (کلیله و دمنه).
سر که بر تیغ او برون آید
زان سر البته بوی خون آید.
نظامی.
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که دربند سرای دگرند.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حلبس الرجل، ذهب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ سَ)
رجوع به انبسته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از البه
تصویر البه
جمع لبیب خردمندان پرمغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبسه
تصویر لبسه
جامه پوشیدن در بر کردن پوشیدگی نا آشکارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلبسه
تصویر خلبسه
دل بردن دلربایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البته
تصویر البته
کلمه ای است که برای تاکید استعمال میشود، هرآینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البته
تصویر البته
((اَ بَ تِّ))
کلمه تأکید، به طور قطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از البته
تصویر البته
اگرچه، چرا که نه
فرهنگ واژه فارسی سره
حتماً، حکماً، مسلماً، یقیناً
فرهنگ واژه مترادف متضاد