جدول جو
جدول جو

معنی الأم - جستجوی لغت در جدول جو

الأم
(اَ ءَ)
لئیم تر. فرومایه تر. ناکس تر: والخوز الأم الناس و اسقطهم نفساً. (معجم البلدان ج 3 ص 487 س 17).
- امثال:
الأم من ابن قرصع، و ابن قرصع لئیمی بود در یمن و قرضع نیز روایت شده است. (منتهی الارب) (مجمع الامثال).
الأم من اسلم، و او اسلم بن زرعه است. از فرومایگی وی آنکه چون ولایت خراسان یافت از مردم آن چنان خراج گرفت که پیش از وی نگرفته بودند، سپس وی را گفتند فرس (مجوس) بدهان هر مرده که در گور نهند درهمی گذارند وی گور مردگان را شکافت و آن درهم ها را بدر آورد. سپس لؤم او ضرب المثل شد.
الأم من البرم، و برم کسی است که از بخل قمار نکند. (مجمع الامثال).
الأم من البرم القرون، وی مردی از بخیلان بود و دیگی به زن خود داد تا از خانه ایسار طعامی فراهم سازد چه عادت عرب چنان بود. زن دیگ را که گوشت و کوهانی در آن بود بیاورد و پیش وی گذاشت و فرزندان را فراهم ساخت و آن بخیل دوپاره دوپاره خوردن گرفت زن وی را گفت ابر ما قروناً، و این گفتار در مورد بخیلی که سود خویش را خواهد ضرب المثل شد.
الأم من جدره و من ضباره، ابن بحر در کتاب اطعمه عرب آرد: که این دو مرد لئیم ترین کسانندکه عرب به آنها مثل زده است و گوید یکی از پادشاهان عرب از لئیم ترین عرب پرسید تا او را مثله کند ضبارهو جدره را نشان دادند و جدره از بنی حارث بن عدی بن جندب بن عنبر بود. چون جدره را بیاوردند بینی وی را ببرید و ضباره چون آن بدید بگریخت و این جمله مثل گشت که: نجا ضباره لما جدع الجدر (ه) (مجمع الامثال).
الأم من ذئب.
الأم من راضع، مفضل بن سلمه در کتاب فاخر از طائی آرد که راضع کسی است که آنچه را از طعام در بن دندان ماند از غایت پستی بخورد تا چیزی از او فوت نگردد. و درباب این تسمیه وجوه دیگری نیز گفته شده است. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
الأم من راضع اللبن، او مردی از عرب بود که بجای دوشیدن گوسفند خویش، از پستان اومیخورد تا همسایگان صدای ریختن شیر را در ظرف نشنوند و از او شیر نخواهند. (مجمع الامثال).
الأم من سقب ریان،و سقب بچه نرینۀ شتر است. و این مثل از آنجاست که چون وی به مادر نزدیک شود پستان او را نمی مکد. (مجمع الامثال).
الأم من صبی.
الأم من کلب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در دورۀ قراقویونلو تا قاجاریه راهنمایی که در روستاها مجبور بود رایگان به مامور دیوان خدمت کند و او را از دهی به ده دیگر راهنمایی کند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ءَ)
نعت تفضیلی از شوم. بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر. (منتهی الارب). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر.
- امثال:
اشأم من احمر عاد.
اشأم من الاخیل.
اشأم من البسوس. رجوع به بسوس شود.
اشأم من النرماح.
اشأم من براقش.
اشأم من حمیره.
اشأم من خوتعه. (المزهر 299).
اشأم من داحس.
اشأم من رغیف الحولاء.
اشأم من سراب.
اشأم من شوله الناصحه.
اشأم من طویس: و صیر طوس معقله فصارت علیه الطوس اشأم من طویس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
اشأم من طیرالعراقیب.
اشأم من عطر منشم.
اشأم من غراب البین.
اشأم من قاشر.
اشأم من ورقاء.
و رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
نعت تفضیلی از سؤم. ملول تر. بستوه آمده تر
لغت نامه دهخدا
(مُ لَءْ ءَ)
زره پوش. (منتهی الارب) (آنندراج). زره پوشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
ناکس و زفت. ملأمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناکس زفت و گویند: یا ملأم، یعنی ای لئیم و ای ناکس سزاوار نکوهش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ ءَ)
آنکه عذر ناکسان خواهد. ملاّم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملاّم شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از فرزندان نوح که به بابل مقام داشت و ضحاک قصد کشتن او کرد. وی بگریخت و با فرزندان در زمین روم مقام گرفت و بدانجا درگذشت. (مجمل التواریخ ص 147)
لغت نامه دهخدا
بلغت خوارزمی بمعنی جا و موضع و مکان. (شعوری ج 1 ص 147 ب). مغولی، بمعنی موضع و جای و منزل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نوعی خراج که سابقاً در بعضی قرارعایا به مالکان میپرداختند: پول اخراجات به هر اسم و رسم که باشد سیما علوفه... و الام... مزاحمت بحال ایشان نرسانید. (مرآت البلدان ج 1 ص 337)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پیغام و نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند.
لغت نامه دهخدا
بناکسی بازخواندن کسی را. (منتهی الارب). ملامت کردن. (زوزنی) ، پر راست ساختن بر تیر. (منتهی الارب). تیر را پر نهادن. (منتخب اللغات) ، اصلاح کردن، استوار کردن زخم را. (منتهی الارب). بهم آوردن جراحت. (منتخب اللغات). کفشیر کردن کفتگی را. (منتهی الارب). واهم آوردن جراحت و جز آن. (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(لَءْمْ)
جمع واژۀ لأمه. (منتهی الارب). رجوع به لأمه شود
لغت نامه دهخدا
مکانی که در آن بوته ی تمشک فراوان روید
فرهنگ گویش مازندرانی