جدول جو
جدول جو

معنی افوز - جستجوی لغت در جدول جو

افوز
اخم، عبوس و ترشرو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروز
تصویر افروز
(دخترانه)
ریشه افرختن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افروز
تصویر افروز
پسوند متصل به واژه به معنای افروزنده مثلاً آتش افروز، انجمن افروز، بستان افروز، جهان افروز، دل افروز، عالم افروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افول
تصویر افول
غروب کردن، پنهان شدن، ناپدید شدن ستاره، کنایه از از دست رفتن موقعیت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دوندۀ برجهنده از آهو و جز آن. آنکه برجهد گاه دویدن یا بردود و روی نگرداند: ظبی ابوز. ظبیه ابوز. ابز. ابّاز.
لغت نامه دهخدا
(اَفْ وَ)
تیر شکسته پیکان. (ناظم الاطباء). تیر شکسته سوفار. (آنندراج) (منتهی الارب). سر سوفار شکسته. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). تیر که جای زه آن بشکسته است. (یادداشت مؤلف). و فی المثل: رجع فلان بافوق ناصل، ای بسهم منکسر لا نصل فیه، یعنی به بهرۀ ناتمام بازگردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
از اعلام مردان عرب است
لغت نامه دهخدا
(اَفْ وَهْ)
مرد فراخ دهن و برآمده دندان و درازدندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
غایب و ناپدید شدن. (منتهی الارب). فرورفتن ستاره و ناپدید شدن آن. (آنندراج). فروشدن ستاره و ماه و خورشید. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). فروشدن آفتاب و ماه و ستاره. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). غروب، مقابل طلوع. فروشدن. فرورفتن ستاره. (یادداشت مؤلف). افل. (ناظم الاطباء) :
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دروغ گفتن. (منتهی الارب). افک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دروغگو. مؤنث و مذکر در وی یکسان است. (ناظم الاطباء). دروغگو. ج، افک. (منتهی الارب). افاک. افیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سخت دویدن. (آنندراج) (منتهی الارب). نیک دویدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَفْ وَ)
مرد سطبردهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْوَ)
نام تیراندازی بوده بغایت قادرانداز در زمان انوشیروان، گویند با سیف ذویزن همراه شده بود، پادشاه حبشه را به تیر نخست کشت و ملکش را گرفت. (برهان) (هفت قلزم). کلمه محرف ’وهرز’ و ’اوهزر’ است، بمعنی الی و الا (حرف استثناء) ، گاه بطور شرطی استعمال شود، گاه برای تبعیض و گاه به معنی بل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
آروغ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روشن. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج) (مؤید).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
کریم الأصل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوَرْ / خُرْ)
ابز. دویدن و برجستن. جستن در دویدن. جستن آهو در دویدن. برجستن آهوبره در دویدن. برجستن گاه دویدن: ابز الظبی ابوزاً.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد سبک فهم و تیزخاطر و چالاک در کارها
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مهربان، جمع واژۀ غیل، هر رودبار باآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غیول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
به ترکی گاو خصی. (آنندراج). در لهجۀ ترکی آذربایجان گاو نر را گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ / غُو)
در تداول مردم آمل، گردکان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به گردکان شود، درهم پیچیده شاخ و برگ گردیدن درخت: اغیل الشجر. (منتهی الارب) (آنندراج). درهم پیچیده گردیدن شاخ و برگ درخت. (ناظم الاطباء). بزرگ گردیدن ودرهم پیچیده شدن درخت. (از اقرب الموارد) ، شیر غیل خورانیدن بچه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فرزند بر آبستنی شیر دادن. (تاج المصادر بیهقی). در حاملگی شیر دادن زن بچۀ خود را: اغیلت المراءه ولدها، ارضعته و هی حامل. (از اقرب الموارد). و به این معنی اغاله بالاعلال نیز گفته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد آمدن با زن بچه شیرده. (ناظم الاطباء). گرد آمدن با زن مرضع. (منتهی الارب). گرد آمدن با زن شیرده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُغُزْ)
در حکایات اقوام اغوز که پسرزادۀ ابوبجه خان پسر نوح پیغمبر است. (جامع التواریخ رشیدی) ، جای گرفتن و اقامت نمودن کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد) ، ابر رسیدن مر قوم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، عطش رسیدن به قوم: اغیم القوم، اصابهم غیم، ای عطش. (از اقرب الموارد) ، بگونۀ ابر درآمدن شب: اغیم اللیل، جاء کالغیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
انا علی ̍ افاز یا علی ̍ وفاز، من بر رفتنم. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ وُ)
جمع واژۀ جائز
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نهری در بلاد الجزائر افریقا که از جبل اطلس بیرون آید و بشمال شرقی جریان یابد و پس از طی 185 هزار گز ببحر متوسط نزدیک بجایه ریزد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منقبض.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
فقیری که هیچ چیزی از خود ندارد. (از اقرب الموارد). فقیر که هیچ ندارد. اعدم. احوج. (فیومی). رجل اعوز، مرد فقیری که دارای هیچ چیز نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
متکبر و گردنکش. (منتهی الارب). متکبر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشوز
تصویر اشوز
متکبر، گردنکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروز
تصویر افروز
روشن، روشن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افور
تصویر افور
خوش پرستاکی (خدمت پیشیاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افول
تصویر افول
غائب شدن، پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروز
تصویر افروز
در کلمات مرکب به معنی افروزنده آید، آتش افروز، جهان افروز، دل افروز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افول
تصویر افول
((اُ))
فرو شدن، غروب شدن
فرهنگ فارسی معین