فزیعتر. (از یادداشت دهخدا) ، یک طرف انداختن. دور انداختن. (ناظم الاطباء). افکندن و رها کردن است. (مجمع الفرس بنقل شعوری) ، چسبیدن، بستن. (ناظم الاطباء) ، محکم نگاه داشتن. (ناظم الاطباء)
فزیعتر. (از یادداشت دهخدا) ، یک طرف انداختن. دور انداختن. (ناظم الاطباء). افکندن و رها کردن است. (مجمع الفرس بنقل شعوری) ، چسبیدن، بستن. (ناظم الاطباء) ، محکم نگاه داشتن. (ناظم الاطباء)
مرد تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، فرع، فرعان. مؤنث آن فرعان. (آنندراج) (منتهی الارب). تمام موی. (مهذب الاسماء خطی). تمام موی سر. (تاج المصادر بیهقی). انبوه موی. (المصادر زوزنی). مقابل اصلع. (یادداشت دهخدا) ، فرانسه. (نخبهالدهر دمشقی). مملکتی است که آنرا فرنسا نامند. (یادداشت دهخدا) ، اروپا. (ناظم الاطباء) ، و گویند ولایتی است اززنگبار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). و دردستور نام ولایتی است از زنگبار. (مجمعالفرس) ، نام زمینی هم هست در بلاد عرب. (برهان) (آنندراج). و در زفان گویا نام زمینی باشد از بلاد عرب. (مجمعالفرس)
مرد تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، فُرع، فُرعان. مؤنث آن فرعان. (آنندراج) (منتهی الارب). تمام موی. (مهذب الاسماء خطی). تمام موی سر. (تاج المصادر بیهقی). انبوه موی. (المصادر زوزنی). مقابل اصلع. (یادداشت دهخدا) ، فرانسه. (نخبهالدهر دمشقی). مملکتی است که آنرا فرنسا نامند. (یادداشت دهخدا) ، اروپا. (ناظم الاطباء) ، و گویند ولایتی است اززنگبار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). و دردستور نام ولایتی است از زنگبار. (مجمعالفرس) ، نام زمینی هم هست در بلاد عرب. (برهان) (آنندراج). و در زفان گویا نام زمینی باشد از بلاد عرب. (مجمعالفرس)
فصیح تر در بیان و سخن آرایی. (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اذرع. تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف) : هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28). - امثال: افصح من العضین، ای دغفل و ابن الکیس. (مجمع الامثال میدانی)
فصیح تر در بیان و سخن آرایی. (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اَذرَع. تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف) : هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28). - امثال: افصح من العضین، ای دغفل و ابن الکیس. (مجمع الامثال میدانی)
مرد کف دست و پای درون رویه رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردۀ دست یا پای از سوی کالوج کژ. (تاج المصادر بیهقی). خوردۀ دست یا پای از سوی کالوج شده. (المصادر زوزنی). آنکه خردۀ دست یا پایش کژ بود. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). مردی که بند دستش کج باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
مرد کف دست و پای درون رویه رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردۀ دست یا پای از سوی کالوج کژ. (تاج المصادر بیهقی). خوردۀ دست یا پای از سوی کالوج شده. (المصادر زوزنی). آنکه خردۀ دست یا پایش کژ بود. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). مردی که بند دستش کج باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فُقْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اِسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود