جزیرۀ...، یکی از جزایر کوره اردشیر خوره. ابن البلخی آرد: جزایری کی به این کوره اردشیر خوره میرود، جزیره لار، جزیره افزونی، جزیره قیس. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141) ، کنایه از جلوگیری کردن از بی مبالاتی و گستاخی: گر خودپرست بر خرعیسی شود سوار دجال دیو بر سرش افسار میزند. ملاشانی تکلو (از آنندراج)
جزیرۀ...، یکی از جزایر کوره اردشیر خوره. ابن البلخی آرد: جزایری کی به این کوره اردشیر خوره میرود، جزیره لار، جزیره افزونی، جزیره قیس. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141) ، کنایه از جلوگیری کردن از بی مبالاتی و گستاخی: گر خودپرست بر خرعیسی شود سوار دجال دیو بر سرش افسار میزند. ملاشانی تکلو (از آنندراج)
زیادتی. کثرت. فراوانی. (ناظم الاطباء). فراوانی و زیادتی. (آنندراج). زیادی. تزاید. مزید.زیادت. فضل. فضاله. مزیت. فزونی. فضیلت. زاید. اضافه. فاضل. زیادتی. فراوانی. برکت. بیشی. ریع. زائد. فضله. مقابل کمی. (یادداشت دهخدا). رماء. مفثه. فزه. میط. مداد. مزز. مز. وذم. فناء. (منتهی الارب). نمو. نما. فضل. (دهار). بسطت. (مهذب الاسماء) : خداوند پیروزی و برتری خداوند افزونی و کمتری. فردوسی. ز گیتی نبیند جز از راستی بدو باشد افزونی و کاستی. فردوسی. از تمامی دان که پنج انگشت باشد مرد را باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود. عنصری. افزونیی که خاک شود فردا آن بی گمان کمیست نه افزونی. ناصرخسرو. همیشه تا بجهان در کمی و افزونی حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. - افزونی آب، مد. (منتهی الارب). - افزونی اندر روشنائی و تنومندی، زائد فی التنور والعظم: و ازآن افزونی است اندر روشنائی و تنومندی گروهی او را زائد فی النور والعظم خوانند. (از التفهیم بیرونی). - افزونی بتعدیل، زائد فی التعدیل: و از آن [زیادت و نقصان] افزونی است به تعدیل. او را ’زائد فی التعدیل’ خوانند. (از التفهیم بیرونی). - افزونی بحساب، زائد فی الحساب: و از آن [زیادت و نقصان] افزونی است به حساب... و از ’زائد فی الحساب’ باشد. (از التفهیم بیرونی). - افزونی بعدد، زائد فی العدد: و از آن [زیادت و نقصان کواکب] افزونی است به عدد... و او را ’زائد فی العدد’ نام کنند. (ازالتفهیم بیرونی). - افزونی جستن، افزایش طلبی. فزونی جوئی. تعدی. (یادداشت دهخدا). تعدی. (تاج المصادر بیهقی). - افزونی خواستن، افزونی طلبی. افزایش و بیش خواستن. (از یادداشتهای دهخدا). استمجاد. (منتهی الارب). - افزونی خواه، افزونی طلب. بیش طلب. (از یادداشتهای دهخدا). - افزونی خواهی، افزونی طلبی. بیش و افزونی جوئی. (از یادداشتهای دهخدا). - افزونی دادن، ترجیح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تفضیل. رجحان دادن. برتری نهادن. - افزونی در رفتن، زائد فی المسیر: یکی از آن [زیادت و نقصان] فزونی است در رفتن. او را ’زائد فی المسیر’ خوانند. (از التفهیم بیرونی). - افزونی طلبی، بیش جوئی. بسیارخواهی. بکثرت طلب کردن. - افزونی گرفتن، استمجاد. افزونی خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : دامهاشان مرغ گردونی گرفت نقصهاشان جمله افزونی گرفت. مولوی. - افزونی نمودن در سخن، تلهع. (منتهی الارب). - افزونی نهادن، رجحان دادن. ترجیح دادن. فزونی نهادن. - انگشت افزونی، انگشت زائد. - پستان افزونی، پستان زیادی. - دندان افزونی، دندان زائد.
زیادتی. کثرت. فراوانی. (ناظم الاطباء). فراوانی و زیادتی. (آنندراج). زیادی. تزاید. مزید.زیادت. فضل. فضاله. مزیت. فزونی. فضیلت. زاید. اضافه. فاضل. زیادتی. فراوانی. برکت. بیشی. ریع. زائد. فضله. مقابل کمی. (یادداشت دهخدا). رماء. مفثه. فزه. میط. مداد. مزز. مز. وذم. فناء. (منتهی الارب). نمو. نما. فضل. (دهار). بسطت. (مهذب الاسماء) : خداوند پیروزی و برتری خداوند افزونی و کمتری. فردوسی. ز گیتی نبیند جز از راستی بدو باشد افزونی و کاستی. فردوسی. از تمامی دان که پنج انگشت باشد مرد را باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود. عنصری. افزونیی که خاک شود فردا آن بی گمان کمیست نه افزونی. ناصرخسرو. همیشه تا بجهان در کمی و افزونی حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. - افزونی آب، مد. (منتهی الارب). - افزونی اندر روشنائی و تنومندی، زائد فی التنور والعظم: و ازآن افزونی است اندر روشنائی و تنومندی گروهی او را زائد فی النور والعظم خوانند. (از التفهیم بیرونی). - افزونی بتعدیل، زائد فی التعدیل: و از آن [زیادت و نقصان] افزونی است به تعدیل. او را ’زائد فی التعدیل’ خوانند. (از التفهیم بیرونی). - افزونی بحساب، زائد فی الحساب: و از آن [زیادت و نقصان] افزونی است به حساب... و از ’زائد فی الحساب’ باشد. (از التفهیم بیرونی). - افزونی بعدد، زائد فی العدد: و از آن [زیادت و نقصان کواکب] افزونی است به عدد... و او را ’زائد فی العدد’ نام کنند. (ازالتفهیم بیرونی). - افزونی جستن، افزایش طلبی. فزونی جوئی. تعدی. (یادداشت دهخدا). تعدی. (تاج المصادر بیهقی). - افزونی خواستن، افزونی طلبی. افزایش و بیش خواستن. (از یادداشتهای دهخدا). استمجاد. (منتهی الارب). - افزونی خواه، افزونی طلب. بیش طلب. (از یادداشتهای دهخدا). - افزونی خواهی، افزونی طلبی. بیش و افزونی جوئی. (از یادداشتهای دهخدا). - افزونی دادن، ترجیح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تفضیل. رجحان دادن. برتری نهادن. - افزونی در رفتن، زائد فی المسیر: یکی از آن [زیادت و نقصان] فزونی است در رفتن. او را ’زائد فی المسیر’ خوانند. (از التفهیم بیرونی). - افزونی طلبی، بیش جوئی. بسیارخواهی. بکثرت طلب کردن. - افزونی گرفتن، استمجاد. افزونی خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : دامهاشان مرغ گردونی گرفت نقصهاشان جمله افزونی گرفت. مولوی. - افزونی نمودن در سخن، تلهع. (منتهی الارب). - افزونی نهادن، رجحان دادن. ترجیح دادن. فزونی نهادن. - انگشت افزونی، انگشت زائد. - پستان افزونی، پستان زیادی. - دندان افزونی، دندان زائد.
زیاده از ضرورت خواستن. از حد درگذشتن. بی اعتدالی کردن. تمزین. تمزن، افزونی کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، کنایه از جلوگیری کردن از افسار گسیختگی و لاابالی گری
زیاده از ضرورت خواستن. از حد درگذشتن. بی اعتدالی کردن. تمزین. تمزن، افزونی کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، کنایه از جلوگیری کردن از افسار گسیختگی و لاابالی گری
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زید. (یادداشت دهخدا). مثل. مئط. مئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غزر. غزر. غزاره. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل. مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غَزر. غُزر. غَزارَه. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
منسوب است به اغزون که قریه ای است از قرای بخارا. (از لباب الانساب) (معجم البلدان) ، تاریک گردیدن شب یا پوشانیدن شب همه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تاریک شدن شب و گفته اند: فراگرفتن تاریکی شب همه چیز را. (از اقرب الموارد). یقال: ’اغضی علینا اللیل’. فهو غاض علی غیر قیاس و مغض علی الاصل لکنه قلیل. (از اقرب الموارد). تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، خاموش شدن و ظاهر نکردن: اغضی علی الشی ٔ اغضاءً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاموش شدن و ظاهر نکردن. (آنندراج). سکوت کردن. و از این معنی سپس در بردباری بکار رفته است چنانکه گفته می شود: اغضی علی القذی، اذا صبر و امسک. عفواً عنه. (از اقرب الموارد) ، طرفه بستن و بازگردانیدن ازکسی: اغضی عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشم بستن و باز گردانیدن. (آنندراج). بازداشتن یا برگردانیدن از چیزی: اغضی عنه طرفه، سده او صده. (از اقرب الموارد) ، چشم پوشی. (غیاث اللغات). آسان فراگرفتن (کذا). (این کلمه و معنیی که برای آن ذکر گردیده در نسخۀ دیگر از ترجمان ذکر نشده. در سایر کتب لغت عرب اغضاء آمده ولی بمعانی دیگر). (ترجمان علامه جرجانی ص 16) : از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 241). سلطان مدتی بر آن اقاویل اغضا می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 435). امروز که کفران نعمت آغاز کرد و در رعایت لوازم حقوق و صیانت رونق سریر اغضا و اغماض نمود، بعزل او مثال باید داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). منکوقاآن خواست که چنانک عادت محمود او بود اغضا و اغماضی واجب دارد. (جهانگشای جوینی). سلطان نیز از آنجا که شمول عفو و اغضاء او بود از زلات او بار سوم عفو کرد. (جهانگشای جوینی). سلطان عفو و اغضا کرد و از عثرات او تجاوز و اغماض واجب داشت. (جهانگشای جوینی). معلوم شد که پسر دروغی فرستاده است الا آنک حضرت پادشاه وقت کشف آن تلبیس نفرمودند و اغضا و مواراتی رفت. (جهانگشای جوینی). چند منشور که باقی بود مشتمل بر استمالت و اظماد ایشان دیدم و از آن بوفور اغضا و اغماض و سلامت طلبی سلطان استدلال گرفت. (جهانگشای جوینی)
منسوب است به اغزون که قریه ای است از قرای بخارا. (از لباب الانساب) (معجم البلدان) ، تاریک گردیدن شب یا پوشانیدن شب همه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تاریک شدن شب و گفته اند: فراگرفتن تاریکی شب همه چیز را. (از اقرب الموارد). یقال: ’اغضی علینا اللیل’. فهو غاض علی غیر قیاس و مغض علی الاصل لکنه قلیل. (از اقرب الموارد). تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، خاموش شدن و ظاهر نکردن: اغضی علی الشی ٔ اغضاءً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاموش شدن و ظاهر نکردن. (آنندراج). سکوت کردن. و از این معنی سپس در بردباری بکار رفته است چنانکه گفته می شود: اغضی علی القذی، اذا صبر و امسک. عفواً عنه. (از اقرب الموارد) ، طرفه بستن و بازگردانیدن ازکسی: اغضی عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشم بستن و باز گردانیدن. (آنندراج). بازداشتن یا برگردانیدن از چیزی: اغضی عنه طرفه، سده او صده. (از اقرب الموارد) ، چشم پوشی. (غیاث اللغات). آسان فراگرفتن (کذا). (این کلمه و معنیی که برای آن ذکر گردیده در نسخۀ دیگر از ترجمان ذکر نشده. در سایر کتب لغت عرب اغضاء آمده ولی بمعانی دیگر). (ترجمان علامه جرجانی ص 16) : از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 241). سلطان مدتی بر آن اقاویل اغضا می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 435). امروز که کفران نعمت آغاز کرد و در رعایت لوازم حقوق و صیانت رونق سریر اغضا و اغماض نمود، بعزل او مثال باید داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). منکوقاآن خواست که چنانک عادت محمود او بود اغضا و اغماضی واجب دارد. (جهانگشای جوینی). سلطان نیز از آنجا که شمول عفو و اغضاء او بود از زلات او بار سوم عفو کرد. (جهانگشای جوینی). سلطان عفو و اغضا کرد و از عثرات او تجاوز و اغماض واجب داشت. (جهانگشای جوینی). معلوم شد که پسر دروغی فرستاده است الا آنک حضرت پادشاه وقت کشف آن تلبیس نفرمودند و اغضا و مواراتی رفت. (جهانگشای جوینی). چند منشور که باقی بود مشتمل بر استمالت و اظماد ایشان دیدم و از آن بوفور اغضا و اغماض و سلامت طلبی سلطان استدلال گرفت. (جهانگشای جوینی)
عبدالواحد بن محمد بن عبدالله بن ایمن بن عبدالله بن مره بن الاحنف بن قیس التمیمی مکنی به ابوعبداﷲ. از روات است. وی جد حاشدبن عبدالله بن عبدالواحد است. او در قریۀ اغزون سکونت کرد و در حدود سال دویست درگذشت. (از لباب الانساب). برخی اغذون با ذال معجمه ضبط کرده و در صحت هر دو صورت تردید است هرچند ابوسعد هر دو را آورده است. (از معجم البلدان). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 449 شود، بیرون انداختن آنچه در چشم است: اغضبت العین، قذفت ما فیها. (از اقرب الموارد)
عبدالواحد بن محمد بن عبدالله بن ایمن بن عبدالله بن مره بن الاحنف بن قیس التمیمی مکنی به ابوعبداﷲ. از روات است. وی جد حاشدبن عبدالله بن عبدالواحد است. او در قریۀ اغزون سکونت کرد و در حدود سال دویست درگذشت. (از لباب الانساب). برخی اغذون با ذال معجمه ضبط کرده و در صحت هر دو صورت تردید است هرچند ابوسعد هر دو را آورده است. (از معجم البلدان). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 449 شود، بیرون انداختن آنچه در چشم است: اغضبت العین، قذفت ما فیها. (از اقرب الموارد)
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت