دختری را گویندکه به شرط بکارت به شوهر دهند و دوشیزه نباشد. (برهان قاطع) (آنندراج). زنی را گویند که به شرط دوشیزگی عروس کنند و دوشیزه نباشد. (جهانگیری) : نرم نرمک چو عروسی که غرودآمده بود باز آنسوی برندش که از این سو بازآی. ابوالعباس (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). غرند. غرید. (حواشی برهان قاطع چ معین). رجوع به غرند شود
دختری را گویندکه به شرط بکارت به شوهر دهند و دوشیزه نباشد. (برهان قاطع) (آنندراج). زنی را گویند که به شرط دوشیزگی عروس کنند و دوشیزه نباشد. (جهانگیری) : نرم نرمک چو عروسی که غرودآمده بود باز آنسوی برندش که از این سو بازآی. ابوالعباس (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). غرند. غرید. (حواشی برهان قاطع چ معین). رجوع به غرند شود
موضعی از توابع تنکابن. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 107 بخش انگلیسی) ، اروسه (با راء هندی) لغت هندی است و آنرا بانسه یعنی بای موحده دانسته و بفتح واو و الف و سکون نون و فتح سین مهمله و ها در آخر نیز نامند. نباتیست که در هند و بنگاله بسیار پیدا میشود، مابین شجر و گیاه، به بلندی دو ذرع و زیاده بر آن و برگ آن شبیه ببرگ بید و اندک عریضتر از آن و شاخهای آن پرگره و چوب آن سفید و اکثر از آن خلال میسازند و گل آن بیشتر سفید و بعضی سرخ و بنفش نیز میباشند و آتش چوب آن تند میباشد و از زغال آن بارود میسازند. طبیعت آن گرم و خشک است در اول و گویند سرد است و گل آنرا سرد نوشته اند. گل آن جهت دق و دفع صفرا و تسکین حدت خون و سوزش بول و ناریت آن مفید و گویند بیخ آن جهت سرفه و ضیق النفس و ربو و تبهای بلغمی و صفراوی و غثیان و قی و یرقان و حرقهالبول و قروح مجاری بول که بهندی سوزاک و بفارسی سوزنک نامند و گفته اند تب دق را نیز مفید است و ثمر آن به مقدار جمیز صحرائی که بهندی کولر جنگلی نامند میشود و سبزرنگ و تخمهای آن ریزه. گویند تعلیق آن بر گلوی اطفال جهت سرفۀ ایشان نافع است. (مخزن الادویه، متن و فهرست)
موضعی از توابع تنکابن. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 107 بخش انگلیسی) ، اروسه (با راء هندی) لغت هندی است و آنرا بانسه یعنی بای موحده دانسته و بفتح واو و الف و سکون نون و فتح سین مهمله و ها در آخر نیز نامند. نباتیست که در هند و بنگاله بسیار پیدا میشود، مابین شجر و گیاه، به بلندی دو ذرع و زیاده بر آن و برگ آن شبیه ببرگ بید و اندک عریضتر از آن و شاخهای آن پرگره و چوب آن سفید و اکثر از آن خلال میسازند و گل آن بیشتر سفید و بعضی سرخ و بنفش نیز میباشند و آتش چوب آن تند میباشد و از زغال آن بارود میسازند. طبیعت آن گرم و خشک است در اول و گویند سرد است و گل آنرا سرد نوشته اند. گل آن جهت دق و دفع صفرا و تسکین حدت خون و سوزش بول و ناریت آن مفید و گویند بیخ آن جهت سرفه و ضیق النفس و ربو و تبهای بلغمی و صفراوی و غثیان و قی و یرقان و حرقهالبول و قروح مجاری بول که بهندی سوزاک و بفارسی سوزنک نامند و گفته اند تب دق را نیز مفید است و ثمر آن به مقدار جمیز صحرائی که بهندی کولر جنگلی نامند میشود و سبزرنگ و تخمهای آن ریزه. گویند تعلیق آن بر گلوی اطفال جهت سرفۀ ایشان نافع است. (مخزن الادویه، متن و فهرست)
نوعی از سماروغ. ج، مغارید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی کماه. (بحر الجواهر). اسم نوعی از فطر است. (مخزن الادویه). و رجوع به مادۀ قبل شود
نوعی از سماروغ. ج، مغارید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی کماه. (بحر الجواهر). اسم نوعی از فُطر است. (مخزن الادویه). و رجوع به مادۀ قبل شود
قصبۀ مرکز دهستان طغرود بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم در 33000گزی شمال خاور دستجرد. کوهستان و سردسیر با 1660 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آنجا غلات و انار و انجیر و میوه جات. شغل اهالی زراعت است و عده کمی پیله ور هستند و کرباس باف. چهار مزرعه جزء این ده بوده، پاسگاه ژاندارمری و دبستان دارد و ایل شاهسون در زمستان به اطراف این ده می آیند. راه فرعی دارد و همه روزه ماشین به قم رفت و آمد مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
قصبۀ مرکز دهستان طغرود بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم در 33000گزی شمال خاور دستجرد. کوهستان و سردسیر با 1660 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آنجا غلات و انار و انجیر و میوه جات. شغل اهالی زراعت است و عده کمی پیله ور هستند و کرباس باف. چهار مزرعه جزء این ده بوده، پاسگاه ژاندارمری و دبستان دارد و ایل شاهسون در زمستان به اطراف این ده می آیند. راه فرعی دارد و همه روزه ماشین به قم رفت و آمد مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
اوزرود. یکی از بلوک ناحیۀ نور در مازندران. مرکز وی یوش یا بلده. عده قری 18 و جمعیت تقریبی 4450 تن. حدّ شمالی نیچرستاق کجور، شرقی کمررود، جنوبی لورا و شهرستانک و غربی بیرون بشم کلارستاق. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 298 و 299). و آن شامل قراء ذیل است: انگه رود، کلبنگاه، هاجه، کام، کلاک، خجیرکلا، مینگ، نیکنام ده، نسن. ناحیه، پیچده، پل (پیل) ، ازرسی، از، ازکلا، ولمه، یاسل، یوشی. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 111 و 32 بخش انگلیسی) ، پریشان و پراکنده گشتن. ازعرار. (منتهی الارب)
اوزرود. یکی از بلوک ناحیۀ نور در مازندران. مرکز وی یوش یا بلده. عده قری 18 و جمعیت تقریبی 4450 تن. حدّ شمالی نیچرستاق کجور، شرقی کمررود، جنوبی لورا و شهرستانک و غربی بیرون بشم کلارستاق. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 298 و 299). و آن شامل قراء ذیل است: انگه رود، کلبنگاه، هاجه، کام، کلاک، خجیرکلا، مینگ، نیکنام ده، نسن. ناحیه، پیچده، پل (پیل) ، ازرسی، از، ازکلا، ولمه، یاسل، یوشی. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 111 و 32 بخش انگلیسی) ، پریشان و پراکنده گشتن. ازعرار. (منتهی الارب)
بلند برداشتن آواز و طرب انگیز ساختن و در گلو گردانیدن آواز را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرب انگیز ساختن کسی را بوسیلۀ بلند برداشتن آواز خود و در گلو گردانیدن آن: اغرده، اطربه بتغریده. (از اقرب الموارد)
بلند برداشتن آواز و طرب انگیز ساختن و در گلو گردانیدن آواز را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرب انگیز ساختن کسی را بوسیلۀ بلند برداشتن آواز خود و در گلو گردانیدن آن: اغرده، اطربه بتغریده. (از اقرب الموارد)
تلفظ دیگر اغروق است بمعنی بار وبنه: و بر راه کوههای بامیان رفت به اغروغی که در حدود بغلان گذاشته بود. (جهانگشای جوینی) ، در تاریکی درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در تاریکی اول شب: اغسق فلان، دخل فی الغسق. (از اقرب الموارد) ، بدرنگی بانگ نماز گفتن وقت مغرب. (آنندراج) (منتهی الارب). بدرنگی وقت مغرب بانگ نماز گفتن. (ناظم الاطباء). بتأخیر انداختن مؤذن مغرب را تا تاریکی اول شب: اغسق المؤذن، أخّر المغرب الی غسق اللیل. (از اقرب الموارد). نماز شام نیک تأخیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). و فی الحدیث: کان الربیع بن جشم یقول لمؤذنه: یوم الغیم اغسق اغسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تلفظ دیگر اغروق است بمعنی بار وبنه: و بر راه کوههای بامیان رفت به اغروغی که در حدود بغلان گذاشته بود. (جهانگشای جوینی) ، در تاریکی درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در تاریکی اول شب: اغسق فلان، دخل فی الغسق. (از اقرب الموارد) ، بدرنگی بانگ نماز گفتن وقت مغرب. (آنندراج) (منتهی الارب). بدرنگی وقت مغرب بانگ نماز گفتن. (ناظم الاطباء). بتأخیر انداختن مؤذن مغرب را تا تاریکی اول شب: اغسق المؤذن، أخّر المغرب الی غسق اللیل. (از اقرب الموارد). نماز شام نیک تأخیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). و فی الحدیث: کان الربیع بن جشم یقول لمؤذنه: یوم الغیم اغسق اغسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ترکی بمعنی بار و بنه. احمال و اثقال. (از فرهنگ فارسی معین). لفظ مغولی است. (یادداشت بخط مؤلف) : بعد از آن که اغروقها را آنجا بگذاشت. (جامعالتواریخ رشیدی). و هولاکوخان اغروقها را در خانقین رها کرد عازم شد. (جامعالتواریخ رشیدی). و رجوع به تاریخ غازان ص 12، 50، 130، 143، 144، 149، 158، 159، 311 شود
ترکی بمعنی بار و بنه. احمال و اثقال. (از فرهنگ فارسی معین). لفظ مغولی است. (یادداشت بخط مؤلف) : بعد از آن که اغروقها را آنجا بگذاشت. (جامعالتواریخ رشیدی). و هولاکوخان اغروقها را در خانقین رها کرد عازم شد. (جامعالتواریخ رشیدی). و رجوع به تاریخ غازان ص 12، 50، 130، 143، 144، 149، 158، 159، 311 شود
در پهلوی ارموت و انبروت. (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). در آستارا آرموت. در منجیل، هومرو. در شفارود، اومبرو گویند. (ازجنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 238). گلابی. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گلابی. (ناظم الاطباء). کمثری. (منتهی الارب) (دهار). پروند. (برهان قاطع). میوه ای است در ملک خراسان بغایت شیرینی ونازکی و خوشبوی بشکل نبات می شود و آنرا به پستان نوبرآمده تشبیه کنند. (از مؤید الفضلاء) : برفتم به رز تا بیارم کنشتو چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو. علی قرط. شاه میوه: آبی و امرود... طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کدو برکشیده طربرودرا گلوگیر گشته به امرود را. نظامی. شکل امرود تو گویی که بشیرینی و لطف کوزه ای چند نباتست معلق بر بار. سعدی. طبق امرودی در دست او بود... خواجه از وجه حل آن امرود پرسیدند. (انیس الطالبین). امرودها را در جایی خالی مساز. (انیس الطالبین). از میان امرودها یکی امرود را به آن یوسف دادند. (انیس الطالبین). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم). شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب تالانه لشکری شد و امرود میر گشت. بسحاق اطعمه. سیب و امرود بهم مشت زده فندق از خرمی انگشت زده. جامی. و رجوع به گلابی شود
در پهلوی ارموت و انبروت. (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). در آستارا آرموت. در منجیل، هومرو. در شفارود، اومبرو گویند. (ازجنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 238). گلابی. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گلابی. (ناظم الاطباء). کمثری. (منتهی الارب) (دهار). پروند. (برهان قاطع). میوه ای است در ملک خراسان بغایت شیرینی ونازکی و خوشبوی بشکل نبات می شود و آنرا به پستان نوبرآمده تشبیه کنند. (از مؤید الفضلاء) : برفتم به رز تا بیارم کنشتو چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو. علی قرط. شاه میوه: آبی و امرود... طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کدو برکشیده طربرودرا گلوگیر گشته به امرود را. نظامی. شکل امرود تو گویی که بشیرینی و لطف کوزه ای چند نباتست معلق بر بار. سعدی. طبق امرودی در دست او بود... خواجه از وجه حل آن امرود پرسیدند. (انیس الطالبین). امرودها را در جایی خالی مساز. (انیس الطالبین). از میان امرودها یکی امرود را به آن یوسف دادند. (انیس الطالبین). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم). شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب تالانه لشکری شد و امرود میر گشت. بسحاق اطعمه. سیب و امرود بهم مشت زده فندق از خرمی انگشت زده. جامی. و رجوع به گلابی شود
خوردن امرود به وقت خود، چون سبز و شیرین بود، دلیل آن که مال حلال یابد. اگر به گونه زرد بود بیماری است. اگر بیند امرود می خورد و زرد بود، دلیل که بیمار شود که نه به هنگام او بود. اگر امرود به گونه سبز باشد، یا سرخ چون به طعم شیرین باشد مال است. اگر ترش و ناخوش بود اندوه است. محمد بن سیرین خوردن امرود در خواب بر پنج وجه است. اول: مال حلال، دوم: توانگری، سوم: زن، چهارم: یافتن مراد، پنجم: منفعت. اگر بیند پادشاه امرود می خورد، دلیل که از مردی بزرگوار، به همانقدر که خورده، نفع یابد. امرود سبز و شیرین به وقت خود دید یافتن مراد است. اگر بیند امرود را همی خورد، دلیل برمنفعت است.
خوردن امرود به وقت خود، چون سبز و شیرین بود، دلیل آن که مال حلال یابد. اگر به گونه زرد بود بیماری است. اگر بیند امرود می خورد و زرد بود، دلیل که بیمار شود که نه به هنگام او بود. اگر امرود به گونه سبز باشد، یا سرخ چون به طعم شیرین باشد مال است. اگر ترش و ناخوش بود اندوه است. محمد بن سیرین خوردن امرود در خواب بر پنج وجه است. اول: مال حلال، دوم: توانگری، سوم: زن، چهارم: یافتن مراد، پنجم: منفعت. اگر بیند پادشاه امرود می خورد، دلیل که از مردی بزرگوار، به همانقدر که خورده، نفع یابد. امرود سبز و شیرین به وقت خود دید یافتن مراد است. اگر بیند امرود را همی خورد، دلیل برمنفعت است.