جدول جو
جدول جو

معنی اعرنفاز - جستجوی لغت در جدول جو

اعرنفاز
(سَ جَ تَ)
از سردی قریب بهلاک شدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). یقال: اعرنفز الرجل، ای کاد یموت من البرد. (منتهی الارب) ، صاحب شتران عضاه خوار گردیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عضاه خوار شدن شتران قوم. (از اقرب الموارد). عضاه چریدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، دروغ بربافتن و بهتان آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ بربافتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارنواز
تصویر ارنواز
(دخترانه)
نوازش شده اهورا، دارنده سخن سزاوار مرکب از ارنه (سزاوار) + واز (واژه)، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دو دختر جمشید پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارناز
تصویر ارناز
(دخترانه)
از نامهای باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
(کُ)
گرد آمدن بجائی. (منتهی الارب). فاهم آمدن. (زوزنی) : اجرنمز الوحشی ّ فی کناسه، یعنی وحشی در لانه خود را مجتمع کرد و فراهم ساخت.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهری است میان حمص و ساحل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مایل گردانیدن کسی را: اعنزه اعنازاً، مایل گردانید او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مایل گردانیدن. مایل ساختن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تَ)
تباه گردانیدن. (منتهی الارب). فاسد گردانیدن و تباه کردن. (ناظم الاطباء). تباه کردن. (یادداشت مؤلف). فاسد ساختن: اعرزتنی من کذا، ای اعوزتنی منه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مرکب از ارنۀ اوستائی، بمعنی سزاوار و خوب + واز، به معنی واژه و سخن. نیکوسخن و آنکه سخنش رحمت می آورد، ارنوک. خواهر جمشید است که با خواهر دیگر شهرناز در حبالۀ ضحاک بودند و فریدون این هر دو خواهر را گرفت و ضحاک را بکشت. (جهانگیری) (برهان) (رشیدی). و بقولی او را دختر جمشید دانسته اند: ((او (فریدون) را سه پسر بودند: دو مهتر ازشهرناز خواهر جمشید، و بروایتی گویند ایشان از دخترضحاک زادند، و کهترین پسر از ارنواز خواهر جم.)) (مجمل التواریخ و القصص ص 27). در درواسپ یشت اوستا بندهای 13 و 14 آمده که فریدون برای ایزد گوش قربانی کرد و از او درخواست که بر ضحاک غلبه کند و دو زن وی سنگهوک (شهرناز) و ارنوک (ارنواز) را که برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن و برای خانه داری برازنده هستند از او برباید. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 193 و ج 2 ص 150) :
دو پاکیزه از خانه جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهروئی بنام ارنواز.
فردوسی.
در ایوان شاهی شبی دیریاز
بخواب اندرون بود با ارنواز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ / لِ)
به یک سو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (آنندراج). با یکسوی شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَ تَ / تِ)
نوازندۀ شاعر. مهربانی و ملاطفت کننده نسبت به شاعر
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
ترنجیده و گرد شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ قسیم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). بمعنی مرد صاحب جمال و بخش کننده. (آنندراج). رجوع به قسیم شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ تَ)
گرفته و ترنجیده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منقبض شدن. (از اقرب الموارد) ، کوتاه دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر کوتاه دست. (از اقرب الموارد) ، برادرمرده. مرد بی برادر و تنها که هیچ کس نداشته باشد. کسی که برادر و هیچ کس نداشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که برادر و هیچ کس دیگر نداشته باشد. و گفته اند: کسی که برادرمرده باشد. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) نوعی از تصرفات عروضی در مفاعلتن که آنرا خرم کنند و آن اسقاط میم است پس فاعلتن شود و نقل کنند بسوی مفتعلن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عروض، مفتعلن باشد که مخروم از مفاعلتن است. (از اقرب الموارد) ، کبش اعضب، تکۀ گوش شکافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکۀ گوش شکافته. (آنندراج). گوش شکافته. (از اقرب الموارد) ، آن گوسپند که درون سر وی شکسته بود. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه اندرون سر وی شکسته باشد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). گوسپند مغزشاخ شکسته. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
بیخود گردیدن و بهوش آمدن. (از اقرب الموارد). بیخود گردیدن و سپس بهوش آمدن
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
خرفقه. سر فروداشتن.
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
برآماسیدن و منتفخ گردیدن از خشم و آماده شدن بدی را. برای شر و غضب ساخته شدن، احزاء در سلعه، تنگ گرفتن و دشواری کردن در سلعه، احزاء بشی ٔ، دانستن آن، بلند شدن. مشرف گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ / نِ)
پیش درآمدن.
لغت نامه دهخدا
(زَ تَ)
کوشش نمودن در کار: اعرنجج، کوشش نمود در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بشمشیر زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با شمشیر خود زدن: اعضه سیفی، ضربته به، و فی الاساس: ’اعض السیف بساق البعیر’. (از اقرب الموارد). بشمشیر بزدن. (تاج المصادر بیهقی) ، خداوند شتران خار و عض خوار گردیدن. (منتهی الارب). خداوند شتران خارخوار گردیدن. (ناظم الاطباء). خداوند شتران خارخورنده گردیدن: اعض القوم، اکلت ابلهم العض. (از اقرب الموارد) ، دورتک و بسیارآب گشتن چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دورتک و تنگ گلو بودن چاه و گویند پرآب شدن چاه باشد. (از اقرب الموارد) ، خارناک و کثیرالعض شدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیارعض شدن زمین. (از اقرب الموارد) ، و فی الحدیث: من تعزی بعزاءالجاهلیه فاعضوه بهن ابیه و لاتکنوا، ای قولوا له اعضض ایر ابیک و لاتکنوا عنه بالهن، تنکیلاً له و تأدیباً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ تَ)
تباه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
گرد آمدن و ترنجیده شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع گردیدن و منقبض شدن. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب چاپ تهران ’اعریزام’ ضبط شده است ولی در چاپ بمبئی اعرنزام است و پیداست که ضبط اخیر صحیح است زیرا مصدر باب افعنلال است. و ضبط چاپ تهران غلط است، دشوار شدن زادن بچه، زن را: اعضلت المراءه، دشوار شد زادن. (منتهی الارب) (آنندراج). دشوار شدن زادن زن بچه را. (ناظم الاطباء). دشوار شدن زادن بچه بر زن، مرغ و سایر حیوانات. (از اقرب الموارد) ، درمانده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). درمانده ساختن و چیره شدن کاری بر کسی: اعضل الامر فلاناً، غلبه و اعیاه. (از اقرب الموارد) ، مانده و عاجز نمودن بیماری طبیب را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). درمانده و ناتوان کردن معالجه طبیب را. (از اقرب الموارد) ، ناخشنود شدن از کسی. ناخشنود داشتن. تنگ آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت و دشوار شدن کار کسی بر شخصی و درمانده ساختن کاری شخص را: اعضل بی الامر و الرجل، ضاقت علی فیه الحیل. اعضلنی فلان، اعیانی امره. (از اقرب الموارد). و منه حدیث عمر: قد اعضل بی اهل الکوفه، ای ضاقت علی ّ الحیل فی امرهم فانهم مایرضون بامیر و لایرضی بهم امیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ نو نِ تَ)
گرد آمدن و بر هم نشستن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبوه شدن و بر روی هم آمدن و جمع گردیدن چیزی. (از اقرب الموارد) ، آنکه یک بازوی او کوتاه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که یکی از بازوان وی کوتاه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ گُ)
مجتمع شدن. گرد آمدن: احرنفزوا للرّواح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تیر بر ناخن گردانیدن تاکجی از راستی معلوم گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). تیر بر ناخن بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا