جدول جو
جدول جو

معنی اعجس - جستجوی لغت در جدول جو

اعجس
(اَ جَ)
سخت میان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعجب
تصویر اعجب
عجیب تر، شگفت آورتر، به شگفت آورنده تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جَ)
کم مدت. و منه الحدیث: حتی یموت الاعجل ای لاافارقه حتی یموت احدنا و هو الاقرب اجلاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ مَ)
دهی است به مغرب. سمعانی گوید: دهی است از دهات عسقلان که عسقلانی بدان منسوب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
قبضۀ کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
از پی چیزی فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). درپی کاری شدن و پیروی نمودن کسی را بر کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیجویی و تعقیب کار کسی. (از اقرب الموارد) ، پی هم باریدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بند کردن و بازداشتن و یعدی بالباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازداشتن و بتأخیر انداختن قوم را. (از اقرب الموارد) ، در آخر شب برآمدن و رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در ساعتی ازشب یا به هنگام سحر بیرون رفتن. (از اقرب الموارد) ، درنگ نمودن و بازایستادن، سرزنش نمودن کسی را، تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سپس انداختن کاری را و یقال: تعجسه عرق سوء، ای قصر به عن المکارم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
اندک از طعام و شراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماذقت عنده اوجس،یعنی نزد او چیزی از طعام نچشیدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
ابن سلیمان. شاعری است. (منتهی الارب) ، کنایه از آلت مردی. (یادداشت بخط مؤلف) :
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن همی عنان نکشد سرخ اعورم.
سوزنی.
، زاغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاغ. (از اقرب الموارد) :
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی.
، هیچکاره از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پست از هر چیز. (از اقرب الموارد) ، سست بددل و کندخاطر و افسرده دل بیخبر که راه راست نرود و توفیق راست روی نیابد. (منتهی الارب) (از آنندراج). ضعیف و ترسو و کندخاطر که راهنمائی نکند و رهنمائی نپذیرد و خیری در وی نباشد. (از اقرب الموارد) ، رهنمای بدراهی. (منتهی الارب) (آنندراج). راهنمائی که بد رهنمائی کند. (از اقرب الموارد) ، کتاب محوشده. (منتهی الارب) (آنندراج). کتاب پوسیده شده. (از اقرب الموارد) ، سوار بی تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج). سواری که تازیانه ندارد. (از اقرب الموارد) ، مرد بی برادر. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه برادری ابوینی ندارد. (از اقرب الموارد) ، یک چشم برگردانیده و از حاجت بازداشته شده و بخواسته نرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه اعور شده واز حاجت بازمانده و بمطلوب خود نرسیده است. (از اقرب الموارد). ج، عوران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه در سرش تخم شپش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضۀ شپش و کیک (صؤاب) در سر. و فی الاساس: ’رأسه ینتفش اعاور’، ای صئباناً. و علی روایهالتاج: ’رأیته ینتفش اعاویر’. (از اقرب الموارد). ج، اعاور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، راه بی علم و نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راهی که در آن علمی نباشد، یقال: ’طریق اعور’. (از اقرب الموارد) ، یکی از روده هاست. (از اقرب الموارد). رودۀ کور. (فرهنگستان). نام یک روده از شش رودۀ شکم، چرا که آنرا مدخل و مخرج همان یک راه است. (از بحر الجواهر و کنز از غیاث اللغات). روده ای که متصل است به دقاق، و از بهر آنکه او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. آنچه از این منفذ دررود بعد از زمانی هم ازآن منفذ بیرون آید. (بحر الجواهر). روده ای است از جمله روده های بطلو یعنی امعاء غلاظ و آنرا اعور یعنی یک چشم از بهر آن گویند که وی را یک منفذ بیش نیست و آنچه بدین روده اندر شود هم بر آن منفذ باز بیرون آید و چون کیسه ای است و از سوی راست نهاده است و اندکی میل بسوی پشت دارد و او را دو منفعت است یکی آن است که این فزونی ثفل را چون خزینه ای باشد تا مردم را زودازود برنباید خاست و دوم آنکه این کیسه چون مبداء دیگر است روده های دیگر را که فرود اوست و نسبت او با دیگرها چون نسبت معده است با همه روده ها از بهر آنکه او چون معده دیگر است و چیزی که به معده تمام نگواریده باشد اندر وی بماندو بحرارت جگر تمام تر بگوارد و بدین سبب اولی تر آن بود که میل او بسوی راست باشد تا اندر زیر جگر افتد وحرارت تمام بدو رسد و این دو روده را یک منفذ کفایت بود از بهر آنکه نهاد او چون (؟) افتاده است تا چون هرچه اندر وی شود هم از آن منفذ بیرون آید و اندر علت فتق بیشتر از این روده باشد که بکیسۀ خایه فرودآید از بهر آنکه بر او هیچ رباط بسته نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرحوم میرزاعلی در کتاب تشریح خود آرد: اعور، قسمت اول معاء غلاظ قعر کیسه ای است که در حفرۀحرقفی راست واقع و بواسطۀ صفاق که در اغلب از قدام آن میگذرد ثابت شده است، در بعضی دیگر شکن صفاقی که موسوم به رباط اعوری است بدان احاطه نموده که این وضع اسباب زیاد متحرک بودن آن می شود. اعور به اعلی و ایمن مایل است لهذا باقولون صاعد زاویۀ منفرجه احداث میکند که فرجۀ آن بطرف چپ است. عریضترین قطعۀ معاء غلاظ در بعض حیوانات بخصوص در حیوانات علف خوار بسیار بزرگ است: سطح خارج: مانند سایر معاء غلاظ برآمده و ابتدای سه شریط عضلی که سابقاً ذکر شد و چین های صفاقی است که ممتلی از دسومت و در تمام طول معاء غلاظ نیز دیده می شوند و موسوم به لواحق شحمیۀ معاء غلاظند در آن مرئی است. این سطح از قدام با جدار بطن و از خلف با عضلۀ پسوآس حرقفی یمنی که گاهی لفافۀ حرقفی و گاهی صفاق میان آنها فاصله شده مجاور است از انسی اعور معاء دقاق را قبول کرده با آن زاویۀ تغییرپذیری میسازد، از تحت در خلف و چپ ضمیمۀ دودی در آن دیده میشود. (از تشریح میرزاعلی). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود. نام روده ای که متصل است به دقاق و چون او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. (یادداشت مؤلف).
، نام ثقبه ای است که در عظم حجری است و آنرا اعمی نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بدل اعور، در حق نکوهیده سیرتی گویند که خلیفه و جای نشین نیکوسیرتی باشدو گاه خلف اعور نیز گویند. (ناظم الاطباء). و فی المثل: بدل اعور، در حق آن نکوهیده سیرت گویند که خلیفه وبجای نیکوسیرت باشد. و ربما قالوا ’خلف اعور’. (منتهی الارب) (از آنندراج). ضرب المثل است در حق آن نکوهیده سیرتی که پس از مرد پسندیده سیرتی جای نشین او باشد. و ربما قالوا ’خلف اعور’. (از اقرب الموارد).
- معاء اعور، نام یکی از امعاء غلاظ. معی اعور. رجوع به اعور و معی اعور شود.
- معی اعور، ممرغه معئی باشد بر هیأت کیسه ای و از آن رو آنرا اعور خوانند که منفذی ندارد. معاء اعور. (مفاتیح العلوم). رجوع به معاء اعور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آنکه وقت خنده و جز آن، کنج دهنش برآید. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنکه در وقت خنده و جز آن، کنج دهنش برآید. (ناظم الاطباء). آنکه دارای عوس باشد. (از اقرب الموارد) ، منسوب و متعلق به اعیان. (ناظم الاطباء).
، آنکه در مادر و پدر شریک باشند و اخیانی بالفتح و سکون خای معجمه بمعنی برادرانی که پدر هریک علیحده و مادر واحد باشد. و علایی بالفتح برادرانی که مادر هریک علیحده و پدرواحد باشد. (آنندراج).
- برادر اعیانی، برادر ابی و امی. (از یادداشت مؤلف). از بنوالاعیان آید بمعنی برادران صلبی و بطنی، پدر و مادری تنی. (یادداشت مؤلف). برادر رحمی. (ناظم الاطباء) : جلال الدین عبدالرحیم صدر برادر اعیانی مولانا شهاب الدین. (حبیب السیر ج 2 ص 213)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
شتر سپید سرخ موی. ج، عیس. (ناظم الاطباء). یکی از عیس، یعنی شتران سپید سرخ موی. مؤنث: عیساء. (منتهی الارب). از رنگهای شتران هرگاه سپیدی رنگ مخلوط باشد و به اشقر بزند، آنرا اعیس گویند و مؤنث آن عیساء است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 33)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عجس، بمعنی سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عجس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد کلان شکم. (آنندراج). بزرگ شکم. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : رجل اعجر، مرد کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بزرگ سرین. (آنندراج) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (یادداشت بخط مؤلف). بزرگ سرون (سرین) . (از تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
لاغر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث: عجفاء. ج، عجاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این جمع از شواذ است، زیرا جمع صفت: افعل فعلاء بر وزن فعال بکسر فا نیاید و در این مورد از باب حمل بر ضد سمان (ج سمین) به این وزن آمده است، و این حمل بر ضد، در نزد آنان متداول باشد. (از اقرب الموارد). ج، عجاف بر غیر قیاس. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نعت تفضیلی از رجس و رجاست
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
پلیدتر. ناپاک تر. (ناظم الاطباء). به معنی پلیدتر اسم تفضیل از نجس. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عُ / عِ)
قبضۀ کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پاره ای از میانۀ شب یا آخر شب یا پاره ای از شب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گنگ، کندزبان، جزتازی کسی که نتواند فصیح سخن گوید زبان بسته بسته زبان، کسی که نتواند بزبان عربی تکلم کند، کسی که عرب نباشد،جمع اعاجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجس
تصویر اوجس
اندکی می، اندکی خوراک، اندکی زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجس
تصویر انجس
پلید تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوس
تصویر اعوس
بنگلدار کسی که در خنده گونه هایش گود شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
شگفت آورنده تر، عجیبتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجر
تصویر اعجر
شکم گنده، کیسه پر، گره دار، برآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجز
تصویر اعجز
بزرگ سرین، ناتوان تر
فرهنگ لغت هوشیار
نشانیدن، انجمن و مجلسی که در آن برای امری مهم و پیشرفت کار و قطع نزاع و دعوا گفتگو کنند
فرهنگ لغت هوشیار
به پنجه گرفتن، باز داشتن از نیاز، میان میانه بن دنباله دستگیره کمان، پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجف
تصویر اعجف
نزار نازک باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
((اَ جَ))
عجیب تر، شگفت آورتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجم
تصویر اعجم
((اَ جَ))
کسی که نتواند فصیح سخن گوید، کسی که نتواند به زبانی غیرعربی سخن بگوید، غیرعرب، جمع اعاجم
فرهنگ فارسی معین