عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی: نشنود نغمه ی پری را آدمی کو بود زاسرار پریان اعجمی. مولوی. چون ز حس بیرون نیاید آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی. مولوی. ، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء). میرود سباح ساکن چون عمد اعجمی زد دست و پا و غرق شد. مولوی. اعجمی چون گشته ای اندر قضا می گریزانی ز داور مال را. مولوی. ، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی). خویشتن را اعجمی کرد آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار. عطار. ما هم از وی اعجمی سازیم خویش پاسخش آریم چون بیگانه پیش. مولوی. من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را زاعتذار. مولوی. ، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی: دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر هندوک اعجمی بندۀ فرمان او. خاقانی. - اعجمی تن، که تن اعجمی دارد: تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست. خاقانی. - اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده. - اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد. - اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد: آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری. خاقانی. - اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود. - اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد: بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری. خاقانی. - اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی: نشنود نغمه ی ْ پری را آدمی کو بود زاسرار پریان اعجمی. مولوی. چون ز حس بیرون نیاید آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی. مولوی. ، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء). میرود سباح ساکن چون عمد اعجمی زد دست و پا و غرق شد. مولوی. اعجمی چون گشته ای اندر قضا می گریزانی ز داور مال را. مولوی. ، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی). خویشتن را اعجمی کرد آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار. عطار. ما هم از وی اعجمی سازیم خویش پاسخش آریم چون بیگانه پیش. مولوی. من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را زاعتذار. مولوی. ، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی: دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر هندوک اعجمی بندۀ فرمان او. خاقانی. - اعجمی تن، که تن اعجمی دارد: تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست. خاقانی. - اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده. - اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد. - اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد: آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری. خاقانی. - اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود. - اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد: بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری. خاقانی. - اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست: با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین. (از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست: با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین. (از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ عجز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جمع واژۀ عجز، عجز و عجز. (منتهی الارب). جمع واژۀ عجز، عجز، عجز، عجز و عجز، بمعنی مؤخرهر چیز و مؤنث و مذکر در وی یکسان بود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
جَمعِ واژۀ عَجز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جَمعِ واژۀ عَجز، عُجز و عِجز. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ عَجز، عُجز، عِجز، عَجُز و عَجِز، بمعنی مؤخرهر چیز و مؤنث و مذکر در وی یکسان بود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
صابر داشتن نفس خود را بر تیمار بیمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صابر داشتن خود را برتیمار مریض و مرض او، یقال: ’اعجف بنفسه علی المریض’. عجف. عجوف. (از اقرب الموارد).
صابر داشتن نفس خود را بر تیمار بیمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صابر داشتن خود را برتیمار مریض و مرض او، یقال: ’اعجف بنفسه علی المریض’. عَجف. عُجوف. (از اقرب الموارد).
جمع واژۀ عجله، بمعنی گردون که بر آن بار کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شگفتی. (ناظم الاطباء) : یا که باشد زنگی پیری که از اعجوبگی از زنخ یک دم فتد ریش سفید او بپا. وحید (از آنندراج)
جَمعِ واژۀ عَجَلَه، بمعنی گردون که بر آن بار کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شگفتی. (ناظم الاطباء) : یا که باشد زنگی پیری که از اعجوبگی از زنخ یک دم فتد ریش سفید او بپا. وحید (از آنندراج)
سخن گفتن بزبان عجم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اعجام کلام، یعنی به عجمه سخن گفتن مثل آن که گویند: ’یرید ان یعربه فیعجمه’، یعنی بعجمی آورد آنرا و مراد آن است که در آن غلط و نادرست وجود دارد. (از اقرب الموارد). سخن گفتن بزبان عجم.
سخن گفتن بزبان عجم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اعجام کلام، یعنی به عجمه سخن گفتن مثل آن که گویند: ’یرید ان یعربه فیعجمه’، یعنی بعجمی آورد آنرا و مراد آن است که در آن غلط و نادرست وجود دارد. (از اقرب الموارد). سخن گفتن بزبان عجم.
بر ناقۀ فربه سوار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر فربه را سوار شدن. (از اقرب الموارد) ، توانا گردانیدن بر. (منتهی الارب). توانا گردانیدن. (آنندراج). توانا گردانیدن بر چیزی. (ناظم الاطباء). قوی ساختن. (از اقرب الموارد). و بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه اعداء...، تواناگردانید بر آن. (منتهی الارب) ، درگذرانیدن غیری را بسوی امری. (منتهی الارب). گذشتن چیزی ازیکی بدیگری. (آنندراج). درگذرانیدن غیری را بسوی کاری. (ناظم الاطباء). تجاوز دادن غیر را به کاری. (از اقرب الموارد) ، دوانیدن اسب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتک واداشتن اسب را. (از اقرب الموارد) ، دلیری کردن در سخن، ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظلم کردن بر کسی. بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه، ظلمه. (از اقرب الموارد) ، نقل کردن. (آنندراج). نقل کردن گر وجز آن از صاحب خود بدیگری. (منتهی الارب). نقل کردن چیزی را از صاحب خود بدیگری. (ناظم الاطباء). گر و آنچه بدان ماند وا کسی گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). گر و مانند آن با کسی گذاشتن. (المصادر زوزنی). آن است که دررسد بکسی دردی که در بیماری وجود دارد. هو ان یصیب مثل ما بصاحب الداء. (بحر الجواهر). بیماری یا جرب و جز آن از کسی گرفتن. و فی المثل: ’قرین السوء یعدی قرینه’. (از اقرب الموارد) ، گذشتن چیزی از یکی به دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بر ناقۀ فربه سوار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر فربه را سوار شدن. (از اقرب الموارد) ، توانا گردانیدن بر. (منتهی الارب). توانا گردانیدن. (آنندراج). توانا گردانیدن بر چیزی. (ناظم الاطباء). قوی ساختن. (از اقرب الموارد). و بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه اعداء...، تواناگردانید بر آن. (منتهی الارب) ، درگذرانیدن غیری را بسوی امری. (منتهی الارب). گذشتن چیزی ازیکی بدیگری. (آنندراج). درگذرانیدن غیری را بسوی کاری. (ناظم الاطباء). تجاوز دادن غیر را به کاری. (از اقرب الموارد) ، دوانیدن اسب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتک واداشتن اسب را. (از اقرب الموارد) ، دلیری کردن در سخن، ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظلم کردن بر کسی. بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه، ظلمه. (از اقرب الموارد) ، نقل کردن. (آنندراج). نقل کردن گر وجز آن از صاحب خود بدیگری. (منتهی الارب). نقل کردن چیزی را از صاحب خود بدیگری. (ناظم الاطباء). گر و آنچه بدان ماند وا کسی گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). گر و مانند آن با کسی گذاشتن. (المصادر زوزنی). آن است که دررسد بکسی دردی که در بیماری وجود دارد. هو ان یصیب مثل ما بصاحب الداء. (بحر الجواهر). بیماری یا جرب و جز آن از کسی گرفتن. و فی المثل: ’قرین السوء یعدی قرینه’. (از اقرب الموارد) ، گذشتن چیزی از یکی به دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
روان کردن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت. (غیاث اللغات). روا کردن حاجت کسی را. (از آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (ازاقرب الموارد) : سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایه پادشاهانه بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30).
روان کردن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت. (غیاث اللغات). روا کردن حاجت کسی را. (از آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (ازاقرب الموارد) : سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایه پادشاهانه بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30).