زمینی که در وی سنگهای تیز باشد، گویا سرشت آن سرشت کوه است. ج، اظالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اظلوفه از زمین، تکه ای خشن سخت دارای سنگهای تیز بر طبیعت خلقت کوه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به اظالیف شود
زمینی که در وی سنگهای تیز باشد، گویا سرشت آن سرشت کوه است. ج، اظالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اظلوفه از زمین، تکه ای خشن سخت دارای سنگهای تیز بر طبیعت خلقت کوه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به اظالیف شود
شکوفه، برای مثال باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند / کز شمیمش همه آفاق معطر گردد (ابوعلی چاچی - شاعران بی دیوان - ۲۶۶) قی، استفراغ، برای مثال بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی / اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی (مولوی۲ - ۹۰۰)
شکوفه، برای مِثال باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند / کز شمیمش همه آفاق معطر گردد (ابوعلی چاچی - شاعران بی دیوان - ۲۶۶) قی، استفراغ، برای مِثال بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی / اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی (مولوی۲ - ۹۰۰)
شکوفه و بهار درخت باشد. (رشیدی) (برهان). چیزی شبیه به گل که از درختهای میوه و غیره میروید. (فرهنگ نظام). شکوفه: این شقایق منع نو اشکوفه هاست که درخت دل برای آن نماست. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 بیت 4462). بانگ اشکوفه ش که اینک گل فروش بانگ خار او که سوی ما مکوش. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 1625). شکوفه باشد. ابوعلی آغاجی فرماید: باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند کز نسیمش همه آفاق معطر گردد. و اشکفه نیز گویند. (سروری). مطلق گل را گویند و شکوفه هم گویند. (شعوری). شکوفه و آن گلی است در درخت میوه که پیش از درآمدن برگ میشکفد و بن گل وی میوه میگردد. و اگر پس از درآمدن برگ درآید، آنرا گل میگویند، مانند گل انار و گل به. ودر طایفۀ مرکبات بهار مینامند، مانند بهار نارنج وبهار لیمو. (ناظم الاطباء).
شکوفه و بهار درخت باشد. (رشیدی) (برهان). چیزی شبیه به گل که از درختهای میوه و غیره میروید. (فرهنگ نظام). شکوفه: این شقایق منع نو اُشکوفه هاست که درخت دل برای آن نَماست. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 بیت 4462). بانگ اشکوفه ش که اینک گُل فروش بانگ خار او که سوی ما مکوش. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 1625). شکوفه باشد. ابوعلی آغاجی فرماید: باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند کز نسیمش همه آفاق معطر گردد. و اشکفه نیز گویند. (سروری). مطلق گل را گویند و شکوفه هم گویند. (شعوری). شکوفه و آن گلی است در درخت میوه که پیش از درآمدن برگ میشکفد و بن گل وی میوه میگردد. و اگر پس از درآمدن برگ درآید، آنرا گل میگویند، مانند گل انار و گل به. ودر طایفۀ مرکبات بهار مینامند، مانند بهار نارنج وبهار لیمو. (ناظم الاطباء).
جای لغزان از بالا به نشیب که کودکان بر آن بلغزند. یا جای نشیب تابان. (منتهی الارب). آثار لغزیدن کودکان از بالای تپه به نشیب یا سراشیبی بسیار صاف. (از محیط المحیط). جای لغزان سراشیب که کودکان بر کنارۀ دریا سازند و از بلندی به پستی می لغزند. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). جای سراشیب و نرم که کودکان بر آن سر میخورند و میلغزند. ج، زحالف. (از المعجم الوسیط). زحلوفه و زحلوف و زحلیف، آثار لغزیدن کودکان است در سراشیبی یا خود سراشیبی لغزان است. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) (از تاج العروس). نشانهای لغزیدن کودکانست از بالای پشته بپای آن یا جای آن در نشیب و سرازیری است نو و لغزنده. (ترجمه قاموس). خیزندگاه کودکان که بازی کنند. ج، زحالف. (از کنزاللغه). و بفارسی آنرا چپچله گویند بفتح هر دو جیم فارسی. (منتخب اللغات). رحالف، خزیدنگاهها که بازی کنند. (کشف اللغات). بعربی چپچله را گویند و آن کوه پارۀ نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند و آنرا لخشک نیز گویند. (از برهان قاطع: چپچله) ، رمزک. بازییی است. ج، زحالیف. (مهذب الاسماء). خیزنده. زحلوقه نیز گویند. (از السامی). نوعی از بازی است و آن چنان باشد که کودکان بر تودۀ خاک نرمی نشینند و دست ازخود برداشته فرو لغزند و این بازی را بعربی زحلوفه و بپارسی خیزنده گویند. (از برهان قاطع: خیزنده). رمژک را بعربی زحلوفه گویند، و آن لغزیدن باشد صوری و معنوی. (از جهانگیری: رمژک). در نسخه ای دیگر از جهانگیری اضافه شده: و در عربی بمعنی زلت باشد، جای نرم و لغزان. مکان زلق. و همچنین است زحلوف و زحلیف. (از متن اللغه). ابن اعرابی گوید، زحلوفه هر جای سراشیب و لغزانی را گویند، زیرا روی آن سر میخورند و میلغزند. (از لسان العرب). ابومالک گوید زحلوفه آن جای لغزان و صافیست در تپۀ از شن که کودکان بر آن بازی کنند. و جمع واژۀ آن زحالیف است با یاء. و ظاهراً اصل این لغت، زحل است و فاء بر آن زیادت کرده اند. (از لسان العرب) ، لغتی است در زحلوقه بمعنی بازییی که بعربی آنرا الاخلوا ویا الاحلوا الاحلوا گویند. (از متن اللغه). و این همان بازی الاکلنگ فارسی است. رجوع به الاکلنگ و زحلوقه شود، ارجوحه. چوبی است بلندکه کودکان آنرا بر جای بلند مینهند عده ای بر اینطرف و عده ای دیگر آن طرف چوب می نشینند. (از القطر المحیط). رجوع به الاخلوا، الاحلوا، زحلوقه و الاکلنگ شود جانورکی است کوچک که بر پای میرود و بمورچه میماند. ج، زحالف، زحالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زحالیف شود
جای لغزان از بالا به نشیب که کودکان بر آن بلغزند. یا جای نشیب تابان. (منتهی الارب). آثار لغزیدن کودکان از بالای تپه به نشیب یا سراشیبی بسیار صاف. (از محیط المحیط). جای لغزان سراشیب که کودکان بر کنارۀ دریا سازند و از بلندی به پستی می لغزند. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). جای سراشیب و نرم که کودکان بر آن سر میخورند و میلغزند. ج، زحالف. (از المعجم الوسیط). زحلوفه و زحلوف و زَحلیف، آثار لغزیدن کودکان است در سراشیبی یا خود سراشیبی لغزان است. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) (از تاج العروس). نشانهای لغزیدن کودکانست از بالای پشته بپای آن یا جای آن در نشیب و سرازیری است نو و لغزنده. (ترجمه قاموس). خیزندگاه کودکان که بازی کنند. ج، زحالف. (از کنزاللغه). و بفارسی آنرا چپچله گویند بفتح هر دو جیم فارسی. (منتخب اللغات). رحالف، خزیدنگاهها که بازی کنند. (کشف اللغات). بعربی چپچله را گویند و آن کوه پارۀ نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند و آنرا لخشک نیز گویند. (از برهان قاطع: چپچله) ، رمزک. بازییی است. ج، زحالیف. (مهذب الاسماء). خیزنده. زحلوقه نیز گویند. (از السامی). نوعی از بازی است و آن چنان باشد که کودکان بر تودۀ خاک نرمی نشینند و دست ازخود برداشته فرو لغزند و این بازی را بعربی زحلوفه و بپارسی خیزنده گویند. (از برهان قاطع: خیزنده). رمژک را بعربی زحلوفه گویند، و آن لغزیدن باشد صوری و معنوی. (از جهانگیری: رمژک). در نسخه ای دیگر از جهانگیری اضافه شده: و در عربی بمعنی زلت باشد، جای نرم و لغزان. مکان زلق. و همچنین است زحلوف و زحلیف. (از متن اللغه). ابن اعرابی گوید، زحلوفه هر جای سراشیب و لغزانی را گویند، زیرا روی آن سر میخورند و میلغزند. (از لسان العرب). ابومالک گوید زحلوفه آن جای لغزان و صافیست در تپۀ از شن که کودکان بر آن بازی کنند. و جَمعِ واژۀ آن زحالیف است با یاء. و ظاهراً اصل این لغت، زحل است و فاء بر آن زیادت کرده اند. (از لسان العرب) ، لغتی است در زحلوقه بمعنی بازییی که بعربی آنرا الاخلوا ویا الاحلوا الاحلوا گویند. (از متن اللغه). و این همان بازی الاکلنگ فارسی است. رجوع به الاکلنگ و زحلوقه شود، ارجوحه. چوبی است بلندکه کودکان آنرا بر جای بلند مینهند عده ای بر اینطرف و عده ای دیگر آن طرف چوب می نشینند. (از القطر المحیط). رجوع به الاخلوا، الاحلوا، زحلوقه و الاکلنگ شود جانورکی است کوچک که بر پای میرود و بمورچه میماند. ج، زحالف، زحالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زحالیف شود
دروغ. کذب. جعل. یقول الحافظ ابومحمد بن حزم الظاهری فی کتاب نقطالعروس:اخلوقه لم یقع فی الدهر مثلها فانه ظهر رجل یقال له خلف الحصری بعد نیف و عشرین سنه من موت هشام بن الحکم المنعوت بالمؤید و ادعی انه هشام فبویع و خطب له علی جمیع منابرالاندلس... (ابن خلکان ج 2 ص 133 س 12) ، آرمیدن. خاموش شدن
دروغ. کذب. جعل. یقول الحافظ ابومحمد بن حزم الظاهری فی کتاب نقطالعروس:اخلوقه لم یقع فی الدهر مثلها فانه ظهر رجل یقال له خلف الحصری بعد نیف و عشرین سنه من موت هشام بن الحکم المنعوت بالمؤید و ادعی انه هشام فبویع و خطب له علی جمیع منابرالاندلس... (ابن خلکان ج 2 ص 133 س 12) ، آرمیدن. خاموش شدن
مؤنث مسلوف. برابر و هموار کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین برابر و هموار کرده. (آنندراج). در حدیث است: أرض الجنه مسلوفه، أی مستویه أو مسواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مؤنث مسلوف. برابر و هموار کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین برابر و هموار کرده. (آنندراج). در حدیث است: أرض الجنه مسلوفه، أی مستویه أو مسواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
تأنیث مظلوم. زن ظلم شده و ستم رسیده. (ناظم الاطباء) ، زن با شرم و حیا و با حلم. (ناظم الاطباء) ، ارض مظلومه، زمین که گاهی پیش از این کنده نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زمینی که در آن چاه یا حوض کنده باشند که پیش از آن هرگز آن را حفر نکرده باشند. (از اقرب الموارد). زمینی که هرگز آن رانکنده باشند آنگاه آن را بکنند. (از محیطالمحیط)
تأنیث مظلوم. زن ظلم شده و ستم رسیده. (ناظم الاطباء) ، زن با شرم و حیا و با حلم. (ناظم الاطباء) ، ارض مظلومه، زمین که گاهی پیش از این کنده نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زمینی که در آن چاه یا حوض کنده باشند که پیش از آن هرگز آن را حفر نکرده باشند. (از اقرب الموارد). زمینی که هرگز آن رانکنده باشند آنگاه آن را بکنند. (از محیطالمحیط)