این کلمه در ابیات زیر از ابوزید لحیان بن جلبه محاربی از شعرای جاهلی آمده است: الا ان جیرانی العشیه رائح دعتهم دواع من هوی و منازح فساروا لغیث فیه اغی فغرّب فذو بقر فشابه فالذرائح. ابوالحسن اخفش گوید: اغی نام موضعی است زیرا ضمن اسامی موضعهای دیگر ذکر شده که همه بهم نزدیک بوده اند. و مازنی گوید: نام نوعی گیاه است. و اخفش گوید: در هیچ یک از کتابهای گیاهی ندیدم که ’اغی’ نام گیاه باشد و ریاشی نیز آن را نشناخته و ابوحاتم آن را تفسیر نکرده است. (از معجم البلدان)
این کلمه در ابیات زیر از ابوزید لحیان بن جلبه محاربی از شعرای جاهلی آمده است: الا ان جیرانی العشیه رائح دعتهم دواع من هوی و منازح فساروا لغیث فیه اغی فغرّب فذو بقر فشابه فالذرائح. ابوالحسن اخفش گوید: اغی نام موضعی است زیرا ضمن اسامی موضعهای دیگر ذکر شده که همه بهم نزدیک بوده اند. و مازنی گوید: نام نوعی گیاه است. و اخفش گوید: در هیچ یک از کتابهای گیاهی ندیدم که ’اغی’ نام گیاه باشد و ریاشی نیز آن را نشناخته و ابوحاتم آن را تفسیر نکرده است. (از معجم البلدان)
از حد درگذرنده، (منتهی الارب)، کسی که از حد طاعت و ادب درگذشته باشد، (غیاث اللغات)، نافرمان، (منتهی الارب)، ج، طغات، (مهذب الاسماء)، غیرمنقاد، عاصی، سرکش، مرید، متجاوز از حد و قدر، غالی در کفر، زیاده رو، ستمکار، (منتهی الارب) : زمین تو گوئی مر خصم ملک را بگرفت بدان زمان که برآمد ز طاغیان فریاد، مسعودسعد، چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن، مسعودسعد، تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد تا ازو طاغی و یاغی عبرتی منکر گرفت، مسعودسعد، ندانستند که تأیید دین محمدی، رایت هر طاغی نگونسار کند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 392)، زانکه انسان در غنا طاغی شود همچو پیل خواب بین یاغی شود، مولوی، هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، گفتا بخلاف آن طاغی که بغرور ملک مصر دعوی خدائی کرد، نبخشم این مملکت را الا به خسیس ترین بندگان، (گلستان)، و در فارسی کلمه طاغی با فعل ’شدن’ ترکیب میشود و به معنی نافرمانی کردن بصورت فعل لازم به کار میرود
از حد درگذرنده، (منتهی الارب)، کسی که از حد طاعت و ادب درگذشته باشد، (غیاث اللغات)، نافرمان، (منتهی الارب)، ج، طغات، (مهذب الاسماء)، غیرمنقاد، عاصی، سرکش، مرید، متجاوز از حد و قدر، غالی در کفر، زیاده رو، ستمکار، (منتهی الارب) : زمین تو گوئی مر خصم ملک را بگرفت بدان زمان که برآمد ز طاغیان فریاد، مسعودسعد، چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن، مسعودسعد، تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد تا ازو طاغی و یاغی عبرتی منکر گرفت، مسعودسعد، ندانستند که تأیید دین محمدی، رایت هر طاغی نگونسار کند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 392)، زانکه انسان در غنا طاغی شود همچو پیل خواب بین یاغی شود، مولوی، هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، گفتا بخلاف آن طاغی که بغرور ملک مصر دعوی خدائی کرد، نبخشم این مملکت را الا به خسیس ترین بندگان، (گلستان)، و در فارسی کلمه طاغی با فعل ’شدن’ ترکیب میشود و به معنی نافرمانی کردن بصورت فعل لازم به کار میرود
نشان برگ خرما، نشانی که در 1808م. 1222/ هجری قمری بعنوان جایزه به اشخاص ارجمند ایجاد شد وآن بر دو نوع است: برای صاحب منصبان آکادمی (نوار بنفش) و برای صاحب منصبان وزارت فرهنگ (گلیچۀ بنفش)
نشان برگ خرما، نشانی که در 1808م. 1222/ هجری قمری بعنوان جایزه به اشخاص ارجمند ایجاد شد وآن بر دو نوع است: برای صاحب منصبان آکادمی (نوار بنفش) و برای صاحب منصبان وزارت فرهنگ (گلیچۀ بنفش)
جایگاهی است در افغانستان (قندهار). رجوع به فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج 1 شود. - دریای اطغر، رودخانه ای است در افغانستان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج 1 شود، استخوان برسوی ران. (از متن اللغه)
جایگاهی است در افغانستان (قندهار). رجوع به فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج 1 شود. - دریای اطغر، رودخانه ای است در افغانستان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج 1 شود، استخوان برسوی ران. (از متن اللغه)
مرد ناهموار و دراز دندان. مؤنث: شغواء، شغیاء. ج، شغو. (منتهی الارب). ذوالشغا. (اقرب الموارد). رجوع به شغا شود. مرد که دندانهای پست و بلند و پیش و پس رفته دارد و آن عیب است. (از اقرب الموارد ذیل شغا)
مرد ناهموار و دراز دندان. مؤنث: شَغْواء، شَغْیاء. ج، شُغْو. (منتهی الارب). ذوالشغا. (اقرب الموارد). رجوع به شغا شود. مرد که دندانهای پست و بلند و پیش و پس رفته دارد و آن عیب است. (از اقرب الموارد ذیل شغا)
درگذشتن از اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج). از حد درگذشتن. (تاج المصادر بیهقی). زیاده روی. تجاوز از حد. تجاوز از قدر. اعتداء از حدود و مقادیر، نافرمانی، گمراهی، بلند شدن و درگذشتن از حد کفر. زیادتی کردن در معاصی و ظلم. اسراف در ظلم و گناه. غلو در کفر، موج زدن آب. برآمدن. بالا زدن آب رود و جز آن بیش از حد. به جوش آمدن. جوشیدن. به آشوب شدن دریا و رود و مانند آن، جوشیدن خون، بانگ کردن گاو، بسیار آب آوردن سیل. (منتهی الارب) (آنندراج)
درگذشتن از اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج). از حد درگذشتن. (تاج المصادر بیهقی). زیاده روی. تجاوز از حد. تجاوز از قدر. اعتداء از حدود و مقادیر، نافرمانی، گمراهی، بلند شدن و درگذشتن از حد کفر. زیادتی کردن در معاصی و ظلم. اسراف در ظلم و گناه. غلو در کفر، موج زدن آب. برآمدن. بالا زدن آب رود و جز آن بیش از حد. به جوش آمدن. جوشیدن. به آشوب شدن دریا و رود و مانند آن، جوشیدن خون، بانگ کردن گاو، بسیار آب آوردن سیل. (منتهی الارب) (آنندراج)