از قرای ناحیۀ اشمون در صعید است. (از معجم البلدان). قریه ای است بمصر که مرکز ناحیه ای است بهمین نام، دارای قریب 6000 تن جمعیت است و صنعت مردم آن پشمبافی است. (از دایرهالمعارف فرید وجدی). رجوع به ج 1 ص 398 همان کتاب شود
از قرای ناحیۀ اشمون در صعید است. (از معجم البلدان). قریه ای است بمصر که مرکز ناحیه ای است بهمین نام، دارای قریب 6000 تن جمعیت است و صنعت مردم آن پشمبافی است. (از دایرهالمعارف فرید وجدی). رجوع به ج 1 ص 398 همان کتاب شود
ارس، سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز
اُرس، سَروِ کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عَرعَر، اَبهَل، وُهل، ارجا، مای مَرز
نام پیغمبریست از پیغمبران بنی اسرائیل، (برهان)، ظاهراً مراد الیسع، الیشع (عبری، خداوند نجات میدهد یا می بیند) و او شاگرد و جانشین ایلیای نبی بود، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
نام پیغمبریست از پیغمبران بنی اسرائیل، (برهان)، ظاهراً مراد الیسع، الیشع (عبری، خداوند نجات میدهد یا می بیند) و او شاگرد و جانشین ایلیای نبی بود، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
رام کننده و افسونگر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). فسون خواننده و افسونگر برای رام کردن مار و غیره. (انجمن آرای ناصری). افسونگر. (غیاث اللغات) (شعوری). چشم بند. ساحر. سحرکننده. افسونگر. (ناظم الاطباء). افسای. و جزءمؤخر در پاره ای از کلمات قرار گیرد، چون چشم افسا، پری افسا، مارافسا، و جز آن که در تمام موارد افسای نیز گویند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : فسونگر مار را بگرفت در مشت گمان بردم که مار افسای را کشت. نظامی. - پری افسا و پری افسای، فسونگر پری. آنکه پری را افسون کند. کسی که پری را سحر و جادو کند. - چشم افسا، افسای چشم. فسونگری چشم. آنکه با چشم افسون کند. - مارافسا و مارافسای، فسونگر مار. رام کننده مار. آنکه با افسون مار را رام میکند: آرزو میکندم تا که شبی زلفینش حلقه در گردن خود کرده چو مارافسائی. نزاری قهستانی. با بدان چندان که نیکوئی کنی قتل مارافسا نباشد جز به مار. سعدی
رام کننده و افسونگر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). فسون خواننده و افسونگر برای رام کردن مار و غیره. (انجمن آرای ناصری). افسونگر. (غیاث اللغات) (شعوری). چشم بند. ساحر. سحرکننده. افسونگر. (ناظم الاطباء). افسای. و جزءمؤخر در پاره ای از کلمات قرار گیرد، چون چشم افسا، پری افسا، مارافسا، و جز آن که در تمام موارد افسای نیز گویند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : فسونگر مار را بگرفت در مشت گمان بردم که مار افسای را کشت. نظامی. - پری افسا و پری افسای، فسونگر پری. آنکه پری را افسون کند. کسی که پری را سحر و جادو کند. - چشم افسا، افسای چشم. فسونگری چشم. آنکه با چشم افسون کند. - مارافسا و مارافسای، فسونگر مار. رام کننده مار. آنکه با افسون مار را رام میکند: آرزو میکندم تا که شبی زلفینش حلقه در گردن خود کرده چو مارافسائی. نزاری قهستانی. با بدان چندان که نیکوئی کنی قتل مارافسا نباشد جز به مار. سعدی
بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشه سوسن آسمان گون. ریشه زنبق کبود، پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندۀ اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734) ، پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندربگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641)
بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشه سوسن آسمان گون. ریشه زنبق کبود، پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تُن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندۀ اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734) ، پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندربگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641)
درخت پده است که بعربی غرب خوانند و آنرا هیچ ثمر نیست و صمغ آن بهترین بوده است و تا زخمی بپای آن نزنند و نشکافند صمغ از آن برنیاید، عصارۀ برگ آنرا بر گوشی که از آن ریم می آمده باشد بچکانند نافع بود. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). مأخوذ از یونانی، درخت پده که به تازی غرب خوانند و صمغ و عصارۀ برگ آنرا در طب استعمال کنند. (ناظم الاطباء). درخت غرب است. (اختیارات بدیعی). بیونانی درخت غرب است. (تحفه). و در فهرست مخزن الادویه آمده است: اطا و اطاطاس، بیونانی درخت غرب است که بفارسی وشک نامند. و در مخزن الادویه ذیل غرب چنین است: بیونانی اطا و بشیرازی وزک و به اصفهانی وشک و در تنکابن و دیلم اوجا نامند. و صاحب الفاظ الادویه در ذیل اطا آرد: ارطی، و در ذیل ارطی نویسد: رومی، درخت زودک معروف، سپیدا. و ابن بیطار آرد: درخت غرب است به یونانی، و در غرب بیاوریم، و در ذیل غرب مینویسد: دیسقوریدوس در اول گوید: اطاء است و لکلرک آن را سل ترجمه کرده که بمعنی درخت غرب است. بنابراین نامهای گوناگون کلمه در لهجه های مختلف فارسی و زبانهای دیگرعبارت است از: اطاطاس، ارطی، وزک، زودک، وشک، سپیدا، اوجا، غرب. رجوع به غرب و دیگر مترادفات آن شود، اطالۀ زن، بچگان درازبالا آوردن وی یا زاییدن یک فرزند بلندبالا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرزند زادن. (تاج المصادر بیهقی). زاییدن زن فرزندان دراز یا فرزنددراز. (از اقرب الموارد). اطوال. (اقرب الموارد). - امثال: ان القصیره قد تطیل، مثل برای کسی است که کار کاملی انجام دهد در حالی که قاصر باشد. (از اقرب الموارد). - اطال الله بقأک، خدای بقای ترا دراز کناد، دعایی است: یا اخی و معتمدی اباالقاسم الحصیری اطال الله بقأک. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 216). و رجوع به ص 213 همان چاپ شود. - اطال الله بقاؤه، هنگام دعا کردن برای کسی گویند، خدای بقای او را دراز کناد: سلطان معظم ابوشجاع فرخ زادبن ناصر لدین الله ، اطال الله بقاؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). ابوالقاسم محمود ناصرلدین الله اطال الله بقاؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132). همچنین با امیرالمؤمنین اطال الله بقاؤه بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). و رجوع به ص 241 همان چاپ شود. فخرالدوله و فلک الامه اطال الله بقائه را دام ایامه، این طریق نیکو سپرده. (تاریخ قم ص 7). رجوع به اطاله شود. - اطال الله عمره، دعایی است چون اطال الله بقاؤه. رجوع به اطال الله بقاؤه و اطاله شود. - اطاله دادن، طول دادن. امتداد دادن. بدرازا کشاندن. و صحیح طول دادن است. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ زمان کردن، امهال کردن. طول دادن زمان. مهلت دادن. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطاله کردن، دراز کردن. بدرازا کشاندن. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ کلام، اطناب سخن. سخن بدرازا کشاندن. طول دادن کلام. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ کلام کردن، اطناب کردن در کلام. رجوع به اطالۀ کلام شود. - اطالۀ لسان، زبان درازی. پرگویی. بسیار سخن گفتن. بدرازا کشاندن کلام. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ لسان کردن، زبان درازی کردن. رجوع به اطالۀ لسان و اطاله و اطالت شود. - اطالۀ مدت، تمدید مدت. دراز کردن مدت. رجوع به اطاله و اطالت شود
درخت پده است که بعربی غرب خوانند و آنرا هیچ ثمر نیست و صمغ آن بهترین بوده است و تا زخمی بپای آن نزنند و نشکافند صمغ از آن برنیاید، عصارۀ برگ آنرا بر گوشی که از آن ریم می آمده باشد بچکانند نافع بود. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). مأخوذ از یونانی، درخت پده که به تازی غرب خوانند و صمغ و عصارۀ برگ آنرا در طب استعمال کنند. (ناظم الاطباء). درخت غرب است. (اختیارات بدیعی). بیونانی درخت غرب است. (تحفه). و در فهرست مخزن الادویه آمده است: اطا و اطاطاس، بیونانی درخت غرب است که بفارسی وشک نامند. و در مخزن الادویه ذیل غرب چنین است: بیونانی اطا و بشیرازی وزک و به اصفهانی وشک و در تنکابن و دیلم اوجا نامند. و صاحب الفاظ الادویه در ذیل اطا آرد: ارطی، و در ذیل ارطی نویسد: رومی، درخت زودک معروف، سپیدا. و ابن بیطار آرد: درخت غرب است به یونانی، و در غرب بیاوریم، و در ذیل غرب مینویسد: دیسقوریدوس در اول گوید: اطاء است و لکلرک آن را سُل ترجمه کرده که بمعنی درخت غرب است. بنابراین نامهای گوناگون کلمه در لهجه های مختلف فارسی و زبانهای دیگرعبارت است از: اطاطاس، ارطی، وزک، زودک، وشک، سپیدا، اوجا، غرب. رجوع به غرب و دیگر مترادفات آن شود، اطالۀ زن، بچگان درازبالا آوردن وی یا زاییدن یک فرزند بلندبالا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرزند زادن. (تاج المصادر بیهقی). زاییدن زن فرزندان دراز یا فرزنددراز. (از اقرب الموارد). اطوال. (اقرب الموارد). - امثال: ان القصیره قد تطیل، مَثَل برای کسی است که کار کاملی انجام دهد در حالی که قاصر باشد. (از اقرب الموارد). - اَطال َ الله بقأک، خدای بقای ترا دراز کناد، دعایی است: یا اخی و معتمدی اباالقاسم الحصیری اطال الله بقأک. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 216). و رجوع به ص 213 همان چاپ شود. - اَطال َ الله بقاؤه، هنگام دعا کردن برای کسی گویند، خدای بقای او را دراز کناد: سلطان معظم ابوشجاع فرخ زادبن ناصر لدین الله ، اطال الله بقاؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). ابوالقاسم محمود ناصرلدین الله اطال الله بقاؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132). همچنین با امیرالمؤمنین اطال الله بقاؤه بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). و رجوع به ص 241 همان چاپ شود. فخرالدوله و فلک الامه اطال الله بقائه را دام ایامه، این طریق نیکو سپرده. (تاریخ قم ص 7). رجوع به اطاله شود. - اَطال َ الله عمره، دعایی است چون اطال الله بقاؤه. رجوع به اطال الله بقاؤه و اطاله شود. - اطاله دادن، طول دادن. امتداد دادن. بدرازا کشاندن. و صحیح طول دادن است. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ زمان کردن، امهال کردن. طول دادن زمان. مهلت دادن. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطاله کردن، دراز کردن. بدرازا کشاندن. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ کلام، اطناب سخن. سخن بدرازا کشاندن. طول دادن کلام. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ کلام کردن، اطناب کردن در کلام. رجوع به اطالۀ کلام شود. - اطالۀ لسان، زبان درازی. پرگویی. بسیار سخن گفتن. بدرازا کشاندن کلام. رجوع به اطاله و اطالت شود. - اطالۀ لسان کردن، زبان درازی کردن. رجوع به اطالۀ لسان و اطاله و اطالت شود. - اطالۀ مدت، تمدید مدت. دراز کردن مدت. رجوع به اطاله و اطالت شود
این زمان و این دم و الحال، (برهان)، اکنون، این روز و این ساعت، و این لغت دری است اهل طبرستان و الوار جبال بسیار استعمال کنند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اکنون و این روزمرۀ اهل کاشان است، (رشیدی)، گیلکی: ’هاسا’ (اکنون)، (حاشیۀ برهان چ معین)، در لغت محلی شوشتر ایسون بمعنی حالا و این زمان باشد، (لغات محلی شوشتر)، در گلپایگان نیز به معنی حال و اکنون استعمال شود
این زمان و این دم و الحال، (برهان)، اکنون، این روز و این ساعت، و این لغت دری است اهل طبرستان و الوار جبال بسیار استعمال کنند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اکنون و این روزمرۀ اهل کاشان است، (رشیدی)، گیلکی: ’هاسا’ (اکنون)، (حاشیۀ برهان چ معین)، در لغت محلی شوشتر ایسون بمعنی حالا و این زمان باشد، (لغات محلی شوشتر)، در گلپایگان نیز به معنی حال و اکنون استعمال شود
جمع واژۀ طس ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به طس ّ و طست و طشت شود، داخل کردن سوار پای خود را در زیر بغل دست اسب، و این عیب سوار است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ طَس ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به طَس ّ و طَست و طشت شود، داخل کردن سوار پای خود را در زیر بغل دست اسب، و این عیب سوار است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
ابن ابنا (یا ابیا) از احفاد سلیمان. او چهل ویک سال پیغمبری داشت. رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود. خوندمیر نیزگوید: ابنا در میان بنی اسرائیل لوای ریاست افراشته در میان سبط ابن یامین و یهود مدت سه سال به ریاست گذرانید و این ابنا دست از دین موسی بازداشته بت پرست شد و بنی اسرائیل را بشیوۀ ناستوده ترغیب کرد و چون ابنا رخت بزاویۀ هاویه کشید پسرش آسا قائم مقام گشته بتجدید شریعت موسی پرداخت و فرقۀ انام را بقبول احکام توریه دلالت کرد بسیاری از بنی اسرائیل سخن آسا را بسمع رضا شنودند و ترک عبادت اصنام کردند و برخی از مردم شام که سالک طریق ضلالت بودند از بیت المقدس بهندوستان رفته ملک آن ملک را که موسوم به زرخ بود و بپرستش ماه و آفتاب قیام میکرد بر آن داشتند که با لشکربسیار و سپاه بیشمار متوجه بیت المقدس گردد و چون مقاومت به آن جنود نامعدود مقدور آن قوم نبود به مسجدالاقصی رفته به تضرع و زاری از حضرت باری هلاک دشمنان دین را مسئلت کرد و تیر دعا به هدف اجابت رسیده اسا بوصول مرتبۀ نبوت معزز و به وعده ظفر و نصرت سرافراز گشته مظفر و فیروز شد و بموجب وحی آسمانی به اندک مردمی بموجب کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله (قرآن 249/2) در برابر زرخ بایستاد و زرخ جمعی از لشکریان را گفت تا ایشان را تیرباران کردند و حق سبحانه و تعالی به ملئکۀ عظام فرمود تا سهام ارباب کفر وظلام را بر ایشان رد کردند و بدین واسطه جمع کثیر اززرخ بدوزخ شتافته آن کافر متهور بترسید و اتباع خودرا جمع ساخته گفت این شخص اگرچه اندک مردمی دارد اما سحر میداند و میخواهد که ما را بدان وسیله بقتل آورد. هراس او بی قیاس شده روی به وادی فرار آورد و قریب صد هزار کس از لشکریان او باقی مانده بودند در کشتی نشسته تا از آب عبور کرده به ملک خود روند و چون بمیان دریا رسیدند سفینۀ حیات زرخ و اتباع به گرداب ممات فرورفته تمام هلاک شدند و اسا نیز به بیت المقدس مراجعت کرد. چون مدت بیست سال از ایالت او بگذشت بروضۀ قدس خرامید. (حبیب السیر جزو1 از ج 1 صص 45-46)
ابن ابنا (یا ابیا) از احفاد سلیمان. او چهل ویک سال پیغمبری داشت. رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود. خوندمیر نیزگوید: ابنا در میان بنی اسرائیل لوای ریاست افراشته در میان سبط ابن یامین و یهود مدت سه سال به ریاست گذرانید و این ابنا دست از دین موسی بازداشته بت پرست شد و بنی اسرائیل را بشیوۀ ناستوده ترغیب کرد و چون ابنا رخت بزاویۀ هاویه کشید پسرش آسا قائم مقام گشته بتجدید شریعت موسی پرداخت و فرقۀ انام را بقبول احکام توریه دلالت کرد بسیاری از بنی اسرائیل سخن آسا را بسمع رضا شنودند و ترک عبادت اصنام کردند و برخی از مردم شام که سالک طریق ضلالت بودند از بیت المقدس بهندوستان رفته ملک آن ملک را که موسوم به زرخ بود و بپرستش ماه و آفتاب قیام میکرد بر آن داشتند که با لشکربسیار و سپاه بیشمار متوجه بیت المقدس گردد و چون مقاومت به آن جنود نامعدود مقدور آن قوم نبود به مسجدالاقصی رفته به تضرع و زاری از حضرت باری هلاک دشمنان دین را مسئلت کرد و تیر دعا به هدف اجابت رسیده اسا بوصول مرتبۀ نبوت معزز و به وعده ظفر و نصرت سرافراز گشته مظفر و فیروز شد و بموجب وحی آسمانی به اندک مردمی بموجب کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله (قرآن 249/2) در برابر زرخ بایستاد و زرخ جمعی از لشکریان را گفت تا ایشان را تیرباران کردند و حق سبحانه و تعالی به ملئکۀ عظام فرمود تا سهام ارباب کفر وظلام را بر ایشان رد کردند و بدین واسطه جمع کثیر اززرخ بدوزخ شتافته آن کافر متهور بترسید و اتباع خودرا جمع ساخته گفت این شخص اگرچه اندک مردمی دارد اما سحر میداند و میخواهد که ما را بدان وسیله بقتل آورد. هراس او بی قیاس شده روی به وادی فرار آورد و قریب صد هزار کس از لشکریان او باقی مانده بودند در کشتی نشسته تا از آب عبور کرده به ملک خود روند و چون بمیان دریا رسیدند سفینۀ حیات زرخ و اتباع به گرداب ممات فرورفته تمام هلاک شدند و اسا نیز به بیت المقدس مراجعت کرد. چون مدت بیست سال از ایالت او بگذشت بروضۀ قدس خرامید. (حبیب السیر جزو1 از ج 1 صص 45-46)