جدول جو
جدول جو

معنی اطرقا - جستجوی لغت در جدول جو

اطرقا
(اَ رِ)
بصورت جمع سالم، کرانه ها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارقا
تصویر ارقا
غلام ها، بنده ها، برده ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطرا
تصویر اطرا
مبالغه کردن در مدح کسی، از حد درگذشتن در مدح و ستایش کسی
فرهنگ فارسی عمید
ابن الفضل بن محمد بن احمد بن محمد بن جعفرالباطرقانی المقری. وفات او ببیست و دوم صفر 460 هجری قمری به اصفهان بود. سمعانی گوید: او مقرئی فاضل و متحدثی کثیرالحدیث بود و حدیث بسیار نوشت و نیکوخط و دقیق الخط بود. قرآن را نزد جماعتی از مشاهیر قدما بروایات درست کرد و مصنفات بسیار در امر قرآن نوشت و از جمله: کتاب طبقات القراء. کتاب الشواذ. و پس از ابن المظفر بن الشبیب سالها امامت جامع الکبیر داشت. و از ابوعبدالله محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن عبدالله بن خرشیدۀ تاجر و جماعتی دیگر استماع حدیث کرد و از جماعت بسیار روایت دارد. و ابن منده گوید در محضر امام عمر رحمه الله و شیخ حافظ ابومحمد عبدالعزیز بن محمد النخشبی و جماعتی دیگر از حضار ذکر باطرقانی میرفت عبدالعزیز گفت: باطرقانی را مسندیست که حاوی تمام صحیح بخاری است جز اینکه او متن را از اصل نوشته و سپس اسناد را به آن ملحق کرده است و این رسم اصحاب حدیث نیست و ارباب حدیث را برآن اعتراضات دیگر نیز باشد و اگر تنها باقراء و حدیث بسنده کردی وی را نیکوتر بودی. (معجم الادباء ج 2 ص 16)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالوهاب باطرقانی، مکنی به ابوالعباس. از عقیل بن یحیی روایت کند. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 163)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
یکی از قرای اصفهان است که اغلب سکنۀ آن نساج اند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160). دهی است به اصفهان. (منتهی الارب). از قراء اصفهان. (مراصدالاطلاع) : دیوانه ای بود از دیه باطرقان بغایت خوش سخن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 112)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابوبکر عبدالواحد بن احمد بن محمد بن عبداﷲ بن عباس باطرقانی از قراء و اهل عبادت و از رواه بود و در اوایل ایام مسعود غزنوی (سال 421 هجری قمری) بروایتی در جمادی الاخره و بروایتی در ماه رجب، در مسجد جامع یا در منزل خود، در فتنه ای که خراسانیان آنجا برپا کردند و گروهی بسیار از دانشمندان در آن واقعه کشته شدند، بقتل رسید. (از معجم البلدان) (الانساب سمعانی ورق 60) ، اصل. (ناظم الاطباء)، راز. (یادداشت مؤلف). ضمیر، فلسفۀ پنهانی. (ناظم الاطباء). اما او در این قول منفرداست، اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. (تاج العروس). اندرون شکافی: استبطن امره، ای عرف باطنه. (تاج العروس). ج، ابطنه و بطنان. (اقرب الموارد). داخل هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). درون. (ناظم الاطباء). اندرون: بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بباطن چو خوک پلید و گرازی. (همان کتاب ص 384).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
(گلستان).
- باطن البلد، اندرون شهر. (مهذب الاسماء). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه وباطنهالبلد شود.
- باطن خوردن، بکسی بد کردن و صدمۀ آنرا در اثر حسن طویت او خوردن. معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را:
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
- باطن زدن، معنویت کسی، دیگری را صدمه زدن:
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.
تأثیر (از آنندراج).
- باطن مرفق، گوز بر زانو. (مهذب الاسماء).
- بدباطن، بدنیت. ناپاک. بداندیش. دارای درونی پلید.
- به باطن کسی یا چیزی گذاشتن، بمعنویت و حقیقت کسی واگذار کردن. دعای بد. (آنندراج) :
دل کار خود بدامن پاک دعا گذاشت
اغیار را بباطن مهر و وفاگذاشت.
صائب (از آنندراج).
- خوش باطن، آنکه دلی پاک دارد. باصفا. خوش قلب. خوش نیت.
- ظاهر و باطن یکی بودن (در تداول عامه) ، بی غل و غش بودن. بی ریا و بی مکر بودن. چیزی از کسی نهان نداشتن.
- علم الباطن، باطن شناسی و آن معرفت به احوال قلب و تخلیه و سپس تحلیه است و از این علم به علم طریقت و حقیقت نیز تعبیر میشود و آنرا علم تصوف نیز خوانند. و اما دعوی تقابل بین ظاهر و باطن، آن طور که مردم عامی بدان ادعا دارند، بشهادت عموم و خصوص باطل است. (از کشف الظنون).
- کور باطن، بی بصیرت.بی حقیقت. آنکه درک واقعیت و حقیقت نکند.
، مخبر. (یادداشت مؤلف). محسر. (یادداشت مؤلف). سریرت. (اقرب الموارد). ضمیر.دل. (ناظم الاطباء) : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است باظاهرم (مسعود) . (تاریخ بیهقی ص 315).
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
و وزیر پدرش از وی (دارا) نفور شد و مستشعر، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55).
باطن تو حقیقت دل توست
هر چه جز باطن تو باطل توست.
سنائی.
ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته شود. (کلیله و دمنه). و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد. (کلیله و دمنه). خردمند بمشاهدت ظاهر هیأت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه).
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یکجا برآورم.
خاقانی.
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه درو سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم. (گلستان).
آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید.
سعدی (بدایع).
، خاطر:
باطن آسوده از یک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
بیدل (از آنندراج).
، از اسماء خداوند عز و جل، باطن یعنی عالم سر و خفیات و بقولی باطن پوشیده از دیدگان خلایق و اوهام ایشان است چنانکه هیچ دیده او را نبیند و هیچ وهمی بدان احاطه نیابد. (از تاج العروس). نامی از نامهای خدای تعالی عز و جل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نهان از وهم و چگونگی. (مهذب الاسماء)، زمین پست. (منتهی الارب). ج، ابطنه و بطنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، مسیل. رهگذر سیل. (تاج العروس). مسیل آب. ج، بطنان. (از اقرب الموارد). آبراهه درزمین درشت. (منتهی الارب).
- باطن زمین، آنچه از آن پست یا مغاک باشد. (تاج العروس) (المنجد). مغاک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
منسوب به باطرقان از قرای اصفهان. (الانساب سمعانی ورق 59)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شتر سست زانو یا کج ساق. مؤنث: طرقاء. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر سست زانو. (از مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، سمنو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ طریق. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء) ، سنام اطریح، کوهان دراز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کوهان دراز. (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابوبکر احمد بن فضل بن محمد بن جعفر باطرقانی. از محدثان خوش خط بود. از مصنفات او کتاب طبقات القراء است. (از الانساب سمعانی ورق 60). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ طریق. (از منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طرق، بمعنی مشک و رسته و نورد شکم. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اُطُ / اُ)
اتراق. (فرهنگ نظام). و در ذیل اتراق آرد: توقف و لنگ کردن در سفر. مثال: چون به آباده رسیدیم اتراق کردیم. لفظ مذکور را بیشتر اهل ولایاتی استعمال میکنند که ترکی میدانند مثل آذربایجان و همدان. (فرهنگ نظام). رجوع به اطراق کردن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
سکوت کردن و سخن نگفتن. (از اقرب الموارد). خاموش گردیدن و نگفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خاموش بودن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بدنبال یکدیگر رفتن شتران. (از اقرب الموارد). در پی یکدیگر شدن شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ قَ)
جمع واژۀ طریق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طریق. راهها. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اطّیقی معرب آتیک است. ابن بیطار در ذیل کلمه ارتکان آرد: و باید از بلادی باشد که بنام اطیعی (کذا، بی نقطه) خوانده می شود و لکلرک اطیقی ضبط کرده است که بر ناحیۀ قدیم یونان یا آتن اطلاق می شده است. رجوع به مفردات ابن بیطار ذیل ارتکان و ترجمه فرانسۀ آن شود، جمع واژۀ ظرار، به روایت نضر. (اقرب الموارد). رجوع به ظرار شود، جمع واژۀ ظریر. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ظریر، به معنی زمین سنگناک و زمین درشت و مناره ای که به آن راه شناسند. (از منتهی الارب) (آنندراج). ظرّان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ظریر و ظران شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مصحف و صورت غلط اطروفیاست. رجوع به اطروفیا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اطرا
تصویر اطرا
نیک ستودن کسی را مبالغه کردن در مدح کسی، تازه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بارافکنی دام گستردن، خاموش ماندن، سر به پایین افکندن، چشم فروبستن ترکی برآسودن لنگر انداختن بارافکندن ترکی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطرقه
تصویر اطرقه
جمع طریق، راه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقا
تصویر ارقا
جمع رقیق، بندگان، مملوکان
فرهنگ لغت هوشیار