جدول جو
جدول جو

معنی اصطرلابی - جستجوی لغت در جدول جو

اصطرلابی
(اُ طُ)
منسوب به اصطرلاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسطرلابی شود
لغت نامه دهخدا
اصطرلابی
(اُ طُ)
ابراهیم بن سعید سهلی اصطرلابی. از حکمای اندلس، معاصر قاضی صاعد اندلسی بود. رجوع به طبقات الامم و حلل السندسیه ص 39، و اسطرلابی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسطرلاب
تصویر اسطرلاب
وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، اصطرلاب، صرلاب، صلاب، سطرلاب، استرلاب، سرلاب، سترلاب
اسطرلاب مسطح: در علم نجوم اسطرلابی دارای صفحۀ مدور فلزی که بر آن حروف و خطوط و دوائر و درجه ها و نام های بروج نقش بوده
اسطرلاب تام: در علم نجوم اسطرلابی که همه چیز آن کامل باشد
اسطرلاب تمام: در علم نجوم اسطرلابی که همه چیز آن کامل باشد، اسطرلاب تام
اسطرلاب نیمه: در علم نجوم اسطرلابی که از اسطرلاب تام کوچک تر بوده و در آن بعضی عددها و درجه ها را حذف می کردند
اسطرلاب نصفی: اسطرلاب نیمه، در علم نجوم اسطرلابی که از اسطرلاب تام کوچک تر بوده و در آن بعضی عددها و درجه ها را حذف می کردند
اسطرلاب ثلثی: در علم نجوم اسطرلابی که از اسطرلاب نیمه کوچک تر بوده و در آن بعضی عددها و درجه ها را حذف می کردند
اسطرلاب چهارم: قرآن، زیرا چهارمین کتاب آسمانی بعد از زبور، تورات و انجیل است، کنایه از آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصطرلاب
تصویر اصطرلاب
اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، استرلاب، صلاب، صرلاب، سترلاب، سطرلاب، سرلاب
فرهنگ فارسی عمید
(نِ رَ وَ)
اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطراب لبن، اندک اندک گرد آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آنرا تا ترش شود. (از قطر المحیط). اصطراب شیر در مشک، کم کم گرد آوردن آن و فراگذاشتن تا بترشد. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). شیر بر هم دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
خلیج اسطرلاب، خلیجی است در اقیانوس کبیر در ساحل شمالی جزیره بزرگ گینۀ جدید. (قاموس الاعلام ترکی) ، نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
- اسواران (جمع فارسی) و اساوره (جمع عربی) ، دهقانان و شهزادگان و مرزبانان. رجوع به اسواران و اساوره شود.
، بزبان گیلان جمعی باشند ازلشکریان که اقل مرتبه تبری و چماقی همراه دارند که بدان حرب کنند و بر کلاه خود یکدیگر زنند و آن نوع حرب را اسواری گویند. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
از: یونانی استرن، ستاره + لامبانئین، گرفتن، استرلاب. اصطرلاب. سترلاب. سطرلاب. صلاّب. آلتی است که برای مشاهدۀ وضع ستارگان و تعیین ارتفاع آنها در افق بکار میرفت. آلتی باشدکه بیشتر از برنج سازند و بدان ارتفاع آفتاب و ستارگان گیرند. گویند پسر ادریس پیغمبر آن را وضع کرده است و بعضی گویند ارسطاطالیس و معنی ترکیبی آن به یونانی ترازوی آفتاب است، چه اسطر بمعنی ترازو و لاب آفتاب را گویند. (برهان). اسطرلاب، معروف و معنی آن ترازوی آفتاب باشد، چه اسطر بزبان یونانی ترازو و لاب بزبان رومی آفتاب. مؤید وجه تسمیه، امیرخسرو فرماید:
بیونانی اسطر ترازو بود
که در سکۀ عدل ساز او بود
وگر معنیم بازپرسی ز لاب
بود هم بگفتار روم آفتاب
پس آنکو مراد از سطرلاب جست
ترازوی خورشید باشد درست.
و بعضی گفته اند لاب نام حکیمی است که آن را ساخته و بعضی گفته اند لاب نام پسر ادریس و واضع آنست و آن را اصطرلاب و صلاب نیز گویند. (سروری). آلتی است حکما و منجمان را که از آن رازفلکی ایشان را روشن شود و معنی آن ترازوی آفتاب است چون به یونانی زبان، اسطر ترازو و لاب آفتاب را گویند. (مؤید الفضلاء). اسم آلتی است بر علامات مخصوصه ازبرای اختیار وقت و استخراج طالع و آنچه متعلق است بدان و گویند اسطر بلغت یونانی ترازو است و لاب آفتاب یا ستاره پس اسطرلاب ترازوی آفتاب باشد. (نفائس الفنون).
اسطرلاب، بسین مهمله است در اصل لغت، و بعضی آن را بصاد بدل کنند. و معنی آن ترازوی آفتابست، و از اینجا بعضی گمان برده اند که اصل آن در لغت یونان استرلابون است و معنی آن آئینۀ کواکب باشد. و بعضی گویند که اسطر تصنیف است. و لاب نام پسر هرمس حکیم است که اسطرلاب اختراع اوست. و بعضی گویند که چون لاب دوائر فلکی را در سطح مستوی مرتسم ساخت هرمس از آن سؤال کرد که: من سطر هذا؟ او در جواب گفت: سطره لاب. و بدین سبب آن را اسطرلاب گفتند. کذا ذکر عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب. و در کشف اللغات گوید: اسطرلاب بضم همزه و طا، آلتیست مر حکماء ومنجمان را که بدان راز فلکی روشن میشود. و معنی آن ترازوی آفتابست، چه به یونانی اسطر ترازو را گویند ولاب آفتاب را. و بعضی گویند لاب نام حکیمی دیگر است که بتدبیر سکندر اسطرلاب را ساخته بوده و بعضی گفته اند: لاب پسر ارسطو بوده. و برخی گفته اند نام پسر ادریس است علی نبینا و آله و علیه السلام. و صحیح آن است که واضعش ارسطاطالیس است - انتهی. پس علم اسطرلاب از اقسام علم ارغنوه باشد که از فروع ریاضی است. و علم ارغنوه هو علم اتخاذ الاّلات الغریبه، چنانکه در مقدمه گذشت. (کشاف اصطلاحات الفنون). اسطرلاب، و هو بالسین علی ما ضبطه بعض اهل الوقوف و قد تبدل السین صاداً لانه فی جوار الطاء و هو اکثر و اشهر و لذلک اوردناه فی الصاد. (کشف الظنون). ابوریحان بیرونی در التفهیم ص 285 آرد: اسطرلاب چیست ؟ این آلتی است یونانیان را، نامش اسطرلابون ای آئینۀ نجوم و حمزۀ اسپاهانی او را از پارسی بیرون آورد که نامش ستاره یاب است و بدین آلت دانسته آید وقتها، آنچ از روز و شب گذشته بود به آسانی و غایت درستی. و نیز دیگر کارها که از بسیاری نتوان شمردن. و این آلت را پشت است و شکم و روی و اندامهای پراکنده. و ایشان را بهم آرد قطبی که بمیان اوست. و برین آلت صورتهاست و خطها. و هر یکی را نامی است و لقب نهاده مر دانستن را.
اندامهای اسطرلاب کدامند؟ جملۀ اسطرلاب گرد است. و از گردی او بیکی جای افزونی دارد بیرون آمده، نامش کرسی. و اندرو سولاخی است آویزه را و حلقه ای اندر وی و بمرکز اسطرلاب سولاخی است، و اندر او قطب همی گردد. و اندر قطب اسبکی همی درآید تا قطب بدان بتواند داشتن آنچ بدو اندر آمده است و بر پشتش پاره ای است دراز چون مسطره و بر قطب همی گردد نامش عضاده و بهر دو سرش نوککهای تیز بیرون آمده و هر دو را مریهای عضاده خوانند و فروتر از آن سوی میانه دو پاره است چهارسو و بر روی عضاده بر پای خاسته نامشان لبنه، ای خشتک. و نیز هدفه خوانند ای نشانه ای که بر او تیر زنند و بمیان هر یکی از این دو خشتک، سولاخکی است تنگ نامش سولاخ شعاع. و گر نیز گوئی سولاخ نگرستن شاید، و اما روی اسطرلاب آنست کز آنسوی پشت اوست. و گرد بر گرد او دیوارکی است نامش حجره و اندرونش بر روی صفیحه ای است دریده، نامش عنکبوت. و نیز شبکه گویندو اندرین دایره ای است تمام و بر وی نامهای دوازده برج نبشته و نامش منطقهالبروج. وز او از سر جدی چیزکی تیز بیرون آمده است خرد نامش مری مطلق بی صفت. و چون عنکبوت را بگردانی همیشه این مری مر حجره را ببساود. و گرد بر گرد منطقه نوکهای تیز است بیرون آمده از پارهای چون سه سو و نام کواکب ثابته بر آن نبشته. و آن سرکهای تیز را مریهای کواکب خوانند و چون فرس از قطب بیرون آری عنکبوت و صفیحه ها جدا شوند. و این صفیحه ها زیر عنکبوت باشند. هر روی از آن عرض شهری را کرده یا عرض اقلیمی را.
نامهای خطهای اسطرلاب کدامند؟ اما بر پشت او چون برابر خویش گیری و کرسی زبر سوی باشد، آن قطرش که بر پهناش هست از دست راست تو تا دست چپ او را خطافقی خوانند. و نیز خط مشرق و مغرب خوانند. و آن چهاریک چپ از نیمۀ زبرینش ربع ارتفاع خوانند. و به نود پارۀ راست بخش کرده است. آن را اجزاء ارتفاع خوانند. و آغازشان از خط افقی است و به نود رسد برابر نیمۀ کرسی. و پنجگان آن یا دهگان زبرش نبشته بود بحروف جمّل. و آن چهاریک که برابر ربع ارتفاع است او راربع ظل خوانند. و قسمت کرده است به انگشتهای سایه.و آغازش از آن قطر است که از نیمۀ کرسی همی آید. ونهایتشان را حد نیست. زیراک آنجا سپری شوند کجا اسطرلابگر عاجز شود از جهت تنگ شدنشان. فاما آنچ بر عنکبوت است آنست که پیشتر گفتیم. و اما آنچ بر صفیحه ها بود نخست بر هر روی سه دایره بود متوازی. بزرگترینشان که بیرون تر است و از مرکز دورتر و بکرانۀ صفیحه نزدیکتر نامش مدار جدی است و خردترینشان که اندرونتر است و بمرکز نزدیکتر نامش مدار سرطان. و میانگی نامش مدار حمل و میزان و بهر صفیحه ای بر دو قطر است که رویش را بچهار پارۀ راست همی بخشند آنک بر پهناست از دست راست بچپ او را خط مشرق و مغرب خوانند. و بر مرکز فصل شود تا نیمۀ چپ خط مشرق باشد و نیمۀ راست خطمغرب و قطر دوم بر افق فصل شود تا آن پاره که از وی سوی کرسی است خط وسطالسماء خوانند و نیز خط نصف النهار و دیگر پارۀ فرودین خط وتدالارض و نیز او را خط نصف اللیل خوانند. و افق آن قوسی باشد که بر هر دو تقاطع مدار حمل با خط مشرق و مغرب همی گذرد و آن قوسها و دایره ها که زیر افق اند و مانندۀ او مقنطرات خوانند. وزین مقنطرها هرچ از خط نصف النهار سوی مشرق افتد مقنطرات شرقی خوانند و هرچ از وی سوی مغرب افتد مقنطرات غربی خوانند. پس مقنطره یکی باشد. و لکن بخط نصف النهار چون او را دوپاره کنند، دو نام گیرد تا مقنطرات مشرق و مقنطرات مغرب باشند و همچنان افق دونیمه شود. یکی افق مشرق بود و دیگر افق مغرب. و میان کهترین مقنطره نقطه ای است بر وی حرف ص نبشته، نامش سمت الرأس است. و خطهای ساعات معوجه آن اند که زیر افق میان مدار سرطان و مدار جدی کشیده است. و بمیان هر دو خطی عددشان نبشته است از یکی تا دوازده.
پس اسطرلاب تمام و نیمه و جز این چون باشند؟ اسطرلاب تمام آن بود که مقنطراتش کشیده باشد ازافق تا سمت الرأس، نود مقنطره راست. و عددشان بحروف جمل نبشته بود از سوی مشرق و مغرب از یکی تا نود، بولاء عدد طبیعی. و چون اندازۀ اسطرلاب خردتر بود از آن مقدار که تمام را شایست تا همه مقنطرات اندرو نگنجد میان هر دو یکی یله کنند تا آنچ کشیده شود اندرو چهل و پنج باشد و عددشان که نبشته آید عددهای جفت متوالی باشند و آن اسطرلاب را نصف خوانند اگر نیز از آن خردتر باشد مقنطرات او سی کنند و او را ثلث خوانند.ای مقنطراتش سه یک نوداند. و هم بر این قیاس سدس بودو عشر. و خمس هیچ نکنند هرچند که شاید کردن. و هرچ از این معنی بر مقنطرات کرده آید همچنان بدرجه های بروج کرده آید پس دانسته آید داننده را که سبب این نامها بزرگی و خردی اسطرلاب بود و چابکی دست و ناچابکی صنّاع.
اسطرلابهائی که مخالف این اسطرلاب و صفات او باشند کدامند؟
اسطرلاب باول دو گونه است: یکی شمالی و آن آن است که صفت کردیم ساده بی افزونی بربایست. و دیگرگونه جنوبی و نشانش بعنکبوت آن باشد که برج سرطان بدان جای بود که ما جدی نبشته ایم و جدی بجای سرطان و باقی برجها بجایهائی برابر این. و نشانش بصفیحه آن بود که هر دو سر افق و برخی از مقنطرات فروسو بود و گوژیشان سوی کرسی. آنگاه باقی مقنطرات بر نهاد اسطرلاب شمالی بود وزین دو گونه بسیار لونها ترکیب کنند چون آسی که منطقهالبروج او ببرگ مورد ماندو چون مطبل که مانندۀ طبل بود. و چون مسرطن وز اسطرلاب لونی است او را مبطّخ خوانند و مقنطراتش و منطقهالبروج اندرو گرد نبوند و لکن فشرده پهن چون خربزه وزین جهت مبطّخ خوانند. و نیز بود که مخالفت اسطرلاب از جهت زیادتها بود چون صفیحۀ مطرح الشاع و صفیحۀ آفاقی و آنچ بر صفیحه ها کشند از دایره های سموت که گرد آمدن آن بر سمت الرأس باشد. و نیز خطهای ساعات مستوی یا معوج و خط برآمدن سپیده و فروشدن شفق و آنچ بر پشت اسطرلاب کنند از خطهای جیوب وز ظل سلم و خطهای زوال و نماز دیگر. آنگه بضرورت آن را عضادۀ محرفه، آنک از دراز بدونیم کرده بود و بر وی خطهای ساعات معوج نگاشته و قسمت جیب ها و قوسها و عددشان. و این باب را نهایت نیست - انتهی. (التفهیم ص 285 و بعد از آن).
رساله ای خطی بدست افتاد که در شناساندن اسطرلاب و اجزای آن باندازه ای که در این لغت نامه ضرور است کافی بود لکن مؤلف آن معلوم نشد. اینک عین آن را نقل میکنیم، چه بیرونی که از اهل خوارزم است و بقول خود او خوارزم دوحه ای از شجرۀ فرس است فارسی عصر را روشن ومفهوم بیان نکرده است:
بدان که: آنچه علاقه در اوست حلقه بود و آنچه حلقه در وی بود آن را عروه گویند و بلندی که عروه بر او بسته بودآن را کرسی گویند و آنچه کرسی بر او بود و بر صفایح و غیر آن مشتمل بود آن را حجره و ام خوانند و صفیحها در حجره بود و بر روی صفیحه ها صفیحۀ مشبکه را عنکبوت و شبکه خوانند و دائره ای که بر روی حجره بود بسیصد و شصت قسم کنند و ابتدا از خطی کنند که بر کرسی بگذرد و بعلاقه پیوندد و از جانب راست بر توالی و هر پنج و ده را به رقوم نوشته باشند و آن را اجزای حجره خوانند بر ظهر اسطرلاب دو خط مستقیم بر زوایای قائمه کشیده باشند یکی از جانب علاقه آید آن را خط علاقه و خط وسطالسماء گویند و آن دیگری را خط مشرق و مغرب و دائره که بر پشت حجره کشیده باشند بدین خطها بچهار قسم متساوی شود و ربعی را از دو ربع که بر دو جانب کرسی بود به نود قسم کرده باشند و آن را اجزاء ارتفاع خوانند و باشد که هر دو ربع را که قسمت کرده باشند و هر ربع از دو ربع که از شیب بود اجزاء ظل نقش کرده باشند و بر صفایح دوایر بسیار بود از آنجمله سه دائرۀ متوازی بود که مرکز هر سه مرکز مدار صفیحه باشد آنچه در میان بود مدار رأس الحمل و میزان، و آنچه در بیرون بود، مدار رأس الجدی و آنچه در اندرون بود مداررأس السرطان و این در اسطرلاب شمالی بود و در اسطرلاب جنوبی، مدار رأس الجدی در اندرون باشد و مدار رأس السرطان در بیرون. و دوایر دیگر که بر روی یکدیگر کشیده باشند و مرکز آن بمرکز صفیحه بود و بعضی از آن دوایر تمام و بعضی ناتمام باشد آن را دوایر مقنطرات خوانند و آن بر قسم فوق الارض بود از صفیحه و آنچه میان همه دوایر بود و بر مرکز او علامت ’ص’ کرده باشند آن را سمت الرأس خوانند. آنچه بر کرانه بود که ناتمام بود آن را افق مشرق و مغرب خوانند دو خط مستقیم که بر مرکز صفیحه متقاطع شوند یکی را بعلامت ’ص’ کشیده باشند خط وسطالسما و نصف النهار خوانند و خط دیگر را خطمشرق و مغرب از آنجمله یک نیمه که با جانب راست بودخط مغرب خوانند و دیگر نیمه که با جانب چپ بود خط مشرق خوانند و همچنین افق مشرق و افق مغرب. و در میان مقنطرات عددها نوشته بود متزاید تا به نود که بسمت الرأس رسد و تزاید آن اعداد در اسطرلاب مختلف بود. درسدسی شش شش می افزایند و در ثلثی سه سه و در نصفی دودو، و در اسطرلاب تام یک یک و در زیر مقنطرات که قسم تحت الارض بود قوسهای خرد باشد که آن را بدوازده قسمت کرده باشند شش در جانب راست میان افق مغرب و خط وسطالسماء و شش در دیگر جانب میان افق مشرق و خط وسطالسماء آن را خطوط ساعات معوجه و ساعات زمانی خوانند و باشدکه قوسهای دیگر کشیده باشند که بر نقطۀ ’ص’ با هم رسند آن را دوایر سموت خوانند و بسیار بود که آن قوسها در قسم تحت الارض نیز برکشند و بر عنکبوت دایرۀ تام بود و بروج دوازده گانه بر آنجا نوشته آن را منطقهالبروج خوانند و هر برجی مقسوم بود به اجزای شش شش در سدسی و سه سه در ثلثی و بر این قیاس، بر سر جدی زبانی بود که در برابر اجزاء حجره میگردد و آن را ’مری’ رأس الجدی خوانند و زواید دیگر باشد که بر هر یکی نام کوکبی از ثوابت نوشته باشند آن را ’شظایای’ کواکب خوانند، هر یکی شظیۀ کوکبی و ’مری’ کوکب نیز خوانند.
و در اسطرلاب شمالی آنچه در اندرون منطقهالبروج افتد عرضش شمالی بود وآنچه بیرون بود عرضش جنوبی بود و آنچه مانندۀ سیخ در مرکز حجره و صفحات و عنکبوت بگذرد آن را قطب خوانند و آنچه بر پشت حجره بود و آلات ارتفاع بر او بسته باشد آن را عضاده خوانند و آنچه بر دو طرف عضاده بسته بود آن را ’دفتان’ خوانند و هر یکی را ’لبنه’ خوانند. و دو شظیه که بر دو طرف عضاده بود آن را دو شظیۀ ارتفاع خوانند و در دو لبنه دو ثقبه بود آن را ثقبهای ارتفاع خوانند و آنچه قطب بدو استوار کنند آن را ’فرس’ خوانند و حلقه ای که در زیر فرس بود تا فرس ازسطح عنکبوت مرتفع شده باشد آن را فلس و پشیز خوانندو زائدی که از سطح عنکبوت مرتفع بود و بدان عنکبوت میگردانند آن را مدیر [مدبر؟] خوانند. و آنچه صفایح بدان استوار کنند چنانچه عنکبوت حرکت نتواند کرد آن را ممسک خوانند و بر عضادۀ بعضی از اسطرلابات دوازده خط در بینها کشیده باشند آن را خطوط ساعات معوجه خوانند و صفایح بسیار جهت شهرهای مختلف باشد.
و در هر اسطرلابی صفیحۀ آفاقی باشد و آن صفیحه ای بود که بر ارباع او دوایر بسیار کشیده باشند و در هر ربعی قوسی چند که هر یک [در] نقطه ای متقاطع شوند و آن نقطه موضع تقاطع خط مشرق و مدار رأس الحمل و المیزان بود و هر یکی از آن قوسها افق شرقی موضعی باشد که عرضش بر آنجا نوشته باشند و چون صفیحه چنان بدارند که آن قوس بر جانب چپ افتد و محدب او با شیب بود خط وسطالسماء آن افق خطی بود که از مرکز صفیحه ببالا رود. اینست القاب آنچه در اسطرلاب مشهور یافته شود و در بعضی اسطرلابات که باعمال غریب کرده باشند آن را بحسب معانی لقبهای موافق باشد.
باب دویم: در معرفت ارتفاع گرفتن آفتاب و ستارگان: ارتفاع از آفتاب و ستاره چنانچه مشهور است بباید گرفت، اگر آفتاب باشد علاقه بدست راست بباید گرفت و اسطرلاب را معلق باید گردانید و پشت اسطرلاب بخود باید کرد و یک جانب او راکه اجزای ارتفاع بر او نقش کرده باشند به آفتاب دارد و عضاده بگرداند تا نور آفتاب از یک ثقبه بر دیگری افتد پس نگاه کند با شظیه که ارتفاع بر چند جزء افتاده است آنچه باشد ارتفاع بود در آن وقت. و اگر ارتفاع از ستاره گیرند اسطرلاب بر بالا بباید داشت و بیک چشم از یک ثقبه نگاه میکند و عضاده بگرداند تا نور بصر بهر دو ثقبه بگذرد و کوکب در نظر آید پس نگاه کند تا شظیۀ ارتفاع بر چند جزو افتاده است آنچه یافته شود ارتفاع کوکب بود و اگر قرص آفتاب در میان ابر بتوان دیدن و نورش بر زمین ظاهر نبود هم برین طریق ارتفاع باید گرفت آنگاه معلوم باید کرد شرقی بود یا غربی بدان طریق که بعد از یک لحظۀ دیگر ارتفاع باید گرفت اگر زیاده شده باشد، ارتفاع شرقی باشد و اگر کمتر شده باشد ارتفاع غربی بود و بوقت آنکه آفتاب یا کوکب به نصف النهار نزدیک بود احتیاط تام باید کرد که به اندک مدت تفاوت محسوس نشود و یک ارتفاع زمانی دراز بماند.
باب سیم: در معرفت طالع از ارتفاع: درجۀ آفتاب را از درجات منطقهالبروج طلب باید کردن بعد از آنکه در تقویم معلوم کرده باشند همچنین مقنطرۀ ارتفاعی که گرفته باشند از مقنطرات صفیحه، اگر ارتفاع شرقی بوداز جانب چپ و اگر غربی بود از جانب راست، پس درجۀ آفتاب را بر آن ارتفاع باید نهادن و نگاه کردن تا برافق شرقی کدام درجه افتاده است از درجات منطقهالبروج آن درجۀ طالع وقت بود، و همچنین بشب مری آن کوکب را که ارتفاع ازو گرفته باشند یعنی شظیه ای که آن کوکب را باشد بر مقنطرۀ ارتفاع او باید نهاد شرقی یا غربی چنانچه باشند و نگاه کند تا از منطقهالبروج کدام درجه بر افق شرقی افتاده است آن درجۀ طالع بود. و در این عمل در اسطرلابهای غیرتام گاه باشد که درجۀ آفتاب را علامت متعین نبود بدان سبب که میان دو خط افتاده باشد و همچنین گاه باشد که مقنطرۀ ارتفاع که برصفیحه کشیده باشند موافق آن ارتفاع نیفتد که یافته باشند بلکه آن ارتفاع در میان دو مقنطره باشد و همچنین گاه بود که درجۀ طالع میان دو خط بود از اجزاء بروج و در این اوضاع اگر بنظر و قیاس، آن تفاوت را مقداری گیرند شاید. و به تقریبی مقصود حاصل شود و اگر خواهند که بنوعی از حساب معلوم کنند بر این وجه عمل باید کرد و این عمل را تعدیل خوانند. اما تعدیل موضعآفتاب چنان باید کردن که آن دو خط که آفتاب میان هردو افتاده باشد معلوم کنند، و اول خطی از آن هر دو بر مقنطره ای از مقنطرات ارتفاع نهند و مری رأس الجدی نشان کنند یعنی جزوی که مری مقابل آن جزو باشد از اجزای حجره بشمرند و نشان کنند پس خط دویم بر همان مقنطره نهند و مری نشان کنند و میان هر دو نشان از اجزای حجره بشمرند آنچه باشد آن را اجزای تعدیل خوانند، پس نگاه کنند تا مابین خط اول و موضع آفتاب چند درجه باشد آن درجات را در اجزای تعدیل ضرب کنند و حاصل را بر تفاوت اجزاء منطقه یعنی شش شش در اسطرلاب سدسی وسه سه در ثلثی قسمت کنند آنچه بیرون آید به عدد آن از نشان اوّل که مری نشان کرده باشند در جهت نشان دویم بشمرند آنجا که رسد مری بر آنجا نهند پس نگاه کنندتا بر آن مقنطرۀ مفروضۀ مذکوره کدام جزو افتاده است از اجزاء منطقهالبروج، علامت سیاه بر او کنند و آن موضع آفتاب بود. مثالش در اسطرلاب سدسی در صفیحۀ عرض ’لو’ فرض کردیم که آفتاب در شانزده درجۀ ثور بود و آن میان دو خط بود یکی خط دوازده و دیگر خط هجده وارتفاع وقت بیست وچهار درجۀ شرقی اول خط دوازده بر مقنطرۀ ’کد’ شرقی نهادیم و مری نشان کردیم و میان هر دو نشان چهار درجه و نیم یافتیم و این اجزاء تعدیل است پس تفاوت میان خط اول یعنی دوازده ثور و موضع آفتاب یعنی شانزده ثور بگرفتیم چهار بود، در اجزاء تعدیل ضرب کردیم هجده حاصل شد آن را بر تفاوت اجزاء منطقه یعنی شش قسمت کردیم بیرون آمد سه پس از علامت اول سه جزو بشمردیم آنجا که رسید مری بر او نهادیم و لامحاله میان مری و دوم یک جزء و نیم مانده بود نگاه کردیم تا بر مقنطرۀ ’کد’ شرقی کدام جزو افتاده است ازمنطقه، آن جزو موضع آفتاب بود. علامت بر وی کنیم تا بوقت حاجت معلوم باشد. اما تعدیل مقنطرات چنان باید کرد که چون ارتفاع موجود میان دو مقنطره افتاده باشدموضع آفتاب را بر مقنطرۀ اول باید نهاد و مری نشان کرد پس بر مقنطرۀ دوم باید نهاد و مری نشان کرد و میان هر دو نشان اجزای تعدیل نام نهاد، پس تفاوت میان مقنطرۀ اول و ارتفاع موجود را در اجزاء تعدیل ضرب باید کرد و بر تفاوت میان هر دو مقنطره که در اسطرلاب سدسی شش بود و در ثلثی سه قسمت کرد آنچه بیرون آید ’مری’ را بعدد آن اجزاء از علاقۀ اول سوی علاقۀ دویم باید گردانید تا درجۀ آفتاب بر آن ارتفاع بود که یافته باشد. مثالش هم در اسطرلاب سدسی بر صفیحۀ ’لو’فرض کردیم آفتاب را در دوازده درجۀ ثور و ارتفاع آفتاب را یافتیم بیست وشش درجه و آن میان مقنطرۀ ’کد’و مقنطرۀ ’ل’ است موضع آفتاب را بر مقنطرۀ کد نهادیم و مری نشان کردیم و موضع آفتاب را بر مقنطرۀ ’ل’ نهادیم و مری نشان کردیم یافتیم میان هر دو نشان هفت درجه و نیم و این اجزاء تعدیل است پس تفاوت میانۀ مقنطرۀ ’کد’ و ارتفاع آفتاب که ’کو’ است و آن دو باشد در اجزاء تعدیل ضرب کردیم پانزده حاصل آمد بر تفاوت میان هر دو مقنطره و آن شش است قسمت کردیم بیرون آمد دو و نیم از علاقۀ اول بشمردیم بموضعی رسید که از او تا بعلاقۀ دویم پنج بود و مری را بر آن موضع نهادیم آفتاب بر ارتفاع موجود افتاده باشد. و اما تعدیل طالع چنان باید کردن که چون موضعی از منطقهالبروج بر افق شرقی افتاده باشد میان دو خط موضع مری نشان باید کرد پس خط اول از آن دو خط بر افق شرقی باید نهاد و موضع مری نشان کرد و تفاوت میان هر دو گرفت و آن را تفاوت اجزاء نام نهاد و بعد از آن خط دویم را بر افق شرقی نهاد و مری نشان کرد و تفاوت میان نشان خط اول و نشان خط دویم را بگرفت و آن را اجزاء تعدیل نام نهاد و لامحاله از تفاوت اجزاء زیاده بود پس تفاوت اجزا را در آنچه میان دو خط بود یعنی شش یا سه یاآنچه بود ضرب باید کرد و بر اجزاء تعدیل قسمت کرد آنچه بیرون آید بر خط اول افزود و آنچه حاصل شود درجۀ طالع بود. مثالش: آفتاب در دوازده درجۀ ثور است وارتفاع شرقی هجده درجه در اسطرلاب سدسی، در صفیحۀ ’لو’ دوازده درجۀ ثور را بر مقنطرۀ ’لح’ نهادیم از منطقهالبروج نقطۀ میان خط شش و خط دوازده از جوزاء بر افق مشرقی افتاد مری نشان کردیم و خط شش یعنی از جوزا بر افق شرقی نهادیم و نشان کردیم یافتیم تفاوت اجزاء سه درجه و نیم. بعد از آن خط دوازدهم جوزا بر افق شرقی نهادیم و نشان کردیم یافتیم تفاوت میان نشان که جهت شش درجۀ جوزا کردیم و میان این نشان پنج ونیم این اجزای تعدیل است. و چون اسطرلاب سدسی است تفاوت میان دو خط شش باشد، پس تفاوت اجزاء که آن سه درجه و نیم است در شش ضرب کردیم حاصل آمد بیست ویک، بر پنج و نیم قسمت کردیم بیرون آمد سه و کسری زیاده از نیمۀ آنرا یکی گرفتیم چهار شد بر خط اوّل و آن شش بود افزودیم ده درجۀ جوزا شد و این درجۀ طالع بود ومطلوب این است. واﷲ اعلم بالصواب.
باب چهارم: در معرفت ارتفاع از طالع: این باب عکس باب پیشین باشد و در اختیارات بدین حاجت افتد آنجا که طالع معین اختیار کرده باشند و خواهند که ارتفاع آفتاب یا کوکب معلوم کنند در آن وقت یا وقت دیگر چون ارتفاع موافق آن ارتفاع شود دانند که وقت طلوع آن درجه است که اختیار کرده اند. و طریق این عمل چنان بود که آن درجه که جهت طالع تعیین افتاده است بر افق شرقی نهند و نگاه کنند تا درجۀ آفتاب بر کدام مقنطره افتاده است از مقنطرات و شرقی است یا غربی، آنچه بود ارتفاع آفتاب بود چون آفتاب بدان درجه رسد وقت مفروض بود و اگر درجۀ آفتاب بر مقنطرات نیفتد و تحت الارض بود وقت طالع بشب خواهد بود. کوکبی از ثوابت که بر بالای زمین بود نگاه باید کرد تا بکدام مقنطره افتاده است و شرقی است یا غربی وقت نگاه باید داشت تا چون ارتفاع آن کوکب بهمان مقدار رسد در مشرق یا در مغرب چنانکه بود وقت طلوع آن درجه بود.
باب پنجم: در معرفت دائر و ساعات مستوی و معوج و اجزای ساعات معوج: چون درجۀ آفتاب را بر مقنطرۀ ارتفاع موجود نهند و مری رأس الجدی نشان کنند و بعد از آن درجۀ آفتاب را بر افق مشرق نهند و نشان کنند، و از نشان دویم تا نشان اوّل بشمرند بر توالی اجزاء حجره آنچه حاصل آید دایر گذشته باشد از روز، و اگر بر افق مغرب نهند و نشان کنند و میان نشان اوّل و این نشان بشمرند دایر مانده بود از روز، و همچنین اگر شظیۀ کوکب را بر مقنطرۀ ارتفاع موجود نهند و نشان کنند مری رأس الجدی را پس جزء آفتاب را بر افق مغرب نهند و نشان کنند و میان نشان دویم و نشان اوّل بشمرند بر توالی دایر گذشته بود از شب، و اگر جزء آفتاب را بر افق مشرق نهند و نشان کنند و از نشان اوّل تا این نشان بشمرند دایر باقی از شب بیرون آید. و اگر طالع معلوم بود و از طالع دایر خواهند که معلوم کنند بجای آنکه آفتاب یا آنکه بر مقنطره می نهند درجۀ طالع را برافق شرقی نهند و نشان کنند و باقی اعمال همچنان کنند که گفته آمد، دایر ماضی یا باقی معلوم شود. و چون دایر را بر پانزده قسمت کنند آنچه بیرون آید ساعات مستوی بود زانکه چون سیصدوشصت درجه که دور فلک است بربیست وچهار ساعت قسمت کنند حصۀ هر ساعتی پانزده باشد آنچه بماند هر یکی را چهار گیرند و آن دقایق ساعت بود و ساعات و دقایق ماضی یا باقی بود از روز یا شب.و اگر مجموع ساعات روز خواهند که بدانند جزء آفتاب را بر افق شرقی نهند و مری نشان کنند و بعد از آن برافق غربی نهند و نشان کنند و میان نشان دویم و نشان اوّل بشمرند تا قوس النهار معلوم شود، پس قوس النهار چنانکه گفتیم بر پانزده قسمت کنند و آنچه بماند در چهار ضرب کنند تا ساعات و دقایق روز معلوم شود، و چون آنرا از بیست وچهار نقصان کنند باقی ساعات و دقایق شب بود، و اگر خواهند اول جزو آفتاب را بر افق غربی نهند و نشان کنند پس بر افق شرقی نهند و نشان کنند و میان هر دو علامت بشمرند قوس اللیل بود، و قوس اللیل برپانزده قسمت کنند ساعات شب بود. و اگر خواهند که بدانند که کوکبی از ثوابت که به شب طلوع خواهد کرد در کدام ساعت طلوع می کند جزء آفتاب را بر افق غربی نهندو نشان کنند و شظیۀ آن کوکب بر افق شرقی نهند و نشان کنند و میان هر دو نشان بشمرند و بر پانزده قسمت کنند آنچه بیرون آید ساعات بود از وقت غروب آفتاب تابوقت طلوع آن کوکب.
اما معرفت اجزای ساعات معوجه: چنان بود که قوس النهار را بر دوازده قسمت کنند آنچه بیرون آید اجزای ساعات روز بود و آنچه بماند در پنج ضرب کنند تا اجزای ساعات روز و دقایق آن معلوم شود و چون او را از سی نقصان کنند آنچه بماند اجزای ساعات معوجۀ شب بود.
بوجهی دیگر: نظیر درجۀ آفتاب را یعنی درجۀ مقابل او بر خطی نهند از خطوط ساعات معوجه که در زیر مقنطرات کشیده باشند و مری نشان کنند و بعد از آن هم نظیر درجۀ آفتاب بر خطی دیگر نهند که در پهلوی آن خط بود و مری نشان کنند میان هردو نشان اجزاء ساعات روز بود. و اگر درجۀ آفتاب رابر این خطها نهند آنچه بیرون آید اجزاء ساعات شب بود. و اگر قوس اللیل را بر دوازده قسمت کنند هم اجزاء ساعات شب بیرون آید. و اگر ربعی از ساعات مستویۀ روز یا شب بر وی افزایند آنچه حاصل آید اجزاء ساعات معوجۀ روز بود یا شب. زیرا که وقتی که ساعات معوجه و ساعات مستویۀ مساوی باشند اجزاء ساعات معوجه زیاده باشد بر ساعات مستویه بقدر ربع ساعت و ساعات کمتر باشند از اجزاء بقدر خمس اجزاء و آن ظاهر است و گاهی که ساعات مستویه بیشتر شود یا کمتر، اجزاء هم بیشتر بود یا کمتر بحسب آن و دائماً این نسبت میان اجزاء و ساعات محفوظ باشد و اگر خمس از اجزای ساعات معوجه نقصان کنند آنچه بماند اجزای ساعات مستویۀ روز باشد.
اما ساعات معوجۀ گذشتۀ از روز یا از شب، بدان طریق معلوم کنند که چون جزو آفتاب را بر مقنطرۀ ارتفاع نهند و نگاه کنند تا نظیرش بر کدام خط افتاده است از خطوط ساعات معوجه از افق غربی تا بدان خط ببینند تا بر چند قسم افتاده است چندانکه بود ساعات معوجه بود گذشته از روز. و اگر در میان دو خط افتد یعنی نظیرش، درجۀ آفتاب در میان دوخط از خطوط ساعات معوجه افتد مری نشان کنند، پس نظیر جزء آفتاب را بر آن خط نهند که با جهت افق غربی دارد و باز نشان کنند و میان هر دو نشان بگیرند و در شصت ضرب کنند و بر اجزای ساعات روز یعنی بر دوازده ساعت که ساعت معوجه است قسمت کنند تا دقایق بیرون آید. آنرا ساعات تام اضافه کنند ساعات و دقایق بود گذشته از روز. و اگر بشب بود چون کوکب را بر مقنطرۀ ارتفاع نهند نگاه کنند تا جزوآفتاب بر خط کدام ساعات افتاده باشد بر آنچه افتاده باشد چندان ساعت از شب گذشته بود. و اگر میان دو خطافتد همچنانکه در روز گفتیم، دقایق باز بدست آرند واجزاء ساعات شب نگاه دارند بجای اجزاء ساعات روز و اگر خطوط اجزاء ساعات معوجه بر عضاده کشیده باشند اوّل درجۀ آفتاب را بر خط نصف النهار نهند و نگاه کنندتا بر کدام مقنطره افتاده است آنچه باشد غایت ارتفاع آفتاب بود در آن روز، پس شظیۀ ارتفاع بر پشت اسطرلاب بر مثل آن ارتفاع نهند اسطرلاب میگردانند چنانچه اسطرلاب با آفتاب بود تا سایۀ لبنه بر عضاده افتد چنانچه از هیچ جانب منحرف نشود و نگاه کنند تا طرف سایه بر کدام خط افتاده است آنکه باشد ببینند تا چه عدد بر او نوشته اند، این عدد ساعات گذشتۀ از روز بود و اگر ساعات مستویه معلوم بود و خواهند که ساعات معوجه معلوم کنند ساعات مستویه در پانزده ضرب کنند و اگر با آن دقایق بود چهار دقیقه را یکی گیرند و همه را بر هم گیرند تا دایر معلوم شود پس دایر را بر اجزاء ساعات روز یا شب قسمت کنند ساعات معوجۀ آن معلوم شودو اگر ساعات معوجه معلوم بود و خواهند که ساعات مستویه معلوم کنند آنرا در اجزای ساعات معوجه ضرب کنند تا دایر معلوم شود پس دایر را پانزده قسمت کنند ساعات مستویۀ آن معلوم گردد.
باب ششم: در معرفت میل آفتاب و غایات ارتفاع او و بعد کوکب از معدل النهار و ارتفاعش: در اول باب دویم مذکور شد: درجۀ آفتاب را بر خط نصف النهار باید نهاد و نگاه کرد تا از مقنطرات ارتفاع بر کدام مقنطره است و هر مقنطره ای که بود غایت ارتفاع آفتاب بود در آن عرض که صفیحه بر آن عرض بود و بباید دید تا میان موضع آفتاب و مدار رأس الحمل چند درجه افتاده است آنچه باشد میل آفتاب بود. پس اگر آفتاب بیرون مدار رأس الحمل بود میل جنوبی بود، و اگر در اندرون آن مدار باشد میل شمالی بود بشکل شانزدهم پس بشکل دوازدهم اولی و آن مقنطره ای که مدار رأس الحمل بر او گذرد مساوی تمام عرض بلد بود. و میان مدار رأس الحمل و هر یک از دو مدار یعنی مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی بقدر میل کلی بود و چون شظیۀ کوکبی را بر نصف النهار نهند آن مقنطره که کوکب بر او افتد غایت ارتفاع آن کوکب بود پس شظیۀ کوکب در میان قطب صفیحه و نقطۀ ’ص’ باشد، در جانب شمال گذرد و اگر بیرون بود در جانب جنوب گذرد و آنچه میان موضع شظیۀ او و مدار رأس الحمل باشد از مقنطرات بعد او باشد از معدل النهار و هر شظیه ای که در داخل مدار رأس الحمل گذرد بعدش شمالی بود و هرچه بیرون گذرد جنوبی بود و آنچه بر مدار رأس الحمل گذرد و بر معدل النهار باشد او را بعد نبود و ارتفاعش بقدر تمام عرض بلد بود.
باب هفتم: در معرفت مطالع بروج بخط استواء بلد و درجات قمر و طلوع و غروب و تعدیل النهار: و اگر خواهیم که مطالع بروج بخط استواء بدانیم هر برج و درجه که خواهیم بر خط مشرق نهیم و نگاه کنیم تا ’مری’ بر کدام جزء افتاده است از ابتداء اجزاء یعنی از خط علاقه بر توالی یعنی برجانب راست چند جزء رفته است چندانچه برآید آن مطالعبرج و درجه باشد بخط استواء ابتدا از اول حمل و اگرمطالع بروج به بلد خواهیم، برج و درجه را بر افق مشرق باید نهاد و همچنین که گفتیم مطالع بلد معلوم گردد. و اگر خواهیم که مطالع قوس مفروض به بلد یا بخط استواء معلوم کنیم ابتداء آن قوس بر خط مشرق یا بر افق مشرق نهیم و مری نشان کنیم و بعد از آن آخر آن قوس هم بر آنجا نهیم و مری نشان کنیم و میان هر دو نشان بشمریم آنچه بود مطالع آن قوس باشد. اگر بر خط مشرق نهاده باشیم مطالع بخط استواء بود و اگر بر افق مشرق نهاده باشیم مطالع بلدی بود و اگر شظیۀ کوکبی از ثوابت بر افق شرقی نهیم و نگاه کنیم تا مری بر کدام جزو است و از اوّل اجزاء حجره تا بدان جزء بشمریم هرچه بیرون آید مطالع درجۀ طلوع کوکب بود و اگر بر خطمشرق نهیم آنچه برآید مطالع درجۀ ممر کوکب بود بر نصف النهار. و اگر شظیۀ کوکب بر افق مغرب نهیم آنچه برآید مطالع نظیر درجۀ غروب کوکب باشد و درجات طلوع و غروب و ممر از فلک البروج هم بدان عمل معلوم شود، که چون شظیۀ کوکب بر افق شرقی نهیم آن جزو از فلک البروج که با او بر افق شرقی بود درجۀ طلوع او باشد. و اگر بر افق غربی نهیم آن جزو که با او بر افق غربی بود درجۀ غروب او بود. و اگر بر خط مشرق یا بر خط وسطالسماء نهیم آن جزء که با او بر آنجا باشد درجۀ ممرّ او بود. و چون درجه ای از فلک البروج یا شظیۀ کوکبی بر افق شرقی نهیم و مری نشان کنیم پس بر خط مشرق نهیم و نشان کنیم آنچه میان آن هر دو نشان باشد تعدیل النهار آن درجه یا آن کوکب باشد در عرض صفیحه.
باب هشتم: در معرفت خانه های دوازده گانه: چون درجۀ طالع بر افق شرقی نهیم آنچه بر افق غربی بود درجۀ سابع بود و آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجۀ عاشر بود و آنچه بر خط نصف النهار بود تحت الارض درجۀ رابع بود و اینها اوتاد باشند، پس درجۀ سابع بر خط دو ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار فوق الارض باشد درجۀ یازدهم بود و تحت الارض درجۀ پنجم، پس درجۀ سابع را بر خط چهار ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجۀ دوازدهم باشد و تحت الارض درجۀ ششم، پس درجۀ طالع را بر خط ده ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجۀ نهم بود و تحت الارض درجۀ سیم، پس درجۀ طالع را بر خط هشت ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجۀ هشتم بود و تحت الارض درجۀ دویم و بدین عمل درجات خانه های دوازده گانه معلوم شود.
باب نهم: در معرفت ساعات صبح و شفق: نظیر درجۀ آفتاب را بر منطقۀ هجده درجۀ غربی نهیم و مری نشان کنیم، پس بر افق مغرب نهیم و مری نشان کنیم، و میان هر دو بشمریم و بر پانزده قسمت کنیم آنچه بیرون آید ساعات باشد میان طلوع صبح و طلوع آفتاب و همچنین نظیر درجۀ آفتاب را بر افق مشرق نهیم و مری نشان کنیم پس بر مقنطرۀ هجده درجۀ شرقی نهیم و مری نشان کنیم و میان هر دو بشمریم و بر پانزده قسمت کنیم آنچه بیرون آید ساعات بود میان غروب آفتاب و غروب شفق. و اگر ازکوکبی ارتفاع گرفته باشیم آن ارتفاع را بر مقنطرۀ ارتفاع او نهیم، پس نگاه کنیم تا نظیر درجۀ آفتاب بر کدام مقنطره است از مقنطرات ارتفاع چندانچه بود ارتفاع سر مخروط ظل ّ زمین بود اگر شرقی بود و کمتر از هجده درجه هنوز شفق فرونشده باشد، و اگر بیشتر بود شفق فروشده است. و اگر غربی بود و بیشتر از هجده درجه هنوز صبح برنیامده باشد و اگر کمتر از هجده درجه باشد صبح برآمده باشد. و اگر بر خط وسطالسماء باشد نیم شب باشد.
باب دهم: در معرفت ظل از ارتفاع و ارتفاع از ظل: ظل که بر پشت اسطرلاب کشیده باشند، اگر ابتدا از خط علاقه از جانب شیب کرده باشند و تا خط مغرب نقش کرده ظل مستوی باشد، یک شظیۀ ارتفاع برارتفاع چهل وپنج درجه باید نهاد و نگاه کردن تا دیگرشظیه بر چه علامت افتاده است اگر بر دوازده افتاده باشد ظل اصابع بود و اگر بر هفت یا ششم و نیم افتاده بود ظل اقدام بود و چون ارتفاع معلوم شد شظیه بر آن ارتفاع نهند و دیگر شظیه بر ظل آن ارتفاع افتد که مطلوب باشد. اما اگر ربعی که ظل بر او نقش کنند بدو نیمه کرده باشند و از منتصف دو عمود اخراج کرده یکی برطرف خط علاقه و دیگر بر طرف خط مشرق و مغرب و هر عمودی را بدوازده قسم کرده و علامت بر او نوشته یکی را ابتداء از خط علاقه و دیگر را از خط مشرق و مغرب، آن را ’ظل سلم’ خوانند. و نگاه کنند اگر ارتفاع بیشتر ازچهل وپنج بود ظل که گیرند ’اصابع مستوی’ باشد و اگر کمتر بود ’ظل معکوس’ باشد، صد و چهل و چهار را بر آن قسمت باید کرد تا آنچه بیرون آید ’ظل ّ مستوی’ بود. و اگر وقتی ظل ّ معلوم باشد و ارتفاع معلوم نباشد شظیۀ عضاده را بر آن ظل نهند تا دیگر شظیه بر ارتفاع مطلوب افتد. و اگر بر ظهر اسطرلاب ظل ّ سلّم بود نگاه باید کرد اگر ظل ّ معلوم کمتر از دوازده بود هم این عمل باید کرد و اگر بیشتر بود صد و چهل و چهار را بر او قسمت باید کرد و آنچه بیرون آید، در آن عمود که برخط مشرق و مغرب افتاده است طلب کرد و شظیه بر او نهاد تا دیگر سر شظیه بر ارتفاع مطلوب افتاده باشد.
باب یازدهم:در معرفت طالع سال مستقبل از سال ماضی: چون طالع سال گذشته معلوم باشد و خواهند که طالع سال آینده معلوم کنند، درجۀ طالع سال بر افق شرقی نهند و بنگرند تا مری بر کدام جزو افتاده است پس بر توالی اجزاء حجره که آن خلاف توالی اجزاء بروج باشد هشتاد و هفت جزو بشمرند و مری بآنجا آرند و نگاه کنند تا بر افق شرقی کدام برج و درجه افتد آنچه باشد طالع سال آینده بودپس نگاه کنند تا موضع آفتاب فوق الارض است یا تحت الارض اگر فوق الارض بود وقت تحویل بروز بود، و اگر تحت الارض بود وقت تحویل به شب بود، پس ساعات تحویل چنانکه گفتیم معلوم باید کردن و طالع تحویل سال موالید همچنین استخراج باید کرد.
باب دوازدهم: در معرفت عرض بلد و تحقیق آن: اگر عرض بلدبتحقیق معلوم نبود در روزی که خواهند، ارتفاع نصف النهار معلوم باید کردن چنانکه ارتفاع می گیرند هر لحظه تا بغایتی رسد که دیگر زیاده نشود و بعد از آن روی در نقصان نهد پس تقویم آفتاب را در آن روز معلوم کنند و میلش بگیرند چنانکه گفتیم اگر آفتاب میان اوّل حمل و میزان باشد میل آفتاب را از غایت ارتفاع نقصان کنند و اگر در نیمۀ دیگر بود بر غایت ارتفاع افزایند آنچه حاصل شود از نود نقصان کنند باقی عرض بلد بود. اگر آفتاب در اول حمل یا میزان بود غایت ارتفاع ازنود نقصان کنند باقی عرض بلد بود و اگر بشب بود غایت ارتفاع کوکبی معلوم کنند بعدش از معدل النهار بگیرند چنانکه گفتیم پس اگر کوکب بیرون مدار رأس الحمل دور کند بعدش بر غایت ارتفاع افزایند و اگر در اندرون مدار دور کند بعدش از غایت ارتفاع بکاهند و حاصل یا باقی که بود از نود نقصان کنند آنچه بماند عرض بلد بود. و اگر کوکبی را از کواکب ابدی الظهور ارتفاع گیرند تا بلندترین ارتفاعات و فروترین ارتفاعات معلوم کنند و کمتر از بیشتر نقصان کنند آنچه حاصل آید بدو نیمه کنند و یک نیمه را بر ارتفاع کمتر افزایند یا از ارتفاع بیشتر بکاهند عرض بلد حاصل آید.
باب سیزدهم: در معرفت طالع وقت در شهری که آنرا صفیحه نباشد: اگر عرض بلد را صفیحۀ معین نبود و خواهیم که طالع وقت معلوم کنیم صفیحه ای که بدان نزدیکتر بود بگیریم و طالع وقت رابدان صفیحه معلوم کنیم پس میل آن طالع معلوم کنیم وآنرا در تفاوتی که میان عرض شهر ما و عرض صفیحه باشد ضرب کنیم و بر میل کلی قسمت کنیم آنچه بیرون آید تعدیل بود. پس درجۀ طالع را در آن صفیحه بر افق شرقی نهیم و نگاه کنیم تا مری بر کدام جزو افتاده است نشان کنیم اگر عرض صفیحه بیشتر از عرض شهر ما بود و میل طالع شمالی بود عنکبوت را بر توالی بروج بگردانیم تا مری از موضع خویش بقدر تعدیل زایل شود، و اگر میل طالع جنوبی باشد بر خلاف توالی بروج بگردانیم تا مری بقدر تعدیل از موضع اوّل زایل نشود، و اگر عرض صفیحه کمتر از عرض شهر ما بودو میل طالع شمالی بود عنکبوت را بر خلاف توالی بگردانیم و اگر میل طالع جنوبی بود بر توالی بگردانیم تا بقدر تعدیل زایل شود، پس نگاه کنیم آنچه بر افق شرقی افتاده است طالع بود در آن شهر که مطلوب بوده.
باب چهاردهم: در معرفت ارتفاع قطب فلک البروج: نود درجه از طالع وقت نقصان کنیم آنچه بماند نگاه کنیم تا در آن وقت که درجۀ طالع بر افق شرقی نهاده باشیم بر کدام مقنطره افتد و ارتفاعش چند بود چندانچه بود از نود نقصان کنیم آنچه بماند نگاه کنیم تا در آن وقت که درجۀ طالع بر افق شرقی نهاده باشیم بر کدام مقنطره افتد و ارتفاعش چند بودچندانچه بود از نود نقصان کنیم آنچه بماند ارتفاع قطب فلک البروج بود در آن وقت.
باب پا
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
منسوب به اضطراب. (ناظم الاطباء). رجوع به اضطراب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
آنچه متعلق به اصطلاح باشد. منسوب به اصطلاح. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). واصطلاحی هر چیزی را که وابستۀ به اصطلاح باشد گویند، چنانکه گویند: هذا منقول اصطلاحی، و سنه اصطلاحیه، و شهر اصطلاحی و امثال آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ قَ / قِ خوا / خا)
اصطلاب استخوانها، بیرون آوردن چربی آن. (از اقرب الموارد). روغن بیرون کردن از استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانها پختن تا چربیش از آن بیرون آید تا نانخورش کنند. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
بعضی گویند نام پسر ادریس علیه السلام است که واضع اصطرلاب بود. (از برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ / اَ طَ / اُ طُ)
ابزاریست که بدان ارتفاع خورشید و ستارگان را سنجند. (از قطرالمحیط). همان اسطرلاب است. (شرفنامۀ منیری). معروفست و آن آلتی باشد از برنج و تال ساخته که منجمان بدان ارتفاع آفتاب و کواکب معلوم کنند و این لغت یونانی است بمعنی ترازوی آفتاب، چه اصطر ترازو و لاب نام آفتاب است. و بعضی گویند نام پسر ادریس علیه السلام است که واضع اصطرلاب بوده. (برهان) (هفت قلزم). بضم اول و ثالث آلتی است که از برنج یعنی پیتل میسازند بصورت قرص و اندرون آن چند اوراق باشد از برنج و بر آن اوراق دوائر کثیر و خطوط بسیار منقوش میباشد و بر سطح اعلای آن عضاده میباشد که آنرا میگردانند و آنرا عضادۀ اصطرلاب میگویند. پس بقواعد علم اصطرلاب که علمی است برای دریافت احکام اصطرلاب موصوف ارتفاع آفتاب و ستارگان و بلندی هر چیز معلوم کنند و این لفظ را بسین مهمله هم مینویسند. بدان که اصطر بزبان یونانی ترازورا گویند و لاب بمعنی آفتاب، چون اکثر بدان احکام آفتاب و ستارگان معلوم کنند و بزرگترین ستارگان و دیگراشیا آفتاب است لهذا آنرا به آفتاب منسوب کردند و واضع آن بقول اصح ارسطو و بلیناس است که از جام کیخسرو استخراج نموده اند. (از برهان) (از کشف) (از لطائف). و بعضی محققین نوشته اند که واضع اصطرلاب ابرخس حکیم یونانی است، ابرخس بفتح اول و فتح موحده و سکون رای مهمله و فتح خای معجمه و سین مهمله. و بعضی از محققین نوشته اند که اصطرلاب در اصل بسین مهمله بود بفتح اول و ضم طای مهمله، چه اسطر جمع سطر است و لاب بمعنی آفتاب، پس اسطرلاب بمعنی سطرهای آفتاب که احوال آفتاب بدان شناخته میشود و بعد از آن سین را بجهت مناسبت طای مطبقه بصاد بدل کردند چنانچه در سراط که در اصل صراط به سین بود. (غیاث) (آنندراج). کلمه رومی است. (ثعالبی از المزهر سیوطی). همان آله (؟) و آن طاسی است که بدان موازنه بشناسند، کذا فی زفان گویا. (مؤید الفضلاء). از یونانی آسترن، ستاره و لامبانین، گرفتن. یا از یونانی اصطر، ستاره و لابون، آیینه (مفاتیح) و آن بر چند گونه باشد: اصطرلاب تام، اصطرلاب نصف، اصطرلاب ثلث، اصطرلاب سدس و اصطرلاب عشر. و اصطرلاب مرکب است از عضاده و حجره و ام و عنکبوت و منطقهالبروج و مری و مقنطرات و خطوط ساعات و خط استواء و خط نصف النهار و عروه و فرس و قطب. و اقسام آن بسیار است از قبیل اصطرلاب کری و زورقی و صدفی و مسرطن و مسطح و اشباه آن. (از مفاتیح خوارزمی). صفحاتی چند است که از آن ارتفاع کواکب و نصف النهار و جز آن شناسند. آلتی است که منجمان بدان اوضاع آسمان را می سنجند. آلتی است که منجمان بدان اوضاع آسمان را ساعت بینند. و رجوع به اسطرلاب، و نشوءاللغه ص 37 و 38 شود:
بزرگ امّید پیش پیل سرمست
بساعت سنجی اصطرلاب در دست.
نظامی.
همه زیچ فلک جدول بجدول
به اصطرلاب حکمت کرده ام حل.
نظامی.
اگر نارد نمودار خدایی
در اصطرلاب فکر روشنایی.
نظامی.
یکی ده دانه جومحراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده.
نظامی.
آدم اصطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست.
مولوی (مثنوی).
- با رمل و اصطرلاب سخن کسی را فهمیدن، در تداول عامه، کنایه از مشکل و بغرنج بودن سخن وی.
- سخن با کسی به اصطرلاب گفتن، کنایه از مرموز سخن گفتن و مطلب را با رمز و اشاره بیان کردن:
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
هبه الله بن الحسین بن یوسف مکنی به ابوالقاسم معروف به بدیع. یکی از مشهورترین علمای فلک از مردم ایران متولد بغداد. وی باختراع آلات فلکیه و ساختن آنها شهرت یافت و از این راه در زمان خلافت المسترشد عباسی مالی بسیار بدست کرد و چون درگذشت در این فن جانشینی بجای نماند و او ادیب و شاعر بود و در شعر خویش بفکاهت مایل و بشعر ابن حجاج مولع بود و اشعار او را جمع و مرتب کرد و آن را ’دره التاج من شعر ابن الحجاج’ نامید و او را زیجی است موسوم به ’المعرب المحمودی’ که آنرا برای سلطان محمود ابی القاسم بن محمد تألیف کرده است. وفات وی ببغداد در سال 534 ه. ق. اتفاق افتاده. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 1118) (طبقات الاطباء ج 1 ص 28)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
منسوب به اسطرلاب
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی شده استرلاب سترلاب سلاب ابزاری است که برای اندازه گیری موقع و ارتفاع ستارگان و دیگر امور فلکی بکار میرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطر لابی
تصویر اسطر لابی
منسوب به اسطرلاب اسطر لاب ساز
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی سلاب همی باز جستندر از سپهر به سلاب تا برکه گردد به مهر (شاهنامه) یونانی تازی شده استرلاب سترلاب سلاب ابزاری است که برای اندازه گیری موقع و ارتفاع ستارگان و دیگر امور فلکی بکار میرفت. وسیله ای است که با آن ارتفاع خورشیدو ستارگان را سنجند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صطرلاب
تصویر صطرلاب
بنگرید به اسطرلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطلاحی
تصویر اصطلاحی
زبانزدی منسوب به اصطلاح هر چیز که وابسته به اصطلاح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطرلاب
تصویر اسطرلاب
((اُ طُ))
ستاره سنج، ابزاری است که برای اندازه گیری محل و ارتفاع ستارگان و دیگر اندازه گیری های نجومی بکار می رود، سطرلاب، صرلاب، اصطرلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصطرلاب
تصویر اصطرلاب
((اَ یا اُ طُ))
ستاره سنج، ابزاری است که برای اندازه گیری محل و ارتفاع ستارگان و دیگر اندازه گیری های نجومی بکار می رود، سطرلاب، صرلاب، اسطرلاب
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند در اسطرلاب به آفتاب نگاه می کرد، دلیل است به شغل سلطان یا به شغل امیران وی مشغول شود و از ایشان خیر و منفعت بیند - جابر مغربی
اسطرلاب در خواب به تاویل، اصحاب سلطان بود و مهتر بزرگ، اگر بیند که اسطرلاب داشت یا از کسی بخرد یا کسی بدو داد، دلیل که از اصحاب سلطان گردد و مهتر قومی. اگر بیند که اسطرلاب او ضایع گردید یا بشکست، دلیل کند که جاه و منزلتش نقصان یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب