جدول جو
جدول جو

معنی اشکونیه - جستجوی لغت در جدول جو

اشکونیه(اَ یَ)
از نواحی مرزی روم بود که سیف الدوله بن حمدان در آنجا غزا کرد. ابوالعباس صفری شاعر دربار وی که یا را بضرورت شعری مشدد کرده گوید:
و حلت باشکونیه کل نکبه
و لم یک وفدالموت عنها بنا کب
جعلت رباها للخوامع مرتعاً
و من قبل کانت مرتعاً للکواکب.
(معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
و صاحب قاموس الاعلام آرد: بنابه روایات کتب عربی، نام مملکتی است که در مرز روم در طرف مشرق آناطولی بوده و سیف الدوله بن حمدان این کشور را تسخیر کرده است، ولی هم اکنون در آناطولی مملکتی به این نام ونشان دیده نمیشود. (از قاموس الاعلام). و رجوع به حلل السندسیه ص 222 و رجوع به اکشونیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکوخیده
تصویر اشکوخیده
لغزیده، سکندری خورده، به سردرآمده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کَ یَ)
مادۀ زجاجی که در سطح فلزات مذاب یافت میشود. کف: و یعرف بالاشکوریه خبث الحدید. (از دزی ج 1 ص 25)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 28 هزارگزی شمال زرند و دو هزارگزی راه مالرو راور به زرند. دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ یِ)
دهی از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد. سکنه 674 تن. آب آن از قنات. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه ماشین رو. معدن گل سفید دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کَئی یِ)
نام یکی از دهستانهای پنجگانه شهرستان رفسنجان است. این دهستان در شمال باختری رفسنجان واقع و محدود به حدود زیر میباشد: از شمال به دهستان رفسنجان، از خاور به دهستان حومه باختری، از جنوب به ارتفاعات شهر بابک و از باختر به دهستان انار. این دهستان در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرم. آب آن از قنات است و خود از 48 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 6800تن است. آبادیهای آن نزدیک بهم و مرکز دهستان قصبۀ کشکوئیه است. راه های دهستان عموماً مالرو است و فقط در تابستان می توان اتومبیل بقراء مهم آن برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
دهی از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان که در 90 هزارگزی باختر راور و 3 هزارگزی جنوب راه فرعی راور به یزد واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 100 تن سکنه است. محصول عمده اش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اُ نی یَ)
مصحف اقشونبه. اکشونیه. (نخبه الدهر) ، گرد آمدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
اکشونبه. اقشونبه. مصحف اسّونبه در اسپانیا. (نخبه الدهر ص 113 و 245)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
موضعی است بخراسان. (از فرهنگ شاهنامۀ ولف، با قید تردید). نام محلی است در خراسان. (یادداشت موجود در لغت نامه) :
به التونیه او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهاده ست روی.
فردوسی، نیکو برداشته ناشدن زبان جهت گرانی. (منتهی الارب) : و بسیار باشد که مردم الثغ را بیماری گرم افتد زفان گشاده گردد
لغت نامه دهخدا
(اَ نی یَ)
ملوک الاسکانیه،.، پادشاهان اشکانی: فاما کتاب کلیله و دمنه فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیه و نحلته الهند. (فهرست ابن الندیم از محمد قزوینی درتعلیقات چهارمقاله ص 176). رجوع به اشکانیان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نی یَ)
موضعی است از اعمال بغداد و گویند که آن حربی است. (معجم البلدان) ، اخوص العرفج، ای تفطّر بورق
لغت نامه دهخدا
(اِ نی یَ)
اشبانیا. اسپانیا. اسپانی. صاحب نفح الطیب گوید اشبانیه نام قدیم اشبیلیه بوده سپس آنرا به تمام اندلس اطلاق کرده اند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چشمه ای است در خارج حلب در طرف قبله. باغی را مشروب میکند که آن را باغ جوهر نامند. (مراصد). و در معجم البلدان چنین است: بوستانی را مشروب میکند که آن را جوهر خوانند و اگر آبی از آن باقی بماند در قویق میریزد. منصور بن مسلم بن ابی الخرجین در اشعاری که درباره اشتیاق به حلب سروده نام آنرا آورده است:
و هل عین اشمونیث تجری کمقلتی
علیها و هل ظل الجنان مدید.
رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
مثل، یعنی داستان سرایان و هنگامه گیران یکدیگر را بدوست نگیرند. نظیر همکارهمکار را نتواند دید. رجوع به قاص شود:
سنبله کرد سنبلم را خاص
زانکه القاص لایحب القاص.
نظامی.
گر عطارد نکوهدم شاید
گرچه القاص لایحب القاص.
گر کند منشی فلک جوری
جز به ابن یمین نباشد خاص
شاید آری که در زبانها هست
ذکر القاص لایحب القاص.
ابن یمین.
از رقیبت دلم نیافت خلاص
زانکه القاص لایحب القاص.
(منسوب به حافظ از امثال و حکم تألیف مؤلف لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اشکانی. رجوع به اشکانی و اشکانیان شود، عاشق. (آنندراج) :
دیدی مرا بعید که چون بودم
با چشم اشکریز و دل بریان.
فرخی.
خاک لرزید و درآمد در گریز
گشت او لابه کنان و اشکریز.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَنْ دَ / دِ)
شکننده. کاسر:
هر ستونی اشکننده آن دگر
استن آب اشکننده هر شرر.
مولوی.
و رجوع به شکننده شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به قلعۀ اشکنوان. رجوع به اشکنوان و ابرزی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ خَ دَ / دِ)
لغزنده.
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ دَ / دِ)
لغزیده و بسردرآمده
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ نی یَ)
رجوع به اسروشنیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نی یَ)
مؤنث اشغانی و معرب اشکانی. رجوع به اشکانیان و فهرست ابن الندیم شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به اشقالیه و دزی ج 1 ص 25 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نی یَ)
وسع و استطاعت. ج، امکانیات. (از المرجع)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
وارونه. رجوع به باشگونه شود، لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء) ، منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج) ، لطف. مهربانی. (آنندراج) ، لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ ئی یَ)
ده کوچکی است از دهستان هنزل بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 9هزارگزی شمال باختری ساردوئیه و 9هزارگزی شمال راه مالرو بافت - ساردوئیه واقع است و دارای 12تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
یااکشونیه. نام شهری به پرتقال. (نخبهالدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). بنا به قول یاقوت حموی و مورخان اندلس نام شهری بوده در باختر اندلس یعنی پرتقال، در کرانۀ اقیانوس اطلس، ولی امروزه در آن حدود آبادیی بدین نام وجود ندارد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حلل السندسیه ص 179 و عقدالفرید ج 5 ص 284 و اقشونیه و اشکونیه شود
شهری به اندلس متصل به عمل اشبونه، در غربی قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ نی یَ)
تأنیث اشکانی. رجوع به اشکانی و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2556 و کتاب التاج جاحظ ص 29 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشکوخه
تصویر اشکوخه
لغزش زلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکنجه
تصویر اشکنجه
عذاب، عقوبت، شکنجه، آزار، اذیت، رنج دادن، صدمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکننده
تصویر اشکننده
شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکوفه
تصویر اشکوفه
شکوفه وبهار درخت میباشد. بمعنی قی واستفراغ هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکوخنده
تصویر اشکوخنده
لغزنده، خزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکانی
تصویر اشکانی
منسوب به اشک، جمع اشکانیان
فرهنگ لغت هوشیار