جدول جو
جدول جو

معنی اشل - جستجوی لغت در جدول جو

اشل
رتبۀ کارمندان دولت، پایه، مقیاس رتبه بندی و تعیین درجات، مقیاس سنجش اندازه های طرح یا نقشه نسبت به نمونۀ واقعی، خط کش یا وسیله ای دیگر که به کمک آن اندازه های واقعی تبدیل می شوند یا برعکس
تصویری از اشل
تصویر اشل
فرهنگ فارسی عمید
اشل(اِ شِ)
حداقل حقوق قانونی رتبۀ یک مستخدمین ادارات دولتی. لفظ مذکور از زبان فرانسوی اشل است. (فرهنگ نظام). این کلمه در زبان فرانسه بمعانی: نردبان، مقیاس (نقشه) ، جدول، درجه و جز اینها است. و در تداول فارسی بمعنی یادکرده بکار میرود. پایه. (لغات فرهنگستان).
- دون اشل، دون پایه. مستخدمی که رتبه ندارد و کمتر از اشل مستخدمان رسمی حقوق دریافت میکند. و رجوع به دون شود.
لغت نامه دهخدا
اشل(اَ شَل ل)
رجل اشل، مرد تباه دست. مؤنث: شلاّء. (منتهی الارب). شل دست. (تاج المصادر بیهقی). مردی که دست او شل باشد یعنی دست او تباه باشد و قیل خشک. (آنندراج). شل (در دست) . (زوزنی). هردودست تباه. چلاق. تباه و خشک شده (دست) . آنکه دستش خشکیده باشد. خشک دست. (مهذب الاسماء). اقطع. رجوع به اقطع شود:
والشمس کالمرآه فی کف الاشل
لغت نامه دهخدا
اشل(اَ شَل ل)
ازرقی بکری. از شاعران خوارج قرن اول هجری و از اخوان عمران بن حطان بود و در البیان و التبیین اشعاری به وی نسبت داده شده است. رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 49 و عمران بن حطان در الاصابه شود
لغت نامه دهخدا
اشل(اَ شَ)
کوهی است در مرزهای خراسان که در آن حکم بن عمرو غفاری غزا کرد. (از معجم البلدان). رجوع به مراصد الاطلاع شود. و کوهستان اشل در مرو خراسان بود. رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 237 وطبری ج 6 ص 140 و ابن اثیر چ 1290 ج 3 ص 202 شود
لغت نامه دهخدا
اشل(اَ)
گزی است مروج بصره. (منتهی الارب). یک نوع گز و ذرعی که در بصره معمول است. (ناظم الاطباء). نام پیمانش بصره است که بمقدار چهل دست باشد. (آنندراج). مؤلف تاریخ قم مینویسد: و نیر لابد است که بدانند که شصت گز زمین به ذراع هاشمیه که آن گزی است و دو دانگ گزاست آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز و گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت. پس یک گز عبارت از 24 انگشت باشد. (تاریخ قم ص 109). و دزی ذیل این کلمه مینویسد: رجوع کنید به مجلۀ خاورشناسان آلمان XVIII 695
لغت نامه دهخدا
اشل
دست معیوب واز کار افتاده وبمعنی رتبه وپایه ونردبان هم میباشد، نمونه گونیای خیاطی
فرهنگ لغت هوشیار
اشل((اَ شَ))
مردی است که دست او شل باشد، آن که دستش معیوب و از کار افتاده باشد
تصویری از اشل
تصویر اشل
فرهنگ فارسی معین
اشل((اِ ش ِ))
امتیاز کارمند از نظر درجه و مقام اداری و دریافت حقوق، پایه، رتبه (واژه فرهنگستان)، رابطه میان اندازه واقعی چیزی با اندازه نقشه و نمودار آن، مقیاس (واژه فرهنگستان)
تصویری از اشل
تصویر اشل
فرهنگ فارسی معین
اشل
مقیاس، میزان، پایه، رتبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ شِلْ لَ)
جمع واژۀ شلیل. (تاج العروس) (منتهی الارب). جمع واژۀ شلیل، بمعنی جامه ای که زیر زره در بر کنند، و زره کوتاه در زیر زره بزرگ عام. (آنندراج). رجوع به شلیل شود، دوموی شدن مرد: اشمط الرجل اشماطاً. (منتهی الارب) (آنندراج). درآمیختن سپیدی به سیاهی موی کسی. (از المنجد). اشمئطاط. اشمیطاط. رجوع به دو مصدر مزبور شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
ترکی و بمعنی تهمت است. (آنندراج). بمعنی تهمت. این لفظ ترکی است. (غیاث) ، بدی رسانیدن کسان را، چنانکه گویند: اشملهم شراً. (از منتهی الارب). اشمال کسی قوم را بخوبی یا بدی، همه آنان را مشمول آن ساختن. (از المنجد) ، شمله دادن کسی را که چادر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، صاحب چادر مشمل گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) ، برچیدن از خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب). برچیدن خرما آنچه بر درخت باشد. (آنندراج). اشمال نخله، برچیدن از درخت خرما آنچه رطب بود. (از المنجد) ، یک نیمه تا دو ثلث از ماده گاوان را آبستن کردن گشن، چنانکه گویند: اشمل الفحل شوله. یک نیمه تا دو ثلث را از مادگان آبستن گردانیدن گشن. (آنندراج) ، در باد شمال درآمدن، یقال: اشملوا، ای دخلوا فی الشمال. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال قوم، درآمدن آنان در باد شمال. (از المنجد). در باد شمال شدن. (تاج المصادر) ، به سوی باد شمال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال باد، بسوی شمال وزیدن آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشه
تصویر اشه
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
اشبل. اشپون سرب باریکی که میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب پیدا شود، واحد طول سطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشبل
تصویر اشبل
تخم ماهی خاویار
فرهنگ لغت هوشیار
در آمیختن، آک کردن (آک عیب)، سرزنش، درهم ریختن درختستان انبوه، کویکستان انبوه (کویک نخل) در هم پیچیده آزار رسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشر
تصویر اشر
بد ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشال
تصویر اشال
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشق
تصویر اشق
دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسل
تصویر اسل
کارد، شمشیر، نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشد
تصویر اشد
شدید تر و سخت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشج
تصویر اشج
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشن
تصویر اشن
جامه وارونه، میوه کال ونارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهل
تصویر اشهل
کسی که چشمان آبی رنگ داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
اشتران تک ندارد مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. نامی است جمله اشتران را اشتران بیش از دو (جمع بی مفرد یا اسم جنس به اعتبار وضع نه استعمال)، ابر حامل باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازل
تصویر ازل
همیشگی، دیرینگی
فرهنگ لغت هوشیار
خوار تر ذلیل تر خوارتر. خوار پنداشتن کسی را خوارشمردن خوار و ذلیل گرفتن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
نیازمندتر خلل آوردن خلل و رخنه کردن خلل رسانیدن زیان رسانیدن بهم زدن و درهم و برهم کردن، یا اخل در امری. کارشکنی
فرهنگ لغت هوشیار
حل گردانیدن حل کردن، فرود آوردن در جایی، در ماههای حل در آمدن از ماههای حرام بیرون آمدن، یا احل از حرام. بیرون آمدن از حرام مقابل احرام (در حج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشلا
تصویر اشلا
خواندن سگ ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشلق
تصویر اشلق
ترکی دروغ بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشله
تصویر اشله
زیر زره ها: جامه ای که زیرزره پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشمل
تصویر اشمل
فرا گیرنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشو
تصویر اشو
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره
سفره مار، سفره مار، نوعی درخت با برگهایی شبیه درخت تبریزی
فرهنگ گویش مازندرانی