جدول جو
جدول جو

معنی اشدخ - جستجوی لغت در جدول جو

اشدخ(اَ دَ)
شیر بیشه.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشدا
تصویر اشدا
شدیدها، سخت ها، تندها، سختگیرها، جمع واژۀ شدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
کودک، جوان، ریزه و نازک و تر و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشد
تصویر اشد
شدیدتر، سخت تر، قوی تر، استوارتر
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد).
- امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
بچۀ ناتمام که از شکم مادر افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَدد)
سخت تر. (مهذب الاسماء) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شدیدتر. محکم تر. قوی تر. صعب تر. و فی الحدیث: اشدّهم (ای اشدﱡ امتی) فی دین اﷲ عمر. و در ترکیباتی نظیر: اشدّ حمرهً و غیره بمعنی بسیار باشد و بجای ’تر’ علامت صفت تفضیلی فارسی به اول مصادری درآید که شرایط اشتقاق صفت تفضیلی از آنها در عربی ممکن نیست
لغت نامه دهخدا
(اَ شَدْ دُ / اَ شَدُ)
مخفف اشهد فعل مضارع متکلم وحده یعنی گواهی میدهم. یقال: اشدﱡ لقد کان کذا و اشد مخفّفهً ای اشهد، یعنی گواهی میدهم. (منتهی الارب).
- اشد گفتن، بتخفیف دال، در تداول فارسی زبانان عوام بمعنی اشهد گفتن است یعنی کلمه شهادت ’اشهد ان لا اله الا اﷲ’ را بر زبان جاری ساختن
لغت نامه دهخدا
(اَ شَدد)
یا آشد. نام برادر یوسف علیه السلام. (منتهی الارب). ظاهراً این کلمه محرف اشیر یا اشر است زیرا چنانکه در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است، اسامی برادران یوسف اینهاست: روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، ریالون، یشجر، ذان، یقتالی، جاد، اشر، بنیامین. و برادران یوسف بیش از یازده تن مذکور نبوده اند وکلمه ’اشد’ جز اینکه محرف اشر یا اشیر باشد، نام دیگری نیست. و رجوع به اشترقفا و اشر و اشیر شود. و ابوالاشد نام چند تن بوده است. رجوع به ابوالاشد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شُدد / اُ شُدد)
قوت و توانائی. و منه قوله تعالی: حتی یبلغ اشدّه (قرآن 152/6) ، و هو ما بین ثمانی عشره سنه الی ثلاثین. واحد جاء علی بنأالجمع کآنک و لا نظیر لهمااو جمع لا واحد له من لفظه او واحده شدّه (بالکسر). قال سیبویه و هو حسن المعنی یقال بلغ الغلام شدته مع ان فعلهً لایجمع علی افعل او شدّ ککلب و اکلب او شدّ کذئب و اذؤب و ما هما بمسموعین بل قیاس و یضاف الی المفرد و الجمع فیقال بلغ اشده و بلغوا اشدهم. (منتهی الارب). منتهای قوت چیزی. قوت. (مهذب الاسماء). و قد یقال بلغ اشده بالتخفیف و المشهور ان ذلک بمعنی الادراک و البلوغ. غایت جوانی. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12). و آن از پانزده سالگی تا چهل سالگی است. (مهذب الاسماء). و بقولی از هیجده سالگی تا بیست سالگی یا میان ده سالگی تا سی سالگی است
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود:
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکسته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته شدن سر. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد). انشداخ. (متن اللغه) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
وادیی است به عقیق مدینه. (منتهی الارب). محلی است به عقیق مدینه. (مراصد الاطلاع). و یاقوت آرد: ابووجزه. سعدی گوید:
تأبد القاع من ذی العش فالبید
فتغلمان فاشداخ فعبود.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دشوار و سخت و تنگ روزی. (منتهی الارب). اعسر. (اقرب الموارد). رجوع به اعسر شود، پیدا کردن. (منتهی الارب). آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی) : و حتی اشرّت بالاکف ّ المصاحف، ای نشرت و اظهرت. (اقرب الموارد) ، به آفتاب نهادن چیزی را تا خشک شود. (منتهی الارب). به آفتاب نهادن گوشت یا کشک یا جامه را تا خشک شود. (از اقرب الموارد) ، راندن و طرد کردن خاندان و قبیلۀ کسی، وی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ابوامیه، عمرو بن سعید بن عاص اموی قرشی (3- 70 هجری قمری / 624- 690 میلادی). امیری از خطیبان بلیغ بشمار میرفت. وی از طرف معاویه و پسرش یزید والی مکه و مدینه بود. و مردم شام او را دوست میداشتند و چون مروان بن حکم درصدد مطالبۀ خلافت برآمد، اشدق به وی یاری کرد و مروان وی را به ولایت عهد پس از عبدالملک پسرش تعیین کرد. ولی هنگامی که عبدالملک بفرمانروائی رسید، بر آن شد که اشدق را از ولایت عهد خلع کند، و اشدق سرپیچی کرد. و در همان هنگام که عبدالملک به ’رحبه’ رفته بود تا با زفربن حرث کلابی نبرد کند، اشدق موقع را مغتنم شمرد و دمشق را بتصرف آورد و مردم آن شهر خلافت وی را پذیرفتند و با او بیعت کردند. آنگاه عبدالملک بسوی دمشق بازگشت اما عمرو از ورود وی ممانعت کرد. عبدالملک شهر را محاصره کرد و با او بنرمی پرداخت تا دروازه های شهر را بگشود و عبدالملک داخل شهر شد. اشدق در پناه پانصد تن جنگاور از وی جدا شد اما عبدالملک منتظر فرصت بود و سرانجام او را کشت. و او را بسبب فصاحتی که داشت، اشدق میخواندند. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 732). و جاحظ در کتاب التاج آرد: از عبدالملک بن مروان و عمرو بن سعید اشدق حکایت کنند که عبدالملک چندین سال برای کشتن اشدق در کمین بود تا وی را کشت چنانکه وی گاهی این امر را بتأخیر می انداخت و گاه بدان همت میگماشت و گاه منصرف میشد و زمانی اقدام میورزید تا وی را بکشت. (کتاب التاج ص 66). و درحاشیۀ کتاب التاج آمده است: ابن درید در کتاب اشتقاق (ص 49) مینویسد: عمرو بن سعید بن عاص به اشدق معروف به ود و لقب دیگر وی ’لطیم الشیطان’ بود. در حالی که ابن زبیر در مکه مطالبۀ خلافت میکرد، خبر واقعۀ اشدق که به وی رسید بالای منبر رفت و پس از درود بر خدا وسپاس از نعم او گفت: ابوذبان (عبدالملک) لطیم الشیطان را کشت: ’و کذلک نولی بعض الظالمین بعضاً بما کانوا یکسبون’... و صاحب المستطرف (ج 2 ص 44) آرد: وجه تسمیۀ وی به اشدق این است که کنج دهان او کج بود. و رجوع به حاشیۀ ص 66 و ص 198 و 199 کتاب التاج جاحظ و مروج الذهب مسعودی ج 5 ص 198، 334، 339 و کامل ابن اثیر (حوادث سال 69 هجری قمری) و البیان والتبیین ج 1 ص 121، 122، 184، 185 شود، زنبیل برگ خرما که بر روی آن پینو را خشک کنند و هرچه بر وی گوشت و پینو و مانند آنرا خشک کنند. (منتهی الارب). آنچه کشک بر آن نهند تا در آفتاب خشک شود، گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب). ج، اشاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
بلیغ. کام گشاده. (منتهی الارب). فراخ گوشۀدهن. (مهذب الاسماء). فراخ گوشۀدهان. (تاج المصادر). فراخ دهن. مؤنث: شدقاء. ج، اشدقاء. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گول کم سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ قُ)
سرشکستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، تفرق اتصال در طول عصب. (یادداشت مؤلف)، شکستن هر چیز تر باشد یا خشک و هرچه میان کاواک باشد. (منتهی الارب). مشهور آن است که این کلمه به معنی شکستن شی ٔ تر یا توخالی چون هندوانه وحنظل است. و گفته شده که به معنی شکستن شی ٔ خشک باشد که شامل شی ٔ توخالی و غیر آن شود. (از اقرب الموارد) : اذا شربت جمه هذاالنبات (امارنطن) بالشراب نفعت من... شدخ اوساط العضل. (ابن البیطار).
- شدخ عضل، جدایی واقع در پیوستگی عصب سر از درازا و شکستن سر باشد کذا فی بحرالجواهر. و در شرح قانونچه گوید اگر آن جدایی از درازای عصب باشد آن را شق نامند و اگر از عرض باشد آن را شدخ خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 735).
، خمیدن. (منتهی الارب). از روی قصد میل کردن. (از اقرب الموارد)، فراخ شدن سپیدی روی اسپ. (منتهی الارب). زیاد شدن سپیدی اسب از پیشانی تا بینی. (از اقرب الموارد)، رسیدن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، پاسپر کردن چیزی را و باطل نمودن. (منتهی الارب)، خون کسی را پای مال کردن و باطل کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشدق
تصویر اشدق
دهان گشاد، بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشد
تصویر اشد
شدید تر و سخت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدخ
تصویر شدخ
آفکانه افکانه بچه نارس که از زهدان بیفتد، گل زرشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
هندوانه کبستک (حنظل کوچک)، ریزه، تر و تازه، کودک، کار ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخ
تصویر اندخ
گول (احمق)، کم سخن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشدف
تصویر اشدف
دشوار وسخت وتنگ روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشد
تصویر اشد
((اَ شَ دّ))
سخت تر، استوارتر، شدیدتر
فرهنگ فارسی معین