جدول جو
جدول جو

معنی اشتلنگ - جستجوی لغت در جدول جو

اشتلنگ
لندهور، کنایه از افراد قد بلند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارتنگ
تصویر ارتنگ
(پسرانه)
ارژنگ کتاب مصور مانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پشلنگ
تصویر پشلنگ
ناقص، معیوب، سست، عقب افتاده، هرزه، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرنگ
تصویر استرنگ
گیاه سمّی مهرگیاه، برای مثال بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی - ۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشتلنگ
تصویر پشتلنگ
هرزه، ناقص، معیوب، سست، عقب افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتالنگ
تصویر اشتالنگ
استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
مشنگ، خل، دیوانه، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
فرهنگ فارسی عمید
(تِ لِ)
کسی که ناتلنگی و نارفاقتی میکند:
نیست یکذره رحم در دل تو
میکشی ناتلنگ و می آئی.
حسن بیک تهرانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ لَ)
شفترنگ. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 127). رجوع به شفترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(شِ لَ)
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) :
گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری).
به بازار خوالیگری ساختن
شتالنگ با کعبتین باختن.
اسدی.
اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی
چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم.
لامعی گرگانی.
دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست
بر همت میمون ترا زیر شتالنگ.
لامعی گرگانی.
آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ
که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ.
سوزنی.
سیر بوسه دهد شتالنگم
گرسنه بشکند زنخدانم.
انوری.
با قامت همت بلندت
دریای محیط تا شتالنگ.
شرف شفروه.
اءصمع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قبعله، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود.
- شتالنگ باختن، قاب بازی کردن:
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگی.
- شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) :
سه گردونه زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.
اسدی.
به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اشتالنگ. شتالنگ. کعب:
صفات... آن کودک چه گویم خود که آن کودک
همه...است و... و... ز سر تا آشتالنگش.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ تَ رَ)
مردم گیاه. یبروح الصنم. (جهانگیری). مهرگیاه. یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیاه بندند و سر دیگر بر گردن آن سگ و قدری نان پیش آن سگ اندازند دورتر به آن سگ و سگ به واسطۀ برداشتن نان زور کند و آن گیاه را بکند فی الحال سگ بمیرد و از این جهت آنرا سگ کنک و سگ کن گویند. (سروری). نباتی بود بصورت مردم روید هم نر باشد هم ماده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردم گیاه باشد و آن گیاهیست مانند مردم و نگونسار بود و ریشه آن بجای موی سر باشد نرو ماده بهم درآمیخته و دستها در گردن یکدیگر کرده وپایها در هم محکم نموده. گویند هر کس آن گیاه را بکند هلاک شود پس بدین واسطه اگر کسی خواهد آنرا بکند اول حوالی و اطراف آنرا خالی میکند و سگی گرسنه را ریسمانی بر کمر می بندد و سر دیگر ریسمان را بر ریشه آن و قدری گوشت در پیش آن سگ بدور می اندازد تا بقوت آن سگ گیاه از بیخ کنده میشود و سگ بعد از چند روز میمیرد و آنرا سگ کن به این اعتبار میگویند ویبروح الصنم خوانند و گویند اگر کسی بنام شخصی یک عضو از اعضای او را جدا کند در همان روز یا روز دیگر همان عضو آن شخص را جدا کنند. (برهان). صاحب مؤید الفضلاء گوید: در اداه گفته است که در ختن روید و در بعضی حلب نوشته اند که بهندی آنرا لکهان گویند اما در لکهان این خاصیت نیست که هرکه بکند بمیرد. کاتب او را بسیار دیده است، بیخ او مانند صورت آدمی باشد و نر و ماده نیز میشود، آنچه نر باشد آنرا اگر عقیمه زن با شیر ماده گاو بخورد اغلب است که بکرم الله آبستن شود - انتهی. گیاهی است که بیخ آن بصورت آدمی است و آنرا بعربی یبروج بوزن دیجور گویند. صاحب قاموس گوید: بیخ تفاح دشتی است و بجهت مناسبت ترکیب آدمی آنرا مردم گیاه خوانند چون مشهور است که هرکه آنرا بکند در آن سال بمیرد سگی را بر آن بندند و نان در پیش سگ افکنند اندکی دور که دهان سگ بدان نرسد که بقصد خوردن نان سگ قوت کند و ریشه آن کنده شود و آنرا سگ کن نیز گویند. صاحب شرفنامه گوید که بتجربت رسیده چنین که مشهور است نیست. (انجمن آرا). آنچه گفته که کننده آن بمیرد خلاف واقعاست و در شرفنامه گوید که بهندی لکهمنان گویند و مکرر آزموده شده آن خاصیت ندارد. (رشیدی) :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
همیشه تا به زبان گشاده و دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همه خاک او نرم چون توتیا
بر او مردمی رسته همچون گیا...
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای
بگاوان از آن چند خوردند و برد
هر آن گاو کآن کند بر جای مرد.
اسدی.
در استرنگ هیأت مرم نهاده حق
مردم گیاه اسم و علم یافت استرنگ.
سوزنی.
بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکرحق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
و مخفف آن سترنگ است:
از آن جهت که ترا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ.
عسجدی یا ازرقی.
لفاح. لفاحه. تفاح الجن. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره (شاید مصحف ماندراگرا). تفاح بری. مهر. سابیزج. سابیزک. شجرۀ سلیمان. سراج القطرب. یم رده
لغت نامه دهخدا
ایرانیان شطرنج را اشترنج (اشترنگ) نامند. (البیان و التبیین جاحظ چ حسن السندوبی ج 1 ص 32)
لغت نامه دهخدا
قلعه ای بحدود قندهار. (حبیب السیر ج 4 ص 216)
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ)
هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده:
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ.
سوزنی.
، پس افتاده. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : مازیار گفت درهر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود.
لغت نامه دهخدا
(اِتَ رَ)
درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند:
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم اشترنگ.
عسجدی (از اوبهی).
همان استرنگ است، لجامعه:
اگر خاک پای تو آرد بچنگ
چو وقواق گوید سخن اشترنگ.
(شرفنامۀ منیری).
و رجوع به اشترنگ و مردم گیاه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَلَ)
پشتلنگ. بشلنگ. پشلنگ. ناقص و معیوب. (جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناتلنگ
تصویر ناتلنگ
بدعهدی بی وفایی نارفاقتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتلنگ
تصویر پشتلنگ
ناقص، معیوب
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان پاشنه پا کعب بجول بژول وژول، بجول که با آن قمار کنند، تار ابریشمی (ساز و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشتالنگ
تصویر آشتالنگ
شتالنگ کعب
فرهنگ لغت هوشیار
بازیی است که به وسیله مهره های با اشکال مختلف: شاه وزیر اسب رخ فیل پیاده بر روی صحنه ای چوبین دارای خانه های متعدد بازی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشلنگ
تصویر پشلنگ
ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتلم
تصویر اشتلم
اخذ چیزی بزور، لاف پهلوانی زدن، تندی خشونت، تعدی زور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشتالنگ
تصویر آشتالنگ
((لَ))
کعب، استخوان پاشنه پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتالنگ
تصویر اشتالنگ
((اِ لَ))
کعب، استخوان پاشنه پا، آشتالنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
((ش لَ))
استخوان پاشنه پا، کعب، بجول که با آن قمار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شترنگ
تصویر شترنگ
شطرنج
فرهنگ واژه فارسی سره
بزک کردن دختران و زنان
فرهنگ گویش مازندرانی
عزیز کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
دو شاخه ی متصل به سبد و زنبیل میوه چینی
فرهنگ گویش مازندرانی
پیاله ی چوبی که آن را برای برداشتن ماست از تغار به کار برند
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی