هارون بن موسی. وی از شیوخ اطباء و از اخیار آنان و مؤتمن ومشهور به اعمال جراحی بود و ناصر و مستنصر (خلیفه) را در صناعت طب خدمت کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 46) ، ترشح آب را نیز گویند. (برهان)
هارون بن موسی. وی از شیوخ اطباء و از اخیار آنان و مؤتمن ومشهور به اعمال جراحی بود و ناصر و مستنصر (خلیفه) را در صناعت طب خدمت کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 46) ، ترشح آب را نیز گویند. (برهان)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).
قسمی گیاه است. (ناظم الاطباء) ، پاره های درخت یا پوست آن. (منتهی الارب). قطعالشجر: طار من النخل شذبه، ای ما قطع عنه و قشره، بند آب. (منتهی الارب) ، مسنّاه. (اقرب الموارد) ، بقیۀ گیاه و مانند آن. بقیهالکلأ المأکول و غیره. (اقرب الموارد) ، پوستها. (منتهی الارب). القشور. (اقرب الموارد) ، شاخه های پراکنده از درخت که آنرا ببرند. (منتهی الارب). العیدان المتفرقه، و ما فضل من شعب الشجر. (اقرب الموارد)
قسمی گیاه است. (ناظم الاطباء) ، پاره های درخت یا پوست آن. (منتهی الارب). قِطَعالشجر: طار من النخل شذبه، ای ما قطع عنه و قشره، بند آب. (منتهی الارب) ، مُسنّاه. (اقرب الموارد) ، بقیۀ گیاه و مانند آن. بقیهالکلأ المأکول و غیره. (اقرب الموارد) ، پوستها. (منتهی الارب). القشور. (اقرب الموارد) ، شاخه های پراکنده از درخت که آنرا ببرند. (منتهی الارب). العیدان المتفرقه، و ما فضل من شعب الشجر. (اقرب الموارد)
ارخون. رودی است بطول حدود 1100 کیلومترکه در کوههای خانگای شمال غربی جمهوری خلق مغولستان سرچشمه میگیرد. بجانب شمال شرقی روان شده کمی در جنوب مرز مغولستان و اتحاد جماهیر شوروی به رود سلنگا ملحق میشود. کتیبه های اورخون که از قرن هشتم میلادی است نزدیک مسیر سفلای آن بفاصله حدود 65 کیلومتری شمال شهر قراقورم بدست آمد. این کتیبه ها مشتمل بر قدیمترین آثار شناخته شده به یکی از زبانهای ترکی و نیز مشتمل بر بعضی متون چینی است. (دایرهالمعارف فارسی)
ارخون. رودی است بطول حدود 1100 کیلومترکه در کوههای خانگای شمال غربی جمهوری خلق مغولستان سرچشمه میگیرد. بجانب شمال شرقی روان شده کمی در جنوب مرز مغولستان و اتحاد جماهیر شوروی به رود سلنگا ملحق میشود. کتیبه های اورخون که از قرن هشتم میلادی است نزدیک مسیر سفلای آن بفاصله حدود 65 کیلومتری شمال شهر قراقورم بدست آمد. این کتیبه ها مشتمل بر قدیمترین آثار شناخته شده به یکی از زبانهای ترکی و نیز مشتمل بر بعضی متون چینی است. (دایرهالمعارف فارسی)
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
مهاجرت، یکی از شهرهای پنجگانه فلسطینیان بود که بمسافت 10 میل به غزه مانده بطرف شمال واقع میباشد و یهود آنرا بتصرف آورد و شمشون نیز در آنجا رفت و پیغمبران نیز از انهدام آن نبوت نموده اند. این محل عبادت استرطه الهۀ فلسطینیان بود که سکینیان در سال 625 قبل از میلاد هیکلش را غارت نمودند. در سال 1270 میلادی منهدم گردید. (قاموس کتاب مقدس)
مهاجرت، یکی از شهرهای پنجگانه فلسطینیان بود که بمسافت 10 میل به غزه مانده بطرف شمال واقع میباشد و یهود آنرا بتصرف آورد و شمشون نیز در آنجا رفت و پیغمبران نیز از انهدام آن نبوت نموده اند. این محل عبادت استرطه الهۀ فلسطینیان بود که سکینیان در سال 625 قبل از میلاد هیکلش را غارت نمودند. در سال 1270 میلادی منهدم گردید. (قاموس کتاب مقدس)
حصار قلعه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلعه و حصار. (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء) (شعوری ج 1 ورق 122 ب) : ز سوی هند گشادی هزار شهر و کلات ز سوی هند گرفتی هزار انباخون. بهرامی. قلاع دولت آن پادشاه جم قدرت که هست پارۀ چرخش کمینه انباخون. شمس فخری (از شعوری ج 1 ورق 122 ب). ، پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن. (مؤید الفضلاء) (شرفنامۀ منیری)
حصار قلعه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلعه و حصار. (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء) (شعوری ج 1 ورق 122 ب) : ز سوی هند گشادی هزار شهر و کلات ز سوی هند گرفتی هزار انباخون. بهرامی. قلاع دولت آن پادشاه جم قدرت که هست پارۀ چرخش کمینه انباخون. شمس فخری (از شعوری ج 1 ورق 122 ب). ، پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن. (مؤید الفضلاء) (شرفنامۀ منیری)
نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
بشیون. فربه باشد که نقیض لاغر است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)... فربه وسمین. (ناظم الاطباء). فربه. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 186). فربه باشد، بشیون بحذف بای ثانی نیز آمده است. (از رشیدی). چاق. فربی، هرزه و بی معنی. (جهانگیری بنقل انجمن آرا) : در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون بشتلنگ. سوزنی (از جهانگیری و انجمن آرا). و رجوع به پشلنگ در همین لغت نامه وبرهان و بشلنگ شود
بشیون. فربه باشد که نقیض لاغر است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)... فربه وسمین. (ناظم الاطباء). فربه. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 186). فربه باشد، بشیون بحذف بای ثانی نیز آمده است. (از رشیدی). چاق. فربی، هرزه و بی معنی. (جهانگیری بنقل انجمن آرا) : در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون بشتلنگ. سوزنی (از جهانگیری و انجمن آرا). و رجوع به پشلنگ در همین لغت نامه وبرهان و بشلنگ شود
شبیخون. شباخون. شب تازی. تاختن و قتل کردن به شب مقابل روزخون، یعنی تاخت آوردن در روزها. (از آنندراج). به وقت شب پنهان بردشمن تاختن و وقت شب قتل کردن فوج دشمن را. (از غیاث اللغات) ، نظامی در اسکندرنامه به معنی مطلق جنگ و قتال آورده است. (از غیاث اللغات)
شبیخون. شباخون. شب تازی. تاختن و قتل کردن به شب مقابل روزخون، یعنی تاخت آوردن در روزها. (از آنندراج). به وقت شب پنهان بردشمن تاختن و وقت شب قتل کردن فوج دشمن را. (از غیاث اللغات) ، نظامی در اسکندرنامه به معنی مطلق جنگ و قتال آورده است. (از غیاث اللغات)
در چاپخانه ها سرب باریکی که میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب میان آن دو پیدا آید، و هر سطر بخوبی از سطر دیگر جدا و پیدا باشد و بسهولت خوانده شود، و آنرا بمنزلۀ واحدی برای طول سطر نیز بکار برند
در چاپخانه ها سرب باریکی که میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب میان آن دو پیدا آید، و هر سطر بخوبی از سطر دیگر جدا و پیدا باشد و بسهولت خوانده شود، و آنرا بمنزلۀ واحدی برای طول سطر نیز بکار برند