جدول جو
جدول جو

معنی اشاهب - جستجوی لغت در جدول جو

اشاهب
(اَ هَِ)
لقب بنومنذر است از آن جهت که جمال داشتند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشهب
تصویر اشهب
سیاه و سفید، اسب سیاه و سفید، کنایه از روشن و سفید
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
موضعی است به نجد نزدیک الرمل. (معجم البلدان) ، ترسیدن: اشاف منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). سپیدی که بسیاهی زند. (مؤید الفضلاء). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. (بحر الجواهر). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث: شهباء. ج، شهب.
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ شهاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود، قوی کردن. (مؤید الفضلاء) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). قوی گردانیدن، عزیز گردانیدن. (منتهی الارب)، تنگ پستان گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنگ شدن سوراخ پستان شتر ماده. (آنندراج). تنگ شدن سوراخ پستان اشتر وگوسفند. (مصادر زوزنی). تنگ سوراخ پستان شدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). تنگ سوراخ شدن پستان ماده شتر. (از اقرب الموارد)، بر زمین درشت رسیدن. (آنندراج). در زمین درشت افتادن. (تاج المصادر بیهقی). بر زمین درشت افتادن کسی. (از اقرب الموارد)، دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی را دوست داشتن. (از اقرب الموارد)، نمایان شدن حمل گوسپند. (آنندراج). نمایان شدن حمل گوسپند و بزرگ شدن پستان آن. (از اقرب الموارد). نمایان شدن حمل گوسپند. گران گردیدن پستان آن. (ناظم الاطباء)، دشوار برداشتن گاو باررا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن حمل گاو، یعنی وضع کردن آن. یقال: اعزّت البقره، عسر حملها، ای وضعه. (از اقرب الموارد)، بزرگ آمدن غم بر کسی. یقال: اعز علی ّ بما اصبت به و اعززت بما اصابک (مجهولاً) ، ای عظم علی ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ آمدن غم بر کسی. (آنندراج). دشوار و بزرگ آمدن اندوه بر کسی: اعززت بما اصابک (مجهولاً) ، عظم علی ّ و صعب. (از اقرب الموارد). سخت آمدن چیزی بر کسی. (تاج المصادر بیهقی)، درزمین درشت سیر کردن. (از اقرب الموارد). رفتن در آن (زمین درشت). (تاج المصادر بیهقی)، گرامی داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)،
{{اسم مصدر}} تعظیم. تکریم. (ناظم الاطباء). بزرگ داشت. اکرام. (یادداشت بخط مؤلف) : آن دیار تا روم... به برادر یله کنیم... تا خلیفت ما باشد و به اعزاز بزرگتر داریم. (تاریخ بیهقی). و امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی مکاتبت پیوسته. (تاریخ بیهقی).
بسی دیدم اعزاز و اجلالها
ز خواجۀ جلیل و امیر اجل.
ناصرخسرو.
ملک این برمک با چندان اعزازو اکرام از بلخ بفرمود آوردن. (تاریخ برامکه).
دل بپرداز از این خرابه جهان
پای درکش بدامن اعزاز.
سنائی.
شیر...در اعزاز... او (گاو) مبالغت نمود. (کلیله و دمنه).
بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست
که اهل دانشی و مستحق اعزازی.
سوزنی.
او را به اعزاز درگرفت و رقم نسیان بر سر سوابق وحشت کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 305) .چون امام ابوالطیب بدیار ترک رسید بمورد او اهتزاز و ارتیاح نمودند و در اعزاز و اکرام قدر او بهمه عنایت برسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 238). گورخان نیز رسل او را زیادت اعزازی نکرد و التفاتی ننمود. (جهانگشای جوینی).
به اعزاز دین آب عزی ببرد.
(بوستان).
گر تو بازآیی و بر دیدۀ سعدی بروی
هیچ شک نیست که منظور به اعزاز آید.
سعدی.
و بمعنی گرامی داشتن و با لفظکردن و دادن مستعمل. (آنندراج).
- اعزاز کردن، تعظیم کردن. محترم داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.
- اعزاز و احترام، ارجمندی و گرامی و بزرگی. (ناظم الاطباء).
- اعزاز و اکرام، عزیز و گرامی داشتن: ملک، این برمک را با چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرمود آوردن. (تاریخ برامکه).
- اکرام و اعزاز، گرامی و عزیز داشتن:
لئیمان را مکن اکرام و اعزاز
کریمان را مدار از پیش خود باز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اُ هَُ)
و اشاهن به نون نیز گویند. موضعی است در شعر ابن احمر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءِ)
جمع واژۀ اشابه. جوالیقی گوید: ’الاشائب، الاخلاط من الناس. قیل انها فارسیه معربه، اصلها ’اشوب’. قال الاخنس بن شریق:
فوارسها من تغلب ابنه وائل
حماهٌ کماهٌ لیس فیهم اشائب
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
مردم بهم درآمیخته. (صراح). مردم بهم آمیخته از هر جنس. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
سپید کردن موی. (تاج المصادر بیهقی). سپید کردن سر را: اشاب رأسه و برأسه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(نِ نَ / نِ اَ)
اشهاب سنه قوم را،لاغر گردانیدن سال مواشی قوم را، کذا فی نسخه من القاموس. (منتهی الارب). اشهاب عام قوم را، برهنه کردن ضیاع و مرغزارهای آنان را از گیاه و ریشه کن کردن آنها را. (از المنجد).
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
جج ذهب. جمع واژۀ اذهاب و ذهاب. زرده های تخم مرغ.
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
اسب سپیدموی. (منتهی الارب). دارندۀ شهب. سپیدی بر سیاهی غالب آمده. (اقرب الموارد). خاکستری رنگ و سیاه با سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشائب
تصویر اشائب
جمع اشابه، مردمان، داراک های ناروا
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه و سپید، اسپ سبزه، پیکان زدوده، روز برفی هر چیزی که رنگ آن سیاه یا سپید باشد خاکستری رنگ، اسب خاکستری خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهب
تصویر شاهب
خاکستری رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشابه
تصویر اشابه
توده مردم، داراک ناروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهب
تصویر اشهب
((اَ هَ))
سیاه و سپید، خاکستری رنگ، اسب خاکستری
فرهنگ فارسی معین