جدول جو
جدول جو

معنی اسلمان - جستجوی لغت در جدول جو

اسلمان
(اَ لُ)
نهری ببصره اسلم بن زرعه را و آنرا معاویه باسلم باقطاع داده بود. و یاقوت گوید این اصطلاحی قدیم است اهل بصره را که چون نهر و قریه ای را بمردی نسبت کنند در آخر اسم وی الف و نونی افزایند چنانکه گویندعبادان بعباد بن الحصین و زیادان منسوب بزیاد و حتی گویند عبداللان منسوب بعبداﷲ است و گویا این نسبت ایرانی باشد زیرا اکثر مردم این قریه ها تاکنون ایرانیانند. (معجم البلدان: اسلمان). و رجوع بجزو 2 چ مصر ص 201 در مادۀ ’بصره’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلمان
تصویر سلمان
(پسرانه)
نام یکی از صحابه پیامبر (ص) که از اهالی فارس (شهر آباده) بوده و جهت دیدن آخرین رسول خدا به مکه مهاجرت کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
پیرو دین اسلام، کسی که دین اسلام دارد، برای مثال ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
میرزا سلمان، از اهل اصفهان و بسیار خوش طبع و صحبت دوست بود. در زمان شاه مرحوم (شاه طهماسب اول) در دفتر کار میکرد در دورۀ شاه اسماعیل دوم بوزارت رسید و در زمان شاه سلطان محمد وزیراعظم، بلکه امیر اکرم شد. طبعی توانا داشت و دیوانی به اتمام رسانیده است. (مجمع الخواص صص 41- 42)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان یاتری بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 229 تن سکنه است. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر می باشد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ حسن آباد و امامزاده گوشه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگ بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت در 5 هزارگزی شمال رشت و هزارگزی خاور راه پیربازار. جلگه و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 420 تن شیعه اند که به گیلکی وفارسی سخن میگویند. آب آن از صیقلان رود تأمین میشودو محصول آن برنج و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصبه ایست در کنت نشین است میث، کنار نهر بونیه، در دوازده هزارگزی مغرب دروکده. کاخی بسیار زیبا داردو وقتی شهر مهمی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی) ، مرد برص زده. (منتهی الارب). پیس. (مهذب الاسماء). ج، سلع
لغت نامه دهخدا
(اَ)
صورتی است از آسمان که فلک باشد، متغیر شدن آب. بر گردیدن آب از مزه و رنگ: اسن الماء اسوناً و اسناً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
فربه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فربه کردن چیزی. (ترجمان علامۀجرجانی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بارون د. یکی از شرقشناسان فرانسه. متوفی بسال 1878م. وی مقدمۀ ابن خلدون را بزبان فرانسه ترجمه و در سنۀ 1863 انتشار داد. و همچنین دیوان امروءالقیس را بعد از ترجمه با متن عربی آن یکجا بطبع رسانید. و هم تقویم البلدان ابوالفدا را ترجمه کرد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ می یَ)
دهی است از دهستان زلفی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران، 7000 گزی جنوب خاور مرکز بخش و 5000 گزی جنوب راه علیشاه عوض به تهران درجلگه. سکنه 180 تن، شیعه. زبان فارسی. معتدل. مالاریائی. آب آن از قنات و در بهار از رود خانه کرج. محصول آن غلات، صیفی، چغندر قند، انگور، سیب. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
درختی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
نام کوهی است. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
سیاه از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
متدین به دین اسلام. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گوید: مسلمان در اصل ’مسلم مان’ بوده است، یعنی مانندمسلم که در ترکیب از دو حرف میم یکی حذف شده است - انتهی. ولی این قول بر اساس نیست و نیز این که مسلمان جمع مسلم است و الف و نون آن علامت جمع فارسی نیز استوار نیست، زیرا در این حال و نیز در فرض اول باید حرف سین کلمه ساکن بیاید و چنین نیست. گفتۀ مرحوم داعی الاسلام در فرهنگ نظام به این شرح که: این لفظ ساخته از لفظ سلمان است به اضافۀ میم مفعولی عربی و به معنی سلمان داشته و مانند سلمان مثل مششدر که از اضافۀ میم مفعولی عربی به ششدر فارسی ساخته شده، جهت ساختن مسلمان از سلمان دست و پا کردن ایرانیها بوده برای فضیلت خود در مقابل تعصب عربها که به ایرانیها موالی میگفتند، یعنی غلامهای آزاده کرده، و ایرانیها هم خود را مسلمان یعنی مانند سلمان پارسی که از اصحاب بزرگ پیغمبر بود و از اهل بیت نبی شمرده شد گفتند، ولفظ مذکور در همان اوایل اسلام ساخته شد که در قدیم ترین متون ادبیات فارسی مثل ترجمه تاریخ طبری هم بسیار استعمال شده است - انتهی. نیز محل تأمل است. مسلم. (دهار) (السامی). کلمه برساخته از اسلام ولی کلمه ای است که هم از بدو مسلمانی بزرگان علم و ادب فارسی به کار برده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حنیف. مؤمن. (السامی). این کلمه را ایرانیان از مادۀ ’سلم’ ساخته اند به معنی مسلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسلمان. (به ضم اول و فتح دوم) را بعضی جمع مسلم (به ضم اول و سکون دوم و کسر سوم) عربی دانسته اند که با تصرف در حرکات و سکنات در فارسی بجای مفرد به کار رود و آن را به مسلمانان جمع بندند. محمد قزوینی در یادداشت های خود ج 7 ص 87 چنین آرد: ’العرب تسمی العجمی اًذا أسلم المسلمانی ه و منه یقال مسلمه السواد’. (العقد الفرید چ بولاق ج 3 ص 296). و به احتمال بسیار بسیار قوی بلکه بنحو قطع و یقین منشاء کلمه مسلمان همین فقره بوده است، یعنی که کلمه کلمه تهجین بوده است که عربها بر عجمهای مسلمان اطلاق میکرده اند. سپس این وجه متدرجاً از میان رفته و نسیاً منسیاً شده و همان معنی مسلم بدون جنبۀ تهجین و تحقیر آن باقی مانده است - انتهی:
سخن گوی بودی سلیمانت کرد
نغوشاک بودی مسلمانت کرد.
ابوشکور.
سپاه مسلمان پس اندر دمان
همی شد بکردار شیر ژیان.
فردوسی.
خواجه گفت: درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی ص 148). بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمانان نیز به شهادت رسیدند. (تاریخ بیهقی). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254).
از مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چو باید شدن مر مرا زیر خاک
نمی رانم الا مسلمان پاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش.
خاقانی.
گر توام عبدالله بن سرح خوانی باک نیست
من بدل کعبم مسلمان تر ز سلمان آمده.
خاقانی.
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
مسلمان خوانمش من زآنکه نبود
مکافات دروغی جز دروغی.
(از ابدع البدایع).
خواجه گفتند ای مسلمان در این زمان چه محل یاد باغ زاغان است. (انیس الطالبین ص 84).
- مسلمان بودن، اسلام داشتن. متدین به دین اسلام بودن:
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن.
ناصرخسرو.
گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 373)
- مسلمان زاده، مسلم زاده. که پدر و اجداد مسلمان دارد: پس بررسید، مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ برامکه از یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلمان شدن، اسلام آوردن. اسلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). به دین اسلام گرویدن:
هر قلم مهر نبی دارم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مرد گفت ای زن پشیمان می شوم
گر بدم کافر مسلمان می شوم.
مولوی.
گرچه بر واعظشهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.
حافظ.
نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد
که اول بایدش سلمان شدن و آنگه مسلمان شد.
وفائی شوشتری.
- مسلمان کردن، کسی را بدین اسلام آوردن:
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
- مسلمان نشین، مکانی که سکنۀ آن مسلمانند: محلۀ مسلمان نشین.
، متدین. دین دار. (از ناظم الاطباء). خداپرست. یکتاپرست که دین توحید دارد. پیرو شریعت های آسمانی: شمسون عابد... پیامبر نبود ولکن مسلمان بود و به شهری بود از روم و خدای را پرستیدی. (ترجمه طبری بلعمی). جرجیس (ع)... مردی پارسا بود و مسلمان و بر دین عیسی علیه السلام بود. (ترجمه طبری بلعمی). آن مرد خاله زادۀ فرعون بود و مسلمان بود. (قصص الانبیاء ص 92). در بنی اسرائیل ملکی بود کافر با سپاه عظیم و او راوزیری بود مسلمان و نیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187).
- مسلمانان، دین داران. متدینین. پیروان توحید. پیروان شریعت های آسمانی: طلب کردند یافتند که مردی از آن مسلمانان صددرم خیانت کرده بود. (قصص الانبیاء ص 130). جنگ کردند تا چندان کشته شدند که صفت نتوان کرد، چنانکه از مسلمانان هیچ کس نماند. (قصص الانبیاء ص 212). بر پیشانی جالوت زد و به مغزش فرورفت در حال بیفتاد مسلمانان شادی کردند. (قصص الانبیاء ص 148).
- ، پیروان دین محمدی. مسلمین:
ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری.
انوری.
- نامسلمان، کافر. بی ایمان. خدانشناس.
- ، که پیرو شریعت محمدی نیست: دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
اسلام پذیر آشتیگر منسوب به اسلام آنچه از تمدن و فرهنگ و جز آن که منسوب به اسلام باشد، پیرو اسلام مسلمان، جمع اسلامیان. یا دوره اسلامی عهد اسلامی. دوره بعد از اسلام. یا قرون اسلامی. قرنهایی که از آغاز اسلام ببعد سپزی شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنان
تصویر استنان
برجستن اسپ توسنی کردن، نمایانی و ناپدیدی کتیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلامیان
تصویر اسلامیان
اسلامی، مسلمانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار محکم متین، معتمد امین، مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماء
تصویر استماء
به کنیزی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمار
تصویر استمار
رایخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماع
تصویر استماع
گوش داشتن، شنیدن آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمام
تصویر استمام
پیشوا گرفتن، به مادری برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی درنده شیر شیر، دلیر، یکی از ویژه نام های ترکی است شیر درنده، شیر، مجازاًمرد شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
زینهار خواستن زنهار خواستن امان طلبیدن بزنهار کسی در آمدن، در امان آمدن خواستن، پناه بردن به، حالت کسی که مال غیر بطور مشروع نزد او باشد
فرهنگ لغت هوشیار
در زنهارآمدن، زنهار خواستن، استوانیدن (استوانی اعتماد) زینهار خواستن زنهار خواستن امان طلبیدن بزنهار کسی در آمدن، در امان آمدن خواستن، پناه بردن به، حالت کسی که مال غیر بطور مشروع نزد او باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکان
تصویر استکان
ظرفی که در آن چای میاشامند، پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
متدین بدین اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمان
تصویر استمان
زنهار خواهی، پناه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المان
تصویر المان
فرانسوی گهر کیا (عنصر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
((مُ سَ))
پیرو دین مبین اسلام
مسلمان نشنود کافر نبیند: کنایه از تحمل رنج بسیار شدید
فرهنگ فارسی معین
صفت حنیف، مومن، مسلم
متضاد: کافر، مرتد، ملحد، نامسلمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیاهی است که نام لاتین آنmacooata saisb aeta، graeca iriioca moech است و
فرهنگ گویش مازندرانی